داستانی از تبسم غبيشي
بازمانده
وقتي پدرم خانه را خريد، دهان همه از شگفتی باز مانده بود. كسي چيزي نميگفت اما كسي هم نميتوانست حيرت خود را پنهان كند. اگر دقت ميكردي از همان آغاز راه، در اولين كوچه و خيابانهايي كه در پايان به خانهي تازهي ما ميرسيد، چشمهايشان را ميديدي كه از حدقههاي گشادشده بيرون ميزد. پس از پل هوايي دوم، سمت راست، خياباني دراز و سوتوكور بود كه هر دو طرفش را رديف كارخانهها محاصره كرده بود. كارخانهي توليد ماكاروني، كارخانه توليد لوازم بهداشتي و كارخانههاي متروك و بياستفادهی دیگری كه روزگاري چيزكي توليد ميكردهاند. در پایان اين خيابان، سمت چپ، زمين خاكي گستردهای بود كه نقشههاي شهرداري نشان ميداد در آينده قرار است كوچهبندي شود. آپارتمان سه طبقهاي كه در ميان زمين خاكي مانند گياهی هرزه و خودرو سر بلند كرده بود، جايي بود كه ما در آن زندگي میکردیم.
شبها که از کار به خانه برمیگشتم، گذشتن از خيابان دراز برايم از همه چيز وحشتناكتر بود. تيرهاي فرسودهی چراغ يا برق نداشتند يا ارزش برق داشتن را نداشتند. از پشت در كارخانهها صداي پارس سگها چنان مرا از جا ميپراند كه تا ساعتی تپش قلبم به حال عادي برنميگشت. موتورسوارها که از كنارم ميگذشتند، نام اندامم را به فرياد ميگفتند و ماشينها چنان شتابان ميراندند انگار قصد جان كسي را دارند. نميدانم آدمها را نميديدند يا برايشان اهميتي نداشت كه در آن کورهراه جنازهي كسي را مثل جنازهي سگهايي كه اول صبحها ميديديم كنار خيابان بيندازند. آرزو میکردم عابري از كنارم نگذرد تا مجبور نشوم خاطرهی جاي انگشتها و دستهاي كثيفش را از بدنم پاك کنم. با تمام اين احوال، هر روز و هر شب از اين خيابان میگذشتم، تا امشب.
پدرم مرد بزرگواری بود. مرد پيري كه تکاپو میکرد براي ادامهي زندگي پرتوان و جوان بماند. تمام عمر به اميد رفاه آيندهاش براي مؤسسهي بزرگ و معتبري كار كرده بود و نتيجهي همهی سالهای تلاش او، اين خانه بود. هميشه ميگفت: ما تباه شدهايم. و من با چشم خودم تباه شدن خود را ديده بودم. ادامهي تحصيل از آرزوهاي بزرگم بود، اما زماني كه پدرم بازنشسته و خواهرم در آزمون دانشگاه پذیرفته شد، خود را بار سنگيني بر دوش پدر ديدم كه بايد برداشته ميشد. كار سادهاي پيدا كردم و به آن چسبيدم، تا امشب.
زندگي برايم معناي خلاصهاي پيدا كرده بود. كار، كار، كار و رفتن و آمدن. اگر عشقي در زندگيم پيدا ميشد يا آرزويي در دلم جوانه ميزد، گولزنكي بود كه اميدي داشته باشم براي ادامه به زندگي. اگر نه خوب ميدانستم شاهزادهاي كه در روياهايم دلبسته و منتظرش بودم، هرگز در چنين بيغولهاي مرا پيدا نميكند. با آن اسب سفيد و تاج طلايي و رداي ارغواني يا از گشتن خسته ميشود و جا ميزند يا آنقدر در راه ميماند تا عمر من سر آيد، كه اتفاقاً همين امشب سر آمد.
لحظهاي كه خسته از کار و وارفته از راه در تاريكي و سرماي يك شب زمستاني با سرعت طول خيابان را طي كردم و به سمت چپ پيچيدم تا به آپارتمان گرم كوچكمان برسم، هرگز گمان نميكردم ماشين سیاه بزرگی كه با سرعت ميپيچيد با تن من برخورد كند. نميدانم مرا نديد يا برايش اهميتي نداشت كه پيكر کوچک مرا به گوشهي تاريك خيابان پرتاب كند، اما با وجود تمام نيروهاي مکندهی خير و شر كه مرا به خود ميكشيدند، نتوانستم پیکرم را تنها بگذارم. سطح خيابانها به خاطر لايهي نازك برفي كه تازه باريدن گرفته بود، لغزنده بود و سرما چنان بيداد ميكرد كه تا ساعتي كسي از كنارم گذر نكرد. يكي دو نفر پس از مدتي گذشتند، اما يا مرا در تاريكي گوشهاي كه افتاده بودم نديدند يا با كيسهی زبالهي بزرگی در كنار خيابان يا جنازهي سگي ولگرد اشتباه گرفتند.
بدن خونآلودم بيهيچ احساسی از درد، آنقدر در سرما لرزيد تا كمكم يخ زد. نميدانستم در آن تنهايي تاريك به اشكهاي پدر و خواهرم فكر كنم يا به آرزوهاي بربادرفتهي خودم. به خلسهی وحشتناكي فرو رفته بودم اما اندوهی غلیظ را كه در اطراف پيكرم موج ميزد، حس ميكردم. هرگز نميتوانستم خود را راضي كنم كه بدنم را تنها بگذارم. تا اين كه او آمد. از دور مرا ديد، مدتي با تردید نگاهم كرد و هنگامی که مطمئن شد به سویم آمد. رويم را برگرداند تا با چشمهاي در حفرهی سیاه فرورفتهاش مرا بهتر ببيند و بعد دور و برش را نگاه كرد. نيازي نبود، چون كسي نبود. آرام نشست و در كمال وقاحت دستش را زير لباسهايم لغزاند. رويم را برگرداندم. ديگر نخواستم ببينم. اما خوب ميدانستم كه بوي بد دهانش حتي بيني يخزدهام را آزار ميدهد. سير شد يا سرد، كه رهايم كرد و رفت، نميدانم. اما این مهربانی را روا داشت كه با آخرين حركت دستش سرم را به سویی گرداند كه با چشمهاي باز مانده پدرم را از دور ببينم. جلوي در اين پا و آن پا ميكرد. فهميدم نگران شده است. گفتم كاش زودتر پيدايم كند. باز گفتم چه فرقي ميكند؟ دلم ميخواست گريه كنم، اما نميتوانستم. برف تندتر شده بود و پيكرم را سفید میکرد. روبهروي چشمهاي گشودهام ماشينها باشتاب ميگذشتند و پدرم مدام بالا و پايين ميرفت. گاهي به ساختمان بر ميگشت و باز بيرون ميآمد. فكر كردم حتماً به آشنايان تلفن ميزند، شايد هم به پليس. از دور سگي بزرگ را ديدم كه در خيابان ليز جولان ميداد. خواستم بترسم اما نتوانستم. چپ و راست میرفت و دور و نزديك ميشد. پدرم بالا و پايين ميرفت و پيكر بيجان من انتظار ميكشيد.
صداي ماشينی از دور ميآمد: شتابان، انگار به قصد كشتن كسي. شايد سگ هم فكرش را نميكرد كه وقتي ماشين باسرعت ميپيچد به بدن كثيف و خزدار او برخورد كند، اما كرد و سگ پرتاب شد به گوشهاي تاريك، درست همان جا كه من بودم. سگ عوعو نكرد و دست و پا نزد. همچون من در دم جان داد. با چشمهايش كه روبهروي چشمهايم باز مانده بود، به من التماس ميكرد. با چشمهايم كه سرد و تيلهاي شده بود، گفتم ديگر فايدهاي ندارد، حالا فقط بايد آرام باشد. تلاش كردم تهماندهی گرماي تنش را بدزدم. با محبت نگاهم كرد و آن گرمای اندک را واگذاشت. بدن من گرم ميشد و بدن او سرد. پيكرهایمان يكديگر را در آغوش گرفتند. خيالم كمي راحت شد. پدرم پالتوي قديمياش را پوشيده و در خيابان راه افتاده بود. نميخواستم به اندوهش فكر كنم. حتماً ميگفت: ما تباه شدهايم و پشتش بيشتر خم ميشد. نمیخواستم با چنین صحنهای روبهرو شوم. خود را به نيروهاي مکندهی خير و شر سپردم که من و سگ را به سوی خويش ميكشيدند.
لینک کوتاه : |