داستانی از حسن نیکوفرید


داستانی از حسن نیکوفرید

چشم بند


این چند روز اخیر اصلا مثل روز های دیگر نبود .مثل  سالهای دور بنظرش می رسید ،سالهایی که  بوی  فاجعه داشتند . بوی مرگ . بویی که بیش از دو دهه به مشامش نخورده بود و بهمین دلیل برایش کمی  غریب می نمود. کلا از آنروز همه افراد واشیای اطراف را شکل دیگری میدید و تفسیر می کرد . علتش را نمی دانست .شاید به دلیل شُکی بود که آنروز باو وارد شد بود. شایدهم بدلیل اختفای یک هفتگی اش و ترس حاصل ازآن  و توهماتی که هر روز بیشتر و بیشتر باو هجوم می آوردند .
کنار همه این احساسات مبهم و عجیب و غریب ، بی آنکه بداند ،در اعماق مغزش بدنبال چیزی می کشت .  بدنبال سوالی که حتی نمیدانست چیست . سوالی آزار دهنده که مثل خوره مغزاش را می خورد  و.هر چه بیشتر در پسینه  ذهنش  به دنبال آن می گشت  کمتر موفق به یافتن اش می شد . همین موضوع همه  حواس او را بسوی خود جلب کرده بود. اواما یک چیز را می دانست  ، اینکه هم سوال و هم جواب را باید از درون  همان آخرین کلاس درس  بیرون بکشد ، حول و هوش شعری که راجع بآن  بحث شده بود . شعری که  با بند هایی جادویی   گرد ِذهنش پیچیده و افکار او را بهم ریخته بود .
باید از خانه بیرون میزد .اول  بدلیل مسایل امنیتی و در وهله دوم به دلیل آنکه با توجه به شرایط جدیدش در این اواخر ،گویی روح جلیل آمده بود تا دوباره او را مسحور کند و تمام گوشه های تاریک و روشن ذهن او را به اشغال در آورد . و عجیب تر آن که وقتی برای گریز از رویارویی با تصاویر و افکار مالیخولیایی، چشمانش رامی بست تا ازآن بگریزد ؛ چهره ی مهربان و شاداب او بیشتر خودنمایی میگرد و جلویش رژه می رفت و دلتنگی اش تشدید میشد ، طوری که عضلات گلویش  فشرده و بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر .
 اما اینجا  هزاران کیلومتر دورتر از آن شهر غبار گرفته  لعنتی و در آن کلبه دنج  نزدیک پارک جنگلی حس بهتری داشت . همه چیز آنجا از جنس دیگری  بود  .غروب مطبوع بهاری ؛ جاده  آسفالته باران خورده  زیبایی که زیر پایش سر می خورد و خودش را به عقب می کشید ،  درختان سر سبز که از جلویش رژه می رفتند و اورا می شمردند؛ صدای  پرنده گان و زمزمه  رود ِباریکی که جاده را به کرات  می برید ؛ همه  و همه باعث می شدند حس کند  آرامش از دست رفته اش در حال باز یابی است .  
محیط کاملا خلوت بود.بهمین دلیل  عابری که در فاصله سی قدمی،  مثل او  ادای راه رفتن در آورده بود _  فاصله آنها با هم ثابت  می نمود و فقط زمین زیر پاهاشان لیز می  خورد -   توجه او را بخود جلب کرد. جوانکی بیست و چند ساله  با نیم تنه ای تیره، درشت اندام با پا هایی کشیده . مو هایش  تقریبا روی هد فونش را پوشانده بودند  و بندی  هم  گرد سر داشت تا مو ها را بغل کند.
_ببخشید استاد از دوستام شنیده بودم که امروز راجع به اشعار دهه چهل و پنجاه  صحبت می کنین، به همین خاطر  به عنوان مهمان آمدم سر کلاستون که ازتون یه سوال بپرسم  و نظرتونو  بدونم.
ردیف چهارم یا پنجم سالن نشسته بود ، بیست و چند ساله ، مانتویی سرمه ای به تن داشت. با یک روسری راه راه  آبی - سیاه . جثه اش متوسط بود  با  صدایی خوش آهنگ و لهجه ای شیرین .  هنگام صحبت مرتبا دستانش را در هوا تکان می داد. نشان از شوری  سر کش  در سر.
نمی دانست چرا وقتی شروع به خواندن شعر کرد  بیکباره همه  بدنش لرزیده بود. شاید به دلیل غافلگیر شدن از شعرمورد علاقه اش که همیشه زمزمه می کرد و حالا  از زبان دانشجویی که غریب گونه  سر کلاسش سبز شده بود ؛ می شنید . چه روز غریبی بود آنروز. اولین باری بود که در خصوص شعری، همه دانشش  را ؛دانشجوی به چالش می کشید و چه  بحق. شعری که اول بار و زمانی که هنوز موهای خاکستری نداشت؛ در آن  شب های شعر   از گلوی سراینده "آرش کمانگیر" بیرون جهیده بود ، و سالهابعد،  بار ها همراه  جلیل خوانده بود و روی دیوارهای گچی دخمه ها ،هر جا که نوشته نبود ، نوشته بودند.

جیرجیرک ها مثل همیشه همان آهنگ ِ یکنواخت و قدیمی شان را  که از حفظ بودند   می خواندند و به مرور  همراه درختانی که رویشان نشسته بودند، صداشان   جایی در خنکای خاکستری پشت سر، آرام  می گرفتند  و گم می شدند.
خود روها، انگارروی جاده ی یکطرفه  خودشان ایستاده بودند ولی گویا بنا به حکمتی که بر او پوشیده بود، جاده شان با سرعتی بیش از جاده عابران به پشت سر کشیده و در سمت راستش غیب می شد .

-دلم برا مریم خیلی تنگ شده .تو میگی یعنی کی ممکنه بچه مو  بینم ؟چند ماهه که بشه ؟
بعد با همان لحن طنز آمیز و دوپهلوی همیشگی اش   جواب خود را داد :
وقتی با میمون شطرنج می زنی  اصلا سعی نکن بازی رو پیش بینی کنی .
و بلافاصله صدای خنده اش تمام فضای سلول را پر کرد.
خانواده ی  مریم از مهاجرین ارمنستان بودند و ساکن اصفهان. فقط دو بار او را دیده بود. هنگام عروسی  و دیگر بار در خیابان همراه  جلیل .چهره اش درست مثل فرشته های نقاشی شده روی  دیوار کلیساها بود .ملیح ، معصوم، متین، آرام بخش ؛ باچشمانی برنگ دریا .  هر دو باری که او را دیده بود کاملا بی آرایش به نظر می رسید وموهای طلایی اش را  بافته و از طرفین آویزان کرده بود . هر کس این زوج را می دید و خصوصیات جلیل را نمی دانست ،در انتخاب همسر ،به حماقت مریم می خندید . چرا که جلیل بعکس مریم هیچ ویژه گی خاصی که نداشت ، هیچ ؛ از حد معمول هم پایین تر می نمود . جثه ای کوچک و نحیف ، پوستی تیره ،چهره ای استخوانی و بیش از ده سال اختلاف سن. خانه ای هم از خود نداشت و نزد عمه پیرش ،  حومه سبزه میدان زندگی می کرد  وبجز لوازم شخصی معمول، تنها چیزی که از مال دنیا داشت همان چمدان قرمز معروف و زبانزدش بود .ولی با وجود آنهمه کاستی ظاهری ، مریم حق داشت او رو بپرستد . چراکه با وجود معلومات بسیارش ، مثل درختان پربار متواضع و سر بزیر بود .مانند آب چشمه ها زلال  و پاک .  یکرو مثل  آینه ، شاداب و رها مثل پرنده ها . با شکوه  ، مثل کوه.
برگ درختان انگار  زود تر از حد معمول   هوس کرده بودند جلوی چشمان خورشید را  بگیرند. چراکه بنظرش رسید  به یکباره  پنجه هایشان را کاملا باز کردند و هر درخت به خفاشی بزرگ بدل شد. ناچار نیزه های نور  که پیشتر ، از لابلای  برگها آویزان بودند  ،به یکباره پایین چکیدند و در زمین فرو  رفتند و نا گاه دودی به رنگِ خاکستری تیره   از اطراف  بر خواست و همه جا را غمگین و تاریکتر جلوه گر ساخت.

ازاو شش ماه  مانده بود و از جلیل دوازده سال . خیلی ها می گفتند که سر شاخه بوده است و مسلح دستگیر شده  . اما وقتی یکبار ازو  در در باره  صحت و سقم آن  پرسیده بود ، تبسم شیطنت بارش دوباره گوشه ی لبانش نقش بسته بود و گفته بود:
بیچاره درختی که من سرشاخه اون باشم .
وبعد با شوق  شروع به خندیدن کرده بود .
بین همه کسانی که درآن بند بودند با او از همه نزدیکتر بود .یک دوستی  کهنه از دوران دانش آموزی ، با وقفه ای چند ساله . با وجودیکه سخنوری قهار وبا تجریه بود،  کمتر وارد گفتگو می شد و انزوا پیشه بود، اما هرگاه لازم میدید  در بحثی  شرکت کند ، محکم و با استدلال و مسلط به میدان می آمد ،آنگونه که همه را مسحور خود می کرد.

- بعد از ظهر بازجویی به ما میرسه .  احتمالا همه چی امشب مشخص میشه .   

او بعکس جلیل که دایم لبخندی کنج لب داشت،  از سرنوشتش که آنشب رقم می خورد  می هراسید .چرا که همه از روز های مرگ و زندگی می گفتند.
 جلیل کاملا حق داشت  . آنشب تعدادی مثل او ماندند و بسیاری بمانند جلیل را بردند و دیگر هیچگاه باز نگشتند.
بعد از خلاصی ، گر چه  همه شهر های دور و نزدیک را  که احتمال میداد ردی از مریم بیابد ، گشته بود .اما هیچ کجا نشانی ازو نیافته بود. بجز اصفهان که آشنایی باوگفته بود بیکباره گویی غیب شده و  حدسش آن بود که همراه خانواده به ارمنستان بازگشته است .

به حرکت عابر پشت سر مشکوک شده بود. به همین دلیل نگاهی غافلگیرانه به عقب انداخت و متوجه شد که جیب ِ راست مرد ،دست اش را بغل کرد و چیزی  میانش گذاشت  وبعد دست را  بیرون انداخت . اما گویا تاریکی نمی خواست آنرا درست ببیند که ندیده بود. فاصله  او با مرد ،آرام آرام به حرکت در آمده بود ، زمان اما نه . پس بهم نزدیک و نزدیکتر می شدند.به یکباره حس کرد  حفره بزرگی زیر قلبش ایجاد شده ،  چیزی مثل چاه که قلبش را ناگهان به درون کشید. عجیب اینکه دیگر صدای ضربانش را نه ازقفسه سینه ،که در گوش هایش یا بهتر گفته شود ازمیانه های مغزش می شنید . منظم و  محکم. مثل طبل سربازان اسپارتاکوس  قبل از نبرد . باوقار و ریتمیک . اما  نه تو خالی که  پر از اضطراب و ایمان .  اضطراب از ندانسته های پیش رو ،  ایمان به دانسته های پشت سر.

استاد  من بعکس شما و شاعر فکر می کنم ستاره ها رو حتی بشکلی انتزاعی نباید بر زمین  کشید . چرا که شاعر بگفته شما می خواد از بی پایانی دریای عشاق آزادی بگه . از تعالی از کمال . آیا فکر نمی کنید در این شعر نقض غرض شده؛پدیده ای رو به دست شیاطین از اوج به زیر کشیدن و زیر خاک مدفون کردن . آخه کجای اینکار شاعرانه ، زیبا و انقلابیه ؟ از حضیض باید به اوج رسید نه بعکس . ستاره های انسان وش.... رجعت به کهکشان ...؟شاعر اگر............................
گفته های دخترک مثل پتک برسرش فرود آمده بودند و نمی دانست چه مقدار از صحبت هایش را شنیده بود و چه مدت در رویا ها به ستاره ای فکر کرده بود  که سالها کنارش زیسته  بود و نمیدانست که زمینی نبوده است .
صدای همهمه  وشعار دانشجویان او را  بخود آورده بود . در میانه های آنهمه شور  و غرق در رویا های گذشته ، بی اختیار ، مدتی  بخشی ازآنها شده بود . آزاد  . مثل ماهی تنگ بلوری که در رودخانه ای رها شود.

مرد نیمی از فاصله اش با اورا بلعیده بود که  یکباره چراغ های چشم بسته  کنار جاده - آویخته به تیر های سیمانی - چشم هاشان را گشودند.  نیشتری به تاریکی زده شد و از بالای سر ، مقداری نور به پایین ریخت .کمی خوشحال شده بود و  صدای ضربان قلبش آرام تر.  نفسی عمیق کشیده  و کوشیده بود شرایط زمانی و مکانی خود را  مرور کند  و اینکه چه اتفاقی ممکن است در حال وقوع باشد .اما بخت با او یار نبود و پس از چند لحظه ، گویی  روشن شدن چراغها  علامتی بوده باشد برای آغاز جیغ کشیدن شغال ها تا شرایط را  برایش سخت تر جلوه دهند  ، شاید هم شغال ها از فاجعه ای خبر میدادند که براوناشاخته بود.
دستان مرد در حرکتی آرام پس و پیش می رفت و هر بار که او به عقب نگاه می کرد ، می دید که از بین انگشتان دست راست مرد  نیزه هایی کوتاه و نقره ای بسوی چشمانش پرتاب میشوند ودر آن  فرو میروند .امری که باعث شد عرقی سرد روی بدنش بنشیند و آن  حس مرموز با حدتی بیشتر زیر پوستش بلغزد و وحشت سراسر وجودش را تسخیر کند.
جاده  مربوط به خودرو ها از حرکت افتاده بود و هیچ وسیله  نقلیه ای روی آن دیده نمی شد . صورتش هم مثل قبل باد را نوازش نمی کرد . بی اختیار ومکرر سرش بعقب می چرخید و مرد را می پایید . همه چیز ساکن بود  الا دستان مرد و فاصله ی بین آنها که کم و کمتر می شد . نیشتری که به تاریکی خورده بود  انگارکه کمی تردید در چهره  مرد پاشیده بود .چرا که  نوعی اضطراب در حرکاتش دیده می شد. هد بند ،دست چپ مرد را بسمت خود کشید و در پنجه هایش جا گرفت .  اما مرد فورا از آن خلاص شد ،چرا که جیب چپ اش  آنرا بلعید .
گوش هایش بخشی هایی بریده بریده از مکالمه تلفنی مرد را شنید که از کسی در دوردستها ،از امن بودن جاده پرسید  و بدلیلی که براو پوشیده بود،شنید که مرد دشنامی زیر لب گفت و از خشم ، دستی که نیشترِ نقره ای در آن جای داشت  ،به اعتراض و با سرعت از بالا به پایین دوید و خشم درونش را در درون جیب مرد پنهان کرد. .مرد چرخی زد و دوباره مو های پشت سرشان بهم خیره شدند و جاده در جهت عکس زیر پاها به حرکت در آمد و فاصله شان که در حال کم شدن بود دوباره فزونی گرفت .چشم هایش از پشت مرد کنده شده بود واز وحشت آنکه مبادا نیزه های نقرای جایی در بدنش بنشینند  ،فاصله زمانی بین گام هایش کوتاهتر شدند و جاده  زیر پاهایش سریع تر از پیش به عقب  خزید .
لختی بعد  در میان جاده ، دو چشم بزرگ و پر  نور که بسمتش دوید بود  را دید .  صدای پای نور  جیغی کشید و کنارش ایستاد .
-چیزی شده آقا ؟
بله  . لطفن میشه منو سوار کنین؟
در عقب باز شد .صندلی پشت راننده  او را در آغوش کشید. شخصی در انتهایش نشسته بود . اتومبیل به حرکت در آمد . او خوشحال بود که از شر نیشتر نقره فام رهیده و جان بسلامت برده . شادی اش اما، دیری نپایید. چرا که دوباره ایستاده بودند  ،در عقب باز شد و مرد تیغ بدست کنارش نشست . حالا دیگر متوجه کل ماجرا شده  بود . با این حال و درکمال ناباوری به یکباره آرامشی خاص  همه وجودش را پر کرد.چراکه  احساس کرد ترسی که در شرایط سخت سیاسی امنیتی همیشه او را در چنگالش می فشرد ،اینبار بسراغش نیامده و خود را قوی تر از ترس یافته بود و برای اولین بار در عمرش ترس را  مغلوب خود می دید.
در  نور کمرنگ چراغ سقفی اتومبیل دید که  با یک پارچه راه راه آبی و سیاه چشمانش را بستند  و سرش را بسمت پایین فشار دادند.
 آنها اورا یافته بودند و او با دیدن چشم بندِ راه راه،  سوال و پاسخ گمشده شده اش را.


 

   لینک کوتاه :
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :