داستانی از بهاره ارشد ریاحی
«خاک، زیر ناخن»
صدای آمبولانس در سرم میپیچد ولی سرم را برنمیگردانم. به خانم جان نگاه میکنم که نشسته روی خاک و با ناخنهایش زمین را میکند. صدای جمعیت از پشت سرم هر لحظه نزدیکتر میشود.
- به عزتِ شرفِ لا اله الاا...
صدای صلوات فرستادن در گوشم قطع و وصل میشود. خیلی وقت است تمام صداها را مثل لکنت میشنوم. خودم نخواستم بشنوم و کم کم صداها کم جان شدند و ساکت. این طور مواقع دلم میخواهد کسی در ذهنم چیزی بگوید. منتظر صدای خودم میشوم که مثل وقتی خانم برازجانی یادش میرود آمپول شبم را بزند، در سرم بپیچد و آنقدر حرف بزند، آواز بخواند یا جیغ بزند و دعوا کند که شب تمام شود و از کنار پنجره نور زرد بزند کنار سرم روی بالش. بعد خودم را بزنم به خواب تا دکتر جوان شیفت صبح که تازه آمده و اسمش را نمیدانم برای سرکشی بیاید. آقاجان گفت یا من یا این پسرهی بی بته. بعد قهر کردم و رفتم. بعد هم او رفت و مرد، یوسف هم لیز خورد و از رحمام افتاد. دارد میدود توی راهرو. هیچ کس هم نمیآید سرش داد بکشد. چطور مثانهاش الان نمیترکد؟ دویدن برایش بد نیست؟ برای رحم کوچک که بد است. در حمام نباید هول کرد. خبر مرگ شوهرش را نباید از توی حمام بشنود. نباید همان لحظه شیر آب را بسته باشد و همه جا ساکت شده باشد که خانم جان از طاهره بشنود و من پایم برود روی صابون و رحم کوچکم که تنگ و کم جاست برای یوسف ام بترکد و خون بپاشد روی کاشیها. بعد هی تف کردم که مزهی خون از دهانم برود. نمیرفت. خون را میدیدم و صدای جیغ میآمد. مثل حالا در این قبر کناری، که کوچک است و مال یک بچه است انگار. مزهی تلخ کباب ظهر از دهانم نمیرود. هرچه تف میکنم روی خاک، نمیرود. فکر میکردم فقط غذاهای آسایشگاه مثل زهرمار تلخاند. آسایشگاه یک راهروی تاریک است با هشت تا اتاق. از وقتی یکی از زنهای اتاق سه مسموم شد، آشپز را اخراج کردند و آشپز دیگری نیامد. خانم برازجانی میگوید آقای دکتر مرندی گفته اگر کمکهای جدید نرسد، دیگر نمیتوانند پول نظافتچیها را هم بدهند. ماه پیش ماهرخ به عمویش که بعد از دوماه آمده بود دیدناش، چغلی کرد که دو هفته است گوشت نخوردهایم. عمویش هم رفته بود با دکتر مرندی دعوا که دیگر پول نمیدهد. شب اش کتلت داشتیم. مثل دمپایی سفت و خشک بود. ولی ماهرخ به دکتر مرندی زبان درازی کرد. بعدش هردویمان توی تختهایمان بالا آوردیم. صبحش بیحال چشمهایم را باز کردم. ماهرخ زل زده بود به صورتم. حتماً میخواست ببیند چشمهایم را کی باز میکنم که بدود توی راهرو و پرستار شیفت را صدا بزند. ولی نرفت. جلو آمد. دستش را آورد جلوی صورتم. مشتش را باز کرد. یک آینهی جیبی کف دستش عرق کرده بود. آینه را که گرفتم خندید و فرار کرد. آینه را باز کردم. روی صورتم رد ناخن بود؛ از زیر چشمها تا روی گردن و رفته بود تا زیر یقهی آویزان و شل شدهام. موهایم در هم گره خورده بود و دستهای از موهای کنده شدهام هنوز کنار سرم روی بالش بود. یکی مرده حتماً. چرا جیغ نزدم پس؟ در باز شد و صدای ماهرخ آمد که:« منیر تا صبح پلک نزد، دکتر. خودم دیدم! » تکرر ادرار دارد. خودش میگوید مثانهاش مادرزادی کوچک است، ولی دروغ میگوید. چند بار دیدهام وقتی آرامبخش میخورد و خوابش سنگین است، نمیتواند بلند شود برود توالت. تلو تلو میخورد و برمیگردد توی تخت و خودش را خراب میکند. یک بار هم ملحفهاش را انداخته بود روی تخت من. هنوز تختم بوی شاش میدهد. با این که انقدر خبرچین و فضول است، ازش خوشم میآید. بیچاره گناهی ندارد که مثانهاش کوچک مانده. رحم من هم مادرزادی کوچک است. برای همین جا نداشت برای پسرم، یوسفام. بچگی نکرد پسرم. به دنیا نیامده بزرگ شد. 15 سالهاش که بود رفت جنگ که مثل پدرش دو تکه استخوان برایم بیاورند به جای جنازهاش. دیگر نخواستم منتظر بمانم. نمیشود که آدم انقدر صبر داشته باشد. مجبور بودم آن کارها را بکنم. حالا من رحمام کوچک مانده و ماهرخ مثانهاش. چه فرقی دارد؟ وقتی لباس شوهرم را هم نیاوردند که بوی تناش، بوی عرق تناش حتی، مانده باشد به پارچهاش، چه فرقی دارد؟ دو تکه استخوان فقط؟ گیرم که شب عید و سالگردش میآیند دنبالم تا بروم خانهی خودمان یا دیدن مادرشوهرم. بعد با انگشت نشانام دهند و پچ پچ کنند. بچههای تخسشان هم هی زل میزنند به من و آخر از دهان یکیشان درمیرود که:«خاله چرا لب شما کج است؟» بعد مادرش دعوایش میکند و هی چشم و ابرو میآید که ساکت شود. من میخواهم بگویم: «اشکالی ندارد. بچه است.» ولی نمیتوانم. صداهای عجیب از دهانم بیرون میآید و آب دهانم سرازیر است همهاش. هم رحمام کوچک مانده و هم انگار سکتهای چیزی زدهام که اینطور نصف بدنم فلج شده. خوب است که ساکتام. خودم با خودم حرف میزنم. دیگر خودم هم صدای خودم را نمیشنوم. آدمها میآیند توی سرم. مینشینند دورتادور حیاط خانهی آقاجان، روی تختهای فرش شده. چای زعفرانی با گلاب و قلیان و شیرینی و میوه جلویشان چیدهاند تا مشغول باشند و موقع حرف زدن، دهانشان خشک نشود. ولی حالا نمیدانم چرا، سیاه است. مثل وقتی چشمهایم سیاهی میروند، توی سرم تاریک و ساکت شده. از گوشهی چشم راستم میبینم که جمعیت راه باز میکنند برای تودهی پیچیده شده در ملحفهی سفید که بالای دست چهار مرد از برانکارد سرازیر میشود سمت دو مردی که ایستادهاند بالای سر گودال. خانم جان خاک را در سکوت میکند. به گودال زیر انگشتهایش نگاه میکنم. نگاهم گیر میکند روی خاک زیر ناخنهایش. یاد یک چیزی میافتم که نمیدانم چیست. یاد خودم میافتم انگار. گلویم داغ میشود. یکی از دو زنی که کنار خانم جان نشسته دست میگذارد روی شانهاش. به آن یکی زن میگوید:« طاهره جان تو را به خدا یک کاری بکن خانم جان گریه کند. اینطوری دق میکند.» یادم میآید. طاهره و اکرم و منیر. سه تا خواهر بودیم و دردانهی آقاجانام غلام رضا بود. اکرم دارد چپ چپ نگاهم میکند. چه کار کردهام؟ خواب دیدهام باز؟ فرار کردهام؟ تف کردهام؟ نه. فقط میخندیدم. آقاجان مرده. احمقها فکر میکنند من نمیتوانم باور کنم. این همه مرگ. این هم یکی. آدم است دیگر. میمیرد. دیوانگی ندارد. لابد من هم باید کاری کنم که خانم جان دق نکند. چرا به من نمیگوید طاهره؟ من خوب بلدم اشک خانم جان را دربیاورم. اگر مثل آن وقت ها که هنوز نصف تنام از کار نیفتاده بود، خودم را بزنم یا تف کنم توی صورتش و فرار کنم، گریه میکند. یا مثل آن دفعه که سر برهنه رفتم توی کوچه فحش ناموسی دادم به عراقیها. چقدر میخندیدم آن روزها. تازه یوسف ام مرده بود و مدام میخندیدم. خانم جان هم باید بخندد. اشک که نباشد چارهای جز خندیدن نیست. حس میکنم یک چیز داغ مثل فلفل درستهی قرمز را با آب دهانم فرومیدهم. تمام رگ و پیها را سر راهش میسوزاند. الان است که آتش زبانه بکشد و خون از سوراخ گلویم بپاشد روی آن زن چاقی که خم شده روی سر خانم جان و در گوشش پچ پچ میکند. اسمش بتول است. دخترخالهی ناتنی خانم جان است. هرجا کباب و حلوا میدهند پیدایَش میشود. اگر بی زبان نشده بودم بهش میگفتم که لاشخور است. حتماً خانم جان نفرینم کرده. که فحش ندهم دیگر. بلند نخندم و داد نزنم. خوبیاش این بود که حرفم را میزدم. دیوانه که باشی سالم میمانی. کاش آنقدر خوش رقصی نمیکردم وقتی دکتر مرندی تشخیص داد: جنون جوانی! ولی دست خودم نبود. چقدر خندیدم.آن طور که لبهای سیاهش زیر ریش بزی باز میماند و آخر کلمهها را سوت میزد، حتی اگر سین و شین نداشتند. جنون جوانی! این حاج آقا هم سین و شینش را بلند میگوید. بلندگو را چسبانده به دهانش و فقط صدای «س» و «ش» میآید. الان است که خندهام بگیرد. طاهره دارد به اکرم اشاره میکند و با سر مرا نشان میدهد. نباید بخندم. باید حواسم پرت شود. سرم را میاندازم پائین. دوباره به گودال کوچک زیر انگشتهای خانم جان نگاه میکنم. درست شبیه گودال بزرگی است که دارند ملحفههای مچاله شده را میاندازند داخلاش. گودال بزرگ! جنون جوانی! هه.. یک لحظه است. همیشه فرارها باید سریع باشند. بلند میشوم. چند قدم مانده را میدوم و خودم را میاندازم روی سفیدی داخل گودال. کسی از پشت، شانههایم را میگیرد. دستش به بزرگی کاظم گنده نگهبان بخش نیست. انگشترش آشناست. شرف شمس است. آقاجان برایش از نجف آورده بود. نوزده فروردین داده بود با حروف ابجد اسمش را پشت سنگ حکاکی کنند. چقدر پزش را میداد. برای دخترها پارچهی چادری آورده بود. از همان ها که خانم جان شب عید یک طاقهاش را از حجرهی علی آقا برایمان خریده بود. اکرم میگفت آقاجان یادش رفته برای ما سوغات بیاورد، سر راه اینها را از علی آقا خریده که نخورد توی ذوقمان. دستها میکشانندم به سمت بالا. تقلا میکنم. انگشتهای قلاب شده دور بازوهایم را گاز میگیرم. ملحفه را سفت بغل میکنم. یکی زیرش خوابیده. مثل آن دفعه که پریدم روی تخت ماهرخ و خوابیده بود زیر ملحفه. رفت چغلیام را به دکتر مرندی کرد. من هم هیچی نگفتم. فقط خندیدم. بوی تند سوپ جو ی آسایشگاه میزند زیر دماغم. کاظم خندید و گفت: «کافور دارد. برای شما از دوا واجبتر است.» وقتی میخندد دندانهای زردش پیدا میشود. بعد چشمک زد. در گوشم گفت: «برای آن که شیطان به جلدتان نرود.» دهانش بوی پیاز میداد. من تف کردم توی صورتش و فرار کردم. ولی یادم نبود یک پایم جان ندارد. خوردم زمین و ماهرخ حسابی خندید. سعی میکنم ملحفه را از روی صورت ماهرخ کنار بزنم. دستم میخورد به چانهاش. مو دارد. میترسم. جیغ میکشم. یک جفت دست دیگر به کمک دستهای غلام رضا میآیند. از خاک کنده میشوم. یادم میآید برای دفن تکه استخوانی که معلوم نبود مال شوهرم هست یا نه همین طوری گودال کنده بودند. اسم شوهرم یادم نمیآید ولی. فقط میدانم اسم پسرمان یوسف است. الان هم مهدکودک است و باید بروم دنبالاش. پرتام میکنند روی خاک. کنار گودالِ زیر ناخنهای خانم جان. داغی خون از گلویم بالا میآید. دهانم را باز میکنم و داخل گودال خانم جان استفراغ میکنم. اکرم جیغ میزند. استفراغ کش میآید روی چانهام. طاهره رویش را برمیگرداند. خانم جان میزند توی گوشم. من تف میکنم توی صورتش. اکرم جلو میآید و روسری را میاندازد روی سرم. چنگ میزنم و روسری را از سرم میکنم. آدمها میآیند طرفم. مثل گلهی گاومیشهای افریقایی که ساعت تلویزیون در سالن آسایشگاه میبینیم. صدایشان بلند است و دیگر قطع و وصل نمیشود. مثل آژیر آمبولانس است. باید فرار کنم. حواسشان رفته به خانم جان که حالا گریه میکند و میزند توی سر خودش. اگر همان اول به من گفته بودند گریهاش میانداختم. از بین دست و پاها راه باز میکنم. میدوم. میافتم. بلند میشوم. میدوم. میافتم. نوک پایم گیر میکند به لبهی یک سنگ. روی سنگ اسم خانم جان را نوشته. کنار گودال بزرگ است. یادم میآید قبرش را آماده کرده که کنار آقاجان باشد. من هم باید قبر بخرم. پول که ندارم. قبر بکنم برای خودم. کنار شوهرم که اسمش یادم نیست. بعد یوسف مان میتواند بیاید سر قبرم فاتحه بخواند تا نروم جهنم. البته میگویند به حساب دیوانهها نمیرسند.گناهشان حساب نمیشود به گمانم، ولی طاهره میگوید: «اینها همهاش بازی است. ادا است. خوب هم به حسابشان میرسند. خود خدا میآید سراغشان. بعد نمیتوانند توی صورت خدا هم تف کنند که.» صدای جیغها و گریهها با صدای آدمهای توی سرم قاطی میشود. باید خواب ببینم. با خواب آرام میشوم. خوابهای پرسروصدا با صدای جیغ و بالا آوردن و حمام و خون و تف کردن توی صورتها و فرار کردن توی کوچه. خوبیاش این است که آخر همهی خوابهایم اسم شوهرم یادم میآید. نمیبینماش. صورتش یادم نیست. عکسش را گذاشته بودم زیر بالشام. ولی حالا نیست. چهار پنج سال است که نیست. لابد زینت خانم اشتباهی با ملحفهها انداخته توی سبد. شسته شده. چند روز نشستم کنار رختشورخانه که ملحفهها را ببینم. نبود. ماهرخ فحش داد و فرار کرد. همان جا کنار سنگ مینشینم. کنارش یک کپه خاک نرم است. ناخنهایم را یک ماه است کوتاه نکردهام. در صف حمام خودم را زدم به غش تا با ویلچر از جلوی زینت خانم رد شوم و کاری به ناخنهایم نداشته باشد. دوست دارم رویشان لاک قرمز بزنم. از آنها که هانیه میزد. شوهرش محمود خان از کویت برایش آورده بود. نمیدانم چرا اسم همه یادم میآید جز اسم شوهرم. باید خاک را بکنم تا حواسشان پرت است. صدای آژیر در سرم سوت میکشد. میخواهم جیغ بکشم. صدا از دهانم بیرون نمیآید. آب دهانم راه میافتد تا روی چانه و گردنام. دستهای بزرگ و سنگینی دستهایم را میگیرند و قلاب میکند پشت کمرم و محکم نگه میداردشان. سرش را نزدیک میکند به گوشم: «منیر جان. منیر جانم. من ام.. من ام.. سعید..» تقلا میکنم که دستهایم را از بین دستهایش بیرون بکشم. ماهرخ ایستاده روی تختاش و بالا و پائین میپرد. میخندد و دست میزند. جیغ میزنم. صدایم گرفته و زیر است: «تو کشتیاش. ولم کن. میخواهم بروم. تو کشتیاش.» یک چیز تیز فرو میرود در بازویم. خوابم میگیرد. ملحفهی ماهرخ جلوی چشمهایم سیاه میشود.
لینک کوتاه : |