داستانی از بهاره ارشد ریاحی
خورشید علائینژاد به خاکسپاری همسرش نمیرود
خورشید شصت و چهار سال دارد؛ به روایت سِجِلی که دو سال بعد از تولدش برایش گرفتهاند. بیست و پنج سال است در طبقهی دوم آپارتمانی در کوچهی جواهریانِ امیرآباد زندگی میکند. درست یک سال بعد از اینکه شوهر اولش به خاطر اینکه بچهاش نمیشد، طلاقش داد، با شوهر دومش که همسایهی دخترداییاش بود آشنا شد. شوهر دومش، مسعود علائی نژاد، آدم فرهیختهای بود؛ بازنشستهی آموزش و پرورش، عاشق فوتبال و خورهی کتابهای کلاسیک روسی. گاهی هم به عادت جوانی روزنامهای میخواند و جدولش را حل میکرد. اگر پا میداد فصل شکار، تفنگ شکاری پدربزرگش را برمیداشت و با دو تا از رفقای قدیمی میزدند به جاده و خوش خوشک میرفتند تا شکارگاه قدیمیشان در مشکینشهر. زن اولش سرِ زا مرده بود و هیچوقت حاضر نشده بود بچه را ببیند. خواهرزنش بعد از مراسم ختم گفته بود بچه دختر است و اسم مادرش را گذاشته روی او. خورشید یک بار به روی مسعود خان آورد. گفت:
«یعنی واقعاً نمیخوای یه بار هم که شده دخترت رو ببینی؟»
مسعود خودش را زد به نشنیدن. خورشید صدای تلویزیون را کم کرد و گفت:
«چرا از خواهر زن سابقت نمیپرسی؟ اون حتماً خبر داره...»
مسعود خان استکان چای را پرت کرد روی زمین. خردههای شیشه تا جلوی پای خورشید رسید. بی حرف رفت توی اتاق. دو سه روز هم رفت توی لاک خودش. خورشید هم دیگر پا پیاش نشد. نمیفهمید چرا مسعود اینقدر از آن بچه بدش میآید. منتظر بود بعد از چند ماه آرام شود، چند ماه شد یک سال و یک سال شد چند سال، ولی نظر مسعود برنگشت. پیغام و نشانی هم از خواهر زنش نبود. حتماً حالشان خوب بود، خبر بد همیشه زود میرسد.
خورشید ده سال اول زیاد به این فکر میافتاد که اگر ناهید را میآوردند زندگیشان رنگ و بو میگرفت، بعدازظهرها انقدر کش نمیآمدند و شبها انقدر دراز نبودند، ولی نمیخواست همین یک ذره دلخوشیِ بودن با مسعود را هم از دست بدهد. اگر او هم طلاقش میداد جایی را نداشت برود. به خانهی پدریاش در شهر مادری چوب حراج زده بودند و از پنج تا دختر و دو تا پسر سهمالارث او مستراح گوشهی حیاط هم نمیشد. بالاخره یکجوری سر خودش را گرم میکرد؛ خانه را میسابید، شیشهها را پاک میکرد، دکمههای لباسها را سفت میکرد، غذا میپخت و به خرده فرمایشهای مسعود خان میرسید. همین که کارهای خانه را بکند و به مسعود و مونس برسد شب میشد. مونس گربهی سیاه و سفید پیرش بود. خودش هم دقیق یادش نمیآمد چند سال است پیش اوست، ولی مثل بچهی هرگز نداشتهاش دوستش داشت. چند ماهه که بود پشت در بالکن پیدایش کرد. از سرما مچاله شده بود توی خودش و با التماس میو میو میکرد. چشمهایش دو رنگ بودند: سبز و قهوهای. خورشید انقدر بهش رسید که حسابی چاق و تنبل شد. مثل گربههای دیگر نبود که یکجا بند نمیشدند. دوست داشت همیشه برِ دل خورشید باشد. روزها هرجا آفتاب بود خودش را پهن میکرد و چرت میزد. شبها هم اگر بیدار بود، گوشهای ساکت و بی سر و صدا میماند. وقتهایی که مسعود غرغر میکرد، میرفت توی بالکن، ولی خورشید ندیده بود که بپرد روی هرهی پنجره یا برود روی تیغهی دیوار همسایه. جفت و همدمی هم نداشت. شاید مثل خورشید سترون بود یا شاید از نرها خوشش نمیآمد. اینها برای خورشید مهم نبود. همین که همیشه آنجا بود، برایش کفایت میکرد. هر وقت خورشید صدایش میزد، از یک جایی کنار مبل یا زیر تخت یا پشت پرده پیدایش میشد. مسعود خان اوایل دوستش داشت، گاهی دستی هم به سرش میکشید، بعد نادیدهاش میگرفت و وقتی مریض شد، از دیدنش کلافه میشد.
مسعود خان تا همین چهار سال پیش به خاطر سرطان پروستات شیمی درمانی میشد. هردویشان میدانستند فایدهای ندارد، ولی در سکوت با هم میرفتند بیمارستان، مطب پزشک، آزمایشگاه و گاهی جلسات گروههای حمایتی بیماریهای خاص. درد که زیاد شد و هردوشان را بیتاب کرد، مسعود خان بی خبر غیبش زد. بعد از سه روز که دل خورشید هزار راه رفت از نگرانی، از پزشکی قانونی زنگ زدند که خورشید برود برای شناسایی یک صورت متلاشی شده با گلولهی تفنگ شکاری. خورشید حاضر نشد چشمهایش را باز کند وقتی ملحفه را کنار زدند. آخر هم از روی وسایل و لباسهایش شناساییاش کرد. پلیسها اول قبول نمیکردند، چون جسد هیچ مدرک شناساییای نداشت. ولی خورشید حلقهی خودش را گذاشت کنار حلقهی انگشت رنگپریدهی دست چپ پیرمرد و هق هق کنان خواهش کرد اجازه دهند جسد ترخیص شود. برگهها که امضا شد، ساعت از ده شب گذشته بود. خورشید برگشت خانه. قرصهایش را خورد. به مونس شیر داد. ساعت را کوک کرد و خوابید.
فردا صبح قبل از آمبولانس پشت در غسالخانه بود. مسعود خان را که آوردند روی نزدیکترین نیمکت نشست و منتظر ماند تا نوبت شستن شوهرش شود. تمام مدتی که نشسته بود روی نیمکت یخ زده و پشت سر هم اسپری آسم میزد توی دهانش، نگران مونس بود. از اینکه به جای گریه کردن برای مرگ شوهرش نگران مونس بود، احساس عذاب وجدان مختصری داشت؛ مثل قلقلکی بی هوا موقع کشیده شدن دم پشمالوی مونس روی ساق پاهایش؛ هم میترساندش، هم دوستش داشت. اگر مونس نبود که تنهایی جان به لبش میکرد. مسعود خان که یا کلهاش توی کتابهایش بود یا جدول حل میکرد یا تلویزیون میدید. به هرحال بیشتر وقتها صبح تا شب لام تا کام حرف نمیزد. میگفت:
- حرفی که ارزش نداره نباید زده بشه.
اینجور وقتها خورشید میرفت توی بالکن و تا مینشست، مونس میپرید توی گودی دامنش تا نوازشش کند. پیش خودش فکر کرد حالا که مسعود مرده، باید بیشتر مراقب مونس باشد و همان لحظه به خودش نهیب زد که باید به فکر مراسم ختم و خبر دادن به فامیل و دوستهای قدیمی مسعود باشد. این، همان لحظهای بود که صدای پیییسِ اسپری آسماش میآمد و بی حواس، هر بار جایی کنار دهان، روی لب بالایی، چانه یا گونههای یخ زدهاش خالی میشد.
یک دسته عزادار تازه نفس آمده بودند پشت در غسالخانه. زن سیاهپوشی به روسری و موها و صورتش چنگ میزد، مرد چهارشانهای بازویش را گرفته بود و او التماس میکرد که بگذارد یک بار دیگر پدرش را ببیند. در این کش و قوس چند قدم جلو آمدند و خورشید تازه صورت زن را دید. با اینکه صورتش از گریه ورم کرده بود و گونههایش قرمز شده بود، هنوز زیبا و خیلی جوان بود. مرد بالاخره تسلیم شد و زن را رها کرد. زن دوید طرف غسالخانه و مرد ترکید به گریه. خورشید میدانست اگر زن بتواند تمام لحظههای هفتهی آینده را تا مراسم ختم، به سلامت بگذراند و مدام فکر مرگ را پس بزند، شاید موفق شود در غروب روز هفتم باور کند که مرگ، پدرش را برای همیشه با خودش برده است. خورشید اما مرگ را میشناخت. با آن بزرگ شده بود؛ اول خواهر کوچکش - که اسمش را فراموش کرده بود - از سینه پهلو در پنج سالگی، بعد دایهاش بتول که آنقدر دوستش داشت از تب شدیدی که هیچوقت دلیلش را نفهمید، برادر بزرگش خسرو توی یک دعوا چاقو خورد و جوانمرگ شد و آخری هم مادربزرگش که در اثر کهولت سن مرد. زود ازدواج کرد که از خانهی پر از مرگشان فرار کند. تمام مرگها بیشتر از آنکه غمگینش کنند، عصبانیاش کرده بودند. با مرگ بزرگ شده بود ولی به نظرش گریه کردن برای مردهها احمقانه بود. آنها مرده بودند و گریه هیچ چیز را عوض نمیکرد.
یکی دو ساعت گذشت. دستهی عزادار زیر سایههای کوچک درختها و دیوارها بیحال نشسته بودند. خورشید فکر کرد حتماً نوبت شستن مسعود رسیده و بهتر است پرسوجویی بکند. قبل از اینکه از جایش بلند شود، صدای دو رگهی مردی آمد:
- خانوم علائی... خانوم علائی نژاد..
مونس چادر را سُر داد جلوتر و با لبهاش یک مثلث بزرگ از صورتش را پوشاند. فکر میکرد خودش میتواند تنها از پس تحویل جسد و خاکسپاری بربیاید، ولی حالا نفسش سنگین شده بود و درد کهنهی زانویش برگشته بود. میتوانست فردا بیاید. باید به فامیل خبر میداد. پسرهای جوان خواهر مسعود میتوانستند کمک کنند یا رفقایش، آنها که هنوز روی پا بودند و حتماً مرگ هم زیاد دیده بودند. سرفهای کرد و پر چادر را از بین دندانهایش تف کرد تا صورتش هوا بخورد. تجربهی آن همه مرگ ترسش را از دیدن تن بیجان آدمهایی که دوستشان داشت کم نکرده بود. شاید لازم بود مسعود را برای آخرین بار ببیند که بتواند گریه کند، ولی نه حالا که چیزی جز یک سوراخ بزرگ از صورتش نمانده بود. حتماً در غسالخانه مغزش را خالی کرده بودند توی یک سطل پلاستیکی و تفالهی رگها و عصبها را با فشار آب شسته بودند. جمجمه را با پنبه پر کرده بودند و کفن کافور زده را پیچیده بودند دورش. باید جلو میرفت، به مردهشور انعام میداد و دو تا از کارگرها را صدا میزد که جسد را بیاورند تا قبر. خودش هم پشت سرشان راه میافتاد... نمیتوانست. شاید فردا. نگرانی مونس هم کلافهاش کرده بود. از جایش بلند شد. زانویش تیر کشید. لنگان لنگان خودش را رساند به جادهی اصلی. یک زن و شوهر ساکت و سیاهپوش سوارش کردند. هم مسیر نبودند ولی بی حرف رساندندش دم خانه. مرد در ماشین را برایش باز کرد و گفت:
- امروز چهلم مادرم بود.
بعد خواست دست خورشید را بگیرد، ولی او دست مرد را پس زد و اصلاً نگفت:
- خدابیامرزه مادرتون رو.
به سختی از پلهها بالا رفت و با دستی لرزان کلید کرد توی قفل در. تا در را باز کرد چشمهایش را گرداند دورتا دور خانه دنبال مونس. مونس سرش را از روی مبل کمی بالا آورد و میوی خفهای کرد. بعد از تمام این اتفاقها ساعت هنوز ده هم نشده بود. پریز تلفن را -که مدام زنگ میخورد- از برق کشید. چشمش افتاد به قاب عکس عروسیشان، روی دیوار؛ تنها عکس دونفرهشان. هیچوقت نه سفری رفته بودند نه مهمانی. عروسیشان هم یک عقد دفتری بود که دو تا رفیق مسعود شاهدش بودند. خورشید لباس عروس نپوشیده بود؛ بلوز و دامن سفید سادهای تنش بود با موهای باز روی شانهها. بعد از مراسم رفتند آتلیه عکاسی و این عکس را گرفتند. بعد آمدند به همین خانه و تا مسعود از جگرکی سر کوچه چند سیخ کباب بخرد، خورشید لباسهایش را عوض کرده بود و وسایل شام را چیده بود توی بالکن.
توی عکس، دستهای خورشید بلاتکلیف دو طرف دامنش رها شده بودند و مسعود خان دستش را گذاشته بود روی شانهی او و بیخیال لبخند زده بود؛ لبخندی پهن که از زیر سبیلهای پرپشت سیاهش هم معلوم بود. به صورتِ مسعودِ توی عکس خیره شد؛ مسعودِ جوان و خندان، که سرطان لاغر و بداخلاقش نکرده بود، که صورت خودش را با گلوله متلاشی نکرده بود. برای چند لحظهی کوتاه جلوی نگاهش تار شد، لایهی نازک اشک آمد توی چشمها ولی بغضی نداشت که بریزد. خشک شد.
قاب عکس را از روی دیوار برداشت. زیر قاب، رنگ دیوار چند درجهای روشنتر بود. قاب را وارونه گذاشت روی مبل راحتی مخصوص مسعود خان که نشیمنگاهش از جای نشستن او فرورفته و تیره شده بود. ناهار مونس را داد و افتاد به جان خانه. به جارو آب پاشید با کمر خمیده همهجا را روفت. کار جاروبرقی را قبول نداشت. آشغالها را پخش میکرد توی هوا و جایی دیگر مینشاند. هنوز عرق روی پیشانیاش خشک نشده دستمال برداشت و همهجا را گردگیری کرد؛ کتابخانهی مسعودخان، تلویزیون، رادیوی قدیمیاش، دستهها و پایههای مبلها، میز و عسلیها و حتی لای درز و لولای درها.
از پا که افتاد، خسته ولی راضی نشست توی بالکن. نور زرد بود ولی هنوز جان داشت. اگر در گورستان مانده بود تا حالا همه جمع شده بودند دور گودال خالی و او داشت از اضطرابِ دیدنِ حفرهی خالی صورت شوهرش قالب تهی میکرد. مونس خودش را جمع کرد روی دامن گلدار بلند خورشید و از روی رضایت و سیری خرخر کرد. کسی به در کوبید. صدای یک زن بود. نمیگفت خانم علائینژاد، صدایش میزد خورشید! جز مسعود هیچکس او را خورشید صدا نمیزد.
- خورشید خانم، من ناهیدم، ناهید علائینژاد.
گوشهای خورشید داغ شد. از روی صندلی که بلند شد دامنش از زیر سر مونس کشیده شد و گربه غرغری از نارضایتی کرد. خودش را کش و قوس داد و پنجههایش تیز شد.
- خورشید خانم، میدونم خونهاید.
صدا گرفته بود. انگار گریه کرده باشد. که چی؟ این همه سال نبوده و حالا آمده بود صورت متلاشی شدهی پدرش را ببیند؟ ارث و میراثی هم نداشت پیرمرد که دندان تیز کند برایش. هرچه بود خرج دوا درمان و سرطانش شد و خانه هم رفت توی گروی بانک. شاید نمیدانست دخترک. فکر میکرد چیزی میماسد به او.
- من همینجا میشینم تا در رو باز کنید.
خورشید آمد توی خانه و درِ بالکن را روی مونس بست. پاورچین آمد پشت در. در چشمی نداشت که بتواند زن را ببیند. گوشش را چسباند به در. صدایی نمیآمد. نفسش گرفته بود. رفت توی آشپزخانه و قفسهی داروها را باز کرد تا اسپری جدیدی بیرون بیاورد. دو تا قوطی خالی اسپری را تکان داد و انداخت توی سینک. سبد قرصها را خالی کرد روی میز آشپزخانه. نبود. تا فهمید اسپری ندارد نفسش گرفت. سه بار عطسه کرد و سینهاش شروع کرد به خس خس و خاریدن. دو تا قرص انداخت توی دهانش. شیر آب را باز کرد و دستهایش را کاسه کرد زیر آن. دهانش را کرد توی کاسهی آب و باقیاش را پاشید به صورتش. پنجره را باز کرد. بچههای همسایهها توی کوچه سر و صدا میکردند و نورِ زرد کش میآمد تا بالای درختهای پارک خیابان اصلی که از پشتبام ساختمان روبهرویی معلوم بودند. صدای تق تق در با مرنوی مونس همزمان شروع شد. خورشید پنجره را بست. آمد توی هال. هوای خانه نیمه تاریک بود و اثاثیه انگار توی مه گم شده بودند. با صدای تقههای پشت سر هم به در از جا پرید.
- خورشید خانم، میخوام باهاتون حرف بزنم. لطفاً در رو باز کنید.
خورشید خواست جوابش را بدهد که مونس پنجه کشید به در. عصبی و پاکشان رفت طرف بالکن. در را باز کرد. پشت گردن مونس را گرفت و بلندش کرد. مونس با چشمهای درشت دو رنگش به او چشمغره میرفت. موهایش را پف داد و آمادهی حمله بود. گذاشتش روی زمین و دوباره در را بست. باز عطسه کرد و سینه و گلویش را خاراند. زانویش درد گرفته بود.
- اشکال نداره. حالا که در رو باز نمیکنید از همینجا باهاتون حرف میزنم.
خورشید نشست روی زمین. دست میکشید روی زانویش و پشت سرش مونس داشت تقلا میکرد از شیشه بالا بیاید. سر میخورد و دوباره پنجه میکشید به شیشه. صدا صدایش را صاف کرد:
- راستش من دارم از ایران میرم... واسه همیشه.
همهشان رفتند، مثل خواهرزادهها و برادرزادههای خودش. چه فایدهای دارد بچه داشتن و خون دل خوردن. چه بیخود و بیجهت، این همه سال غصهی نازائیاش را خورده بود. از جایش بلند شد. مونس را دید. از دماغش که پهن شده بود روی شیشه خندهاش گرفت. نفسش هنوز خوب بالا نمیآمد. باید تا شب نشده، از داروخانهی سر خیابان اسپری میگرفت. اگر این دختر راحتش میگذاشت. رفت توی اتاق. آخرین تکههای نور روز میریخت روی روتختی ترمه. دست کشید زیر تخت. همانجا بود؛ یکی از دو تا تفنگی که از پدر مسعود به مسعود و از پدربزرگش به پدرش رسیده بود. صدای ناهید را میشنید هنوز.
- از سرطان بابا خبر دارم.
پس میدانست. میدانست الان مرده؟ حتماً مامورهای غسالخانه وقتی خورشید را پیدا نکردهاند زنگ زدهاند به کلانتری و آنها هم رفتند پی خواهرزنش. تفنگ را بیرون کشید. تمیز و براق بود. مسعود هر جمعه بهشان پارافین میزد و برقشان میانداخت. صدای میو میوی مونس بیشتر شده بود. انگار جیغ میکشید. حتماً از رفتار خورشید تعجب کرده بود؛ آخر تا حالا بیرونش نکرده بود. پسش نزده بود. ناهید گفت:
- کمکم کنید قبل از رفتن، ببینمش.
سینهی خورشید خس خس میکرد. هوا را با دهانِ باز میکشید تو، ولی انگار اکسیژنی در هوا نبود. در تاریکی کورمال کورمال رفت توی هال. در بالکن را باز کرد. مونس دمش را کشید به پای خورشید و دماغ کوچکش را چسباند به مچ پایش. خورشید عطسه کرد.
- خواهش میکنم خورشید خانم.
باید جوابش را میداد، ولی از صبح حرف نزده بود. مونس را هم صدا نزده بود. دم غسالخانه هم که صدایش زده بودند جواب نداده بود. گلویش خشک شده بود و زبانش تلخ. نشست روی زمین و سرش را چسباند به شیشهی سردِ در بالکن. نور چراغ کوچه افتاده بود روی دامنش. مونس خودش را کشاند توی گودی وسط دامنش و لم داد روی دایرهی نور. ناهید زد زیر گریه. خورشید عطسه کرد. یکبار فقط با مسعود دعوا کرده بود؛ همان روزی که دکتر گفته بود:
- خانومتون به موی گربه به شدت حساسیت دارند. آسم هم که مزید بر علته...
و بعد رو کرده بود به او و عصبانی، اضافه کرده بود:
- لطفاً اینقدر هم سر خود داروی ضد حساسیت مصرف نکنید، خانوم.
و او به مسعود قول داده بود دیگر قرص نخورد و مونس را هم نیاورد توی خانه. ولی تا مسعود چرتی میزد یا میرفت بیرون، گربهی کز کرده گوشهی بالکن را میآورد توی خانه و لحاف کوچکی را که خودش دوردوزی کرده بود، میانداخت جلوی شومینه. برایش شیر میریخت، قربان صدقهاش میرفت و حسابی نوازشش میکرد. وقتی هم میافتاد به عطسه، یواشکی میرفت داروخانه و شش تا شش تا اسپری آسم میخرید تا نفسش سر جا بیاید. مسعود میگفت:
- آخر من رو سرطان میکشه و تو رو این گربهی شل و کور.
خورشید جواب نداده بود ولی توی دلش گفته بود مونس شل نیست، فقط کمی پیر شده مثل خودشان. صدای بالا کشیدن دماغ از پشت در میآمد.
- من میدونم شما تقصیری نداشتید که بابام سراغ من نیومده... اصلاً نیومدم دعوا کنم. با اون هم دعوا ندارم... اصلاً مهم نیست... مهم نیست که اون من رو نخواسته... میخوام... فقط میخوام ببینمش...
این همه سال... این همه سال بچهاش را انکار کرده بود و او میخواست ببیندش. خورشید بغض کرد. بغض چسبید به گلوی ملتهب و داغش.
- حالتون خوبه خورشید خانم؟
عطسه امانش را بریده بود، آنقدر که ذق ذق زانویش را فراموش کرده بود. گلویش میخارید؛ انگار مونس رفته بود توی گلویش و به دیوارها ناخن میکشید. دستی به سر مونس کشید. ناهید دوباره تقه زد به در، پشت سر هم.
- صدای من رو میشنوید؟
خورشید سرفه کرد و خلط کف آلود و غلیظی تف کرد روی فرش. نفسهایش کشدار شده بودند و سینهاش خس خس میکرد. صدا صدایش را بالا برد.
- زنگ میزنم اورژانس.
خورشید تفنگ را آورد بالا. مونس شکمش را مالاند به دامنش. لوله را گذاشت توی دهانش. با دست دیگری زیر گوشها و گردن مونس را نوازش کرد. مونس از لذت افتاده بود به خرخر. یکی از بچههای کوچه زد زیر توپ. توپ تا زیر چراغ برق بالا آمد و حباب را شکست. نورِ روی دامن خورشید خاموش شد. ناهید داشت به کسی که پشت خط بود آدرس میداد و همزمان مشت میکوبید به در. خورشید دست کشید روی ماشه. دستش میلرزید. سرفه کرد. لوله از آب دهانش خیس شد. مونس را از روی دامنش هل داد. مونس با کمر افتاد روی فرش. بلند شد، پنجه تیز کرد و فیس فیس کنان موهایش را پف داد. خورشید سرفه کرد. مزهی خون آمد توی دهانش. صداها را در هم میشنید. صدای سوت پیچیده بود توی گوشهایش. سرفه کرد. بغضی که مانده بود توی گلویش با خلط و خون و سرفه بیرون نمیریخت. ناهید داد میزد. خورشید نمیفهمید چه میگوید. باید میدیدش. برای یک بار هم که شده. الان باید بیست و چند ساله باشد. عکس مادرش را ندیده بود، ولی شاید به مسعود رفته باشد. دخترها شبیه پدرهاشان میشوند. صدای آژیر آمد. آمبولانس بود یا آتشنشانی یا پلیس؟
هیاهوی پشت در ساکت شد. خورشید لوله را از دهانش بیرون آورد. مونس را بلند کرد. آوردش جلوی صورتش. بین چشمهایش را بوسید. نفسهایش افتاده بود به شماره. سرش گیج میرفت. مونس میو میو کرد. یک قطره اشک چکید روی دامن خورشید. لوله را گذاشت روی پیشانی مونس، بین چشمهای درشت دو رنگ. و ماشه را کشید.
* این داستان جزو بیست داستان برتر جایزه ادبی بهرام صادقی در سال 1395 انتخاب شد.
لینک کوتاه : |