داستانی از تبسم غبیشی


داستانی از  تبسم غبیشی

دایره
تبسم غبیشی


فنجان را جلوی نور پنجره ی آشپزخانه کج می کند و آرام می پرسد: نیتت چی بود خاله جان؟
دفتر و خودکار را توی دستم فشار می دهم. سرم را می برم کنا ر سرش و نقش های درهم ته فنجان را نگاه می کنم.
ذوق زده جواب می دهم: نمایشگاه جدیدم!
ابروهایش را توی هم گره می کند و آهسته می گوید: یه راه روشن برات افتاده؛ می بینی؟
نیم خیز می شوم و سرک می کشم توی فنجان. از روی لبه ی فنجان شیار روشن و باریکی سرخورده تا پایین. می گویم:
اوهوم.
 حرف جیم برات افتاده.
می نویسم. نوک کارد را می گیرد روی یک شکل کج و معموج. تکرار می کند: جیم.
زهره با نگاهش ازم می پرسد و سرش را خم می کند به طرف فنجان. چشم غره می روم و به سقف خیره می شوم و آهسته
می گویم: ج... ج... جشنواره؟ دارم برای یه جشنواره تو استرالیا...
خاله جان فنجان را می کشد به طرف خودش و می گوید: سهیل هم عاشق استرالیاست. میگه هرطور شده خودش رو
می رسونه استرالیا... ببین! چه لباس عروس قشنگی! خبریه خاله؟
ابروی چپش را می برد بالا و یکبری نگاهم می کند. زهره باز با اشاره ی چشم ازم سؤال می کند.
سرم را خم می کنم روی کاغذ و می نویسم. خاله جان به پهلویم می زند و یک هواپیما نشانم می دهد.
 سفر دور داری. استرالیا ؟
زهره دستهایش را به هم می زند: خوش به حالت! تنها؟
خودم را عقب می کشم: نه بابا! کارهام رو با ایمیل می فرستم!
خاله جان دست بیکارش را روی دستم می گذارد: ایشالا خودت هم میری... راستی! عکس های جدید امین رو دیدی؟
دلم مالش می رود. به زهره نگاه می کنم. پاهایش را توی بغلش جمع می کند: وای! نمیدونی چقدر...
خاله جان می پرد میان حرفش: کتری جوشید؛ الان بابات اینا بیدار میشن چای می خوان.
زهره لبهایش را آویزان می کند و بلند می شود. خاله جان طره ی موی بلوندش را پس می زند پشت گوشش و رو به من می گوید: واقعاً پسر خیلی خوبیه. اصلاً انگار نه انگار اونجا بزرگ شده. خیلی نسبت به ایرونی ها محبت داره، برخلاف برادرهاش.
زهره از پای گاز می گوید: واقعاً بامعرفته...
روی کاغذ خط خطی می کنم و لبخند می زنم. خاله با اخم و دقت فنجان را نگاه می کند. من هم به طرفش خم می شوم. ناگهان می چرخد به طرفم: همسن هستین، نه؟
عقب می کشم و گوشه های لبم را آویزان می کنم: توی اون عکسی که من پستونک دارم، اون یه اسباب بازی دستشه.
فنجان را نگاه می کنم. او هم. چشم هایش را ریز می کند و می گوید: یه حرف الف افتاده. کنارش موشه، مواظب باش.
موش دشمنه. اینها رو بنویس یادت بمونه خاله جان. بابات که من رو قبول نداره؛ الاقل تو بنویس که وقتی درست دراومد، بهش ثابت کنی.
می خندم و می گویم: شما به دل نگیرین.
 چطور به دل نگیرم؟ بارها به همه ثابت شده.
خودکارم را آماده می کنم و می گویم: گفتین الف؟ و روی کاغذ می نویسم و می پرسم: الف؟ ابوذر؟
یک ابرویش بالا میرود: ابوذر کیه؟
 مجید ابوذر. داوری که اول باید توی ایران کارها رو تأیید کنه.
زهره چهارزانو می نشیند کنارمان، روی قالیچه ی کف آشپزخانه و می نالد: اوف!
خاله می گوید: نمی دونم.
فنجان را می چرخاند به طرف من: ببین! موشه رو می بینی؟
موش نمی بینم. انگشت تپل و سفید خاله روی دهانه ی فنجان را پوشانده. به انگشتر درشت و قدیمی اش خیره می شوم.
می پرسم: کارم انتخاب میشه؟
جوابم را نمی دهد. فنجان را توی نور می گرداند: یه پشتیبان داری. م رده. لباس سفید، ببین...
روی دیواره ی فنجان طلایی دنبال رنگ سفید می گردم. می گویم: کو؟
از توی ظرفی که پر از پوست خیار است، یک کارد کثیف برمی دارد و نوکش را می برد توی فنجان: این سیبیلش...
ببین، چقدر قشنگ دستش رو گذاشته رو شونه ت.
باز نگاهم می کند. منتظر جواب است. شانه بالا می اندازم و به فنجان خیره می شوم. ناگهان جیغ می زند: راستی گفتم لباس سفید!
سرم را از روی کاغذ بلند می کنم. تمام صورتش می خندد و ادامه می دهد: دیشب سهیل زنگ زد!
 راستی؟ چطور بود؟
 چقدر خوشحال شد وقتی فهمید اینجایی! خیلی بهت سلام رسوند. گفت برگردم اول از همه دندان های نیلوفر رو درست میکنم.
خودم را می کشم عقب: مگه دندان های من ایراد داره؟
زهره غش غش می خندد و با چشم غره ی خاله جان دستش را جلوی دهانش می گیرد.
می خندد: نه! بهت برنخوره! از بس دوستت داره. همیشه میگه بین دخترهای فامیل نیلوفر یک چیز دیگه است!
لبخند می زنم. کارد را دوباره می برد توی فنجان و می گوید: ببین! لباسش سفیده، چقدر قشنگ داره ازت حمایت می کنه!
می نویسم. برایم غیر ممکن است که توی آن توده ی قهوه ای مر د سیبیلوی سفیدپوشی را ببینم که خودم هم کنارش ایستاده ام و دس ت او روی شانه ی من است و لابد کنار هم خوشبخت و خوشحالیم. می گویم: اوهوم!
خاله جان یک حبه ی انگور توی دهانش می گذارد و می گوید: نیت کن و انگشتت رو بزن ته فنجون. خوب فشار بده.
کاغذ را کنار می گذارم، نفس عمیقی می کشم و اطاعت می کنم. جای انگشتم یک دایره ی روشن می اندازد ته قهوه ای فنجان. مطمئنم خاله جانم با این همه مهارت و تیزبینی، اینبار نمایشگاه بزرگی می بیند که پر از آثار من است و جمعیت زیادی برای بازدید آمده اند؛ یا روزنامه های پرتیراژی که پر است از مطالبی درباره ی مهارت و هنر من. فنجان را از زیر دستم بیرون می کشد و رو به نور می گیرد: وای نیلوفر جان!
با شوق نگاهش میکنم. زهره خم می شود به طرف فنجان. چشم های خاله برق می زند و با شوق میگوید: چه حلقه ی قشنگی برات افتاده!

   لینک کوتاه :
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : اهدا غبیشی - آدرس اینترنتی :


ممنون به خاطر انتشار