داستانی از تبسم غبیشی
شانزدهمی
جادهی باریک در گرگومیش قبل از سحر پیش میرفت. شبنماهای قرمز و سفید مرز جاده و بینهایتِ بیابان را علامت زده بود. اتوبوس تاریک بود و تنها نورهای رنگی بالای صندلیهای مسافران را روشن میکرد. نیمی از صندلیهای اتوبوس خالی بود و نیم دیگر مسافرهای مچالهشده از سوز سرما را در خود پناه داده بود. شیشهها از نفسهای مسافران بخار گرفته بود. صدای ملایم خوانندهی زنی از ضبط صوت اتوبوس پخش میشد. راننده زل زده بود به جاده. دو طرف جاده را برف چندروزمانده پوشانده بود و کف جاده از نم بارش چند ساعت پیش مرطوب بود. راننده گفت: شانس آوردیم برف نبارید امشب.
روی صندلی نزدیک او مرد جوانی نشسته بود و به صفحهی روشن گوشیاش خیره شده بود. بی که سرش را بلند کند گفت: چای میخوری؟
راننده پاسخ داد: بریز. تا لحظهی آخر دودل بودم که بیایم. من اصلاً در برف و بوران رانندگی نمیکنم. آن هم شب!
مرد جوان سر فلاسک را در لیوان کج کرد و لیوان نیمهپر را گذاشت جلوی راننده. راننده گفت: گفتند فلانی مریض شده و مسافرها ماندهاند منتظر. بگو آخر تو تازه نیم ساعت مانده به سفر میفهمی که مریضی؟
ـ نمیگوید مردم هم گرفتارند.
راننده جرعهای چای نوشید و گفت: من اصلاً در برف رانندگی نمیکنم. همه میدانند. آن هم شب!
ـ همچه برفی هم که نیست حالا!
راننده تند لیوان را گذاشت کنار و سرفه کرد. خم شد روی فرمان؛ فرمان لغزید. مرد جوان نیمخیز شد و فرمان را گرفت: چه شد آقا اسماعیل؟
راننده صاف نشست و باز سرفه کرد. مرد جوان با یک دست فرمان را گرفت و با دست دیگر پشت رانده را مالش داد. پاهاش را از هم باز گذاشته بود تا تعادلش را حفظ کند، اما باز سکندری میخورد.
راننده با یک دست فرمان را گرفت و با دست دیگر دست جوان را از پشتش پس زد. جوان عقب نشست و گفت: یک قلپ چای بخور.
راننده تند و تند گلویش را میخراشید و ریزریز سرفه میکرد. نالید: وای!
جوان چشم از راننده برنمیداشت: چی شد یکدفعه؟ یک قلپ چای بخور.
ـ دیدی چه سُر خورد محمود؟
ـ ها!
راننده باز گلویش را صاف کرد.
ـ خوب نشدی؟
یک سواری از اتوبوس سبقت گرفت. نور چراغش جادهی تاریک را چند لحظه روشن کرد و باز ماند سیاهی کف جاده.
ـ چه سرعت میروند توی این برف!
محمود خندید و گفت: برف نیست که!
و باز فلاسک را برداشت تا توی لیوان خودش چای بریزد. صدای آرام موسیقی برایش حکم لالایی داشت. چشمهایش را در حدقه گرداند. راننده گفت: ایناها! برف نیست؟
محمود سر بلند کرد. قطرههای ریز تند و تند مینشست روی شیشهی جلو. رانده برفپاککن را به کار انداخت. محمود گفت: بارانه!
ـ پَهَه! بارانه؟
محمود سرش را برد جلوتر. چشمهایش گشاد شد. باران بود اما دیگر چیزی نگفت. پرسید: چای بریزم آقا اسماعیل؟ سرد شد آن.
راننده خندید. بلند. باز خندید و برگشت به محمود نگاه کرد: میخواهی باز به کشتن مان بدهی؟
جوان چیزی نگفت. راننده هم ساکت شد. نور پخش میشد روی لکههای آب و برفپاککن همه را میروفت. راننده باز خندید.
محمود سرش را از روی گوشی بلند کرد و با خنده زل زد به راننده. راننده نگاهش کرد. محمود گفت: چی شد؟
در گوشهی دهانش قندی بود که صداش را میتراشید. راننده آه کشید. گفت: ای جوانی...
محمود لیوان را برد سمت دهانش و نوشید. گفت: چطور؟
آقا اسماعیل گفت: که این برف نیست، ها؟
ـ آقا بارانه به خدا!
از میانهی اتوبوس صدای گریهی نوزاد آمد و زود آرام شد. راننده گفت: ما هم میگفتیم بارانه. باران مگر کم است؟ جاده که لیز شد نباید بزنی بیرون. آن هم شب!
ـ ها!
ـ آن هم آن سالها، جادهها همه دوطرفه، بدون چراغ، آسفالتها داغان!
محمود خودش را جلو کشید: ها! پس خیلی ساله رانندهای؟
ـ نه زیاد هم. همین ده سال پیش بود. مگر این جادهها همین بود؟ داغان!
ـ ها!
راننده نگاهش کرد: برف میآمد تا زانو. فرمان را باید دودستی سفت میچسبیدی، نه مثل حالا با دو انگشت.
ـ سخت بود!
ـ سخت گفتی تمام؟
ـ ها!
محمود زل زد به راننده که چشم دوخته بود به سیاهی جاده. پیچید به راست و از دور نورهای زرد و پراکنده پیدا شد. راننده گفت: سر پیچی مثل این یک بار چپ کردم. برف بود. جوان بودم مثل تو.
محمود گفت: یا خدا! چپ کردی قشنگ؟
ـ نصف شب بود، جاده هم برفی. نه مثل حالا!
ـ قشنگ چپ کردی؟
راننده قوز کرد. چشمش جور عجیبی ثابت ماند روی جاده: سیودو تا مسافر بودند. سیزده تا مردند، چهارتاشان بچه.
محمود کوبید روی پیشانی. راننده گفت: بقیه همه رفتند بیمارستان. کی چی شد خدا داند. ولی یکیشان پیدا نشد.
محمود گفت: یعنی چی پیدا نشد؟
طوری خم شده بود طرف راننده که انگار بدنش تا شده بود. برفپاککن روی شیشهی خشک میرفت و میآمد. نور مغازهها نزدیکتر شده بود. صدای راننده خشدار پاسخ داد: یکیشان پیدا نشد. تا تهِ دره را گشتیم. کنارِ دره بودیم، گفتم؟
محمود گفت: نه! چه کارت کردند؟ چه شد بعد؟
صدای اسماعیل روی تختهی صبح خش انداخت: سیزده تا مردند، چهارتاشان بچه. یکی هم هیچوقت پیدا نشد.
محمود گفت: یا خدا! چه شد بعد؟
ـ هیچ، تهِ دره را چندبار گشتیم. پیدا نشد.
اسماعیل پیچید توی پارکینگ، روبهروی ردیف مغازهها. صدای تیکتاک راهنما در صدای محمود گم شد که چرخید طرف مسافرها و گفت: آقا بیست دقیقه توقف داریم برای نماز صبح، کسی جا نماند.
در باز شد. اسماعیل کاپشن گشادش را روی کول انداخت و زود از پلههای ماشین رفت پایین. هوای سرد دوید توی اتوبوس. محمود ماند و دوباره تکرار کرد: آقا نماز صبح کسی جا نماند.
مسافرها در جای خود جنبیدند و چند نفر از جا بلند شدند. نوزاد گریهی کوتاهی کرد و صدای هیشهیش زنانهای آرامش کرد. محمود ردیف صندلیها را به دقت نگاه کرد و وقتی دید دیگر کسی از جا بلند نشد، رفت پایین و در را بست.
وقتی برگشتند توی اتوبوس سپیده زده بود. اسماعیل نشست پشت فرمان و محمود جلوی در ایستاد. کف دستهایش را به هم میسایید. بلند داد کشید: آقا بندر جا نمانی!
باز پلهها را رفت پایین. چند نفر سوار شدند. مسافرها در جای خود میلولیدند و جابهجا میشدند.
صدای محمود آمد: آقا بندر حرکت است، جا نمانی!
یک نفر با شتاب از پلهها بالا آمد. محمود پشت سرش آمد بالا و رو به مسافرها ایستاد: کسی مانده؟
و چشم گرداند میان مسافرها.
اسماعیل ماشین را روشن کرد و گفت: بشمار.
محمود گفت: پانزده تا.
راننده کمرش را چرخاند رو به مسافرها: چند تا بودند؟
محمود برگشت و یک کاغذ از روی داشبورد برداشت و زیر لب زمزمه کرد. گفت: شانزده.
دوباره برگشت پایین و سرش را گرداند به سمت فروشگاه و نمازخانه. چند قدم جلوتر رفت و صداش ضعیف آمد: بندر حرکت! بندر جا نمانی!
اسماعیل نگاهش میکرد. بعد برگشت طرف مسافرها و شمرد. زنی گفت: آقا در را نمی بندید؟ سرد است، بچه سرما میخورد.
اسماعیل رفت بیرون و در را بست. مه صبح همهجا را پوشانده بود. رفت کنار محمود ایستاد و اطراف را نگاه کرد. لبهایشان تکان میخورد و ابر نفسهایشان در مه محو میشد. آمدند طرف اتوبوس. در باز شد. اول اسماعیل آمد بالا و ایستاد در میان ردیفهای صندلی. محمود پشت سرش آمد و کاغذ را برداشت. گفت: دو تا مگر گردنه پیاده نشدند؟
اسماعیل گفت: سه تا امامزاده سوار شدند.
ـ ها!
ـ یکی هم کمربندی پیاده شد.
محمود زد به پیشانی: ها! بنشین پس!
در بسته شد و نشستند. اسماعیل فرمان را پیچاند. محمود گفت: ها، یکی کمربندی پیاده شد. پسره که کچل بود.
اسماعیل نگاهش کرد و پایش را گذاشت روی ترمز. پرسید: مطمئنی؟
محمود بلند شد و ایستاد رو به مسافرها: ها! آقا بغل دستیهاتان همه هستند؟
و خندید. چشم اسماعیل میپرید. چرخید طرف محمود: آن پیرمردی که پاش میلنگید؟
ـ هست!
ـ زنی که بچه داشت؟
ـ هست!
اسماعیل ایستاد: چند تا بودند؟
ـ شانزده تا.
ـ الان؟
ـ پانزده تا. ولی یکی کمربندی پیاده شد.
اسماعیل سرش را خم کرد و از پشت شیشه بیرون را پایید. یک اتوبوس دیگر داشت مسافرهایش را سوار میکرد. اسماعیل گفت: پس یعنی باید پانزده تا باشد؟
محمود گفت: ها، حواسم نبود. پانزده تا باید باشند.
اسماعیل نشست روی صندلیاش: پس مطمئنی؟
محمود هم نشست: ها، یکی کمربندی پیاده شد. پسره که کچل بود.
اسماعیل ماشین را روشن کرد و آرام راند: او که گردنه پیاده شد!
محمود دست کشید به موهاش و بیخیال گفت: نه، کمربندی.
اسماعیل افتاد توی جاده. محمود پیچ ضبط صوت را پیچاند. مردی چندبار سرفه کرد. خورشید تقریباً بالا آمده بود. محمود گفت: سرد بود عجب!
اسماعیل گفت: توی این برف!
کاپشنش را درنیاورده بود و روی فرمان قوز کرده بود. محمود گفت: جاده خلوت بود ولی، خدا را شکر!
اسماعیل فرمان را محکم گرفته بود. محمود گوشیاش را برداشت و و با انگشت شصت صفحهاش را بالا و پایین کرد. آسمان سفید بود و زمین هم. تنها نوار سیاه جادهی پیش رو هنوز پررنگ مانده بود. اسماعیل گفت: دختره که تنها بود، هست؟
محمود سرش را بلند نکرد: ها، او اصلاً پیاده نشد.
اسماعیل با خواننده زمزمه کرد. پیچ صدا را کمی پیچاند و صدا بلندتر شد. اسماعیل خندید. محمود نگاهش کرد. اسماعیل باز بلندتر خندید. محمود هم خندید. گفت: چه شد؟
اسماعیل گفت: داستانی شد!
ـ چه؟
ـ همین شانزدهمی!
محمود برگشت سمت مسافرها. گفت: شانزده تا نبودند آقا. پانزده تا بودند.
اسماعیل گفت: مطمئنی؟
محمود گفت: ها، پسره که کچل بود، کمربندی پیاده شد.
اسماعیل گفت: او گردنه پیاده نشد؟
محمود باز سرش را کرد توی گوشی و گفت: نه، کمربندی.
ـ مطمئنی؟
ـ آره.
اسماعیل خندید: داستانی شد!
لینک کوتاه : |