داستانی از امیررضا بیگدلی


داستانی از امیررضا بیگدلی

جایی که ماهی ها به قلاب می افتند
امیررضا بیگدلی


مجید سر پله ها که رسید ایستاد و سر برگرداند. افسانه به سوی او می آمد. نگاه مجید افتاد به پنجرة اتاقِ مهرداد و نازنین. مهرداد پشت پنجره ایستاده بود و به آنها نگاه می کرد. افسانه که نزدیک شد، مجید گفت: «چی شد؟»
«تازه از خواب بیدار شدن. گفتن خودشون می یان.»
«گفتی کجا بیان؟»
«آره.»
یکی از سبدها را از مجید گرفت. پله ها را با هم پایین رفتند.
ده¬دوازده پلة سیمانی با شیب ملایمی پایین می رفت تا به لب رودخانه می رسید. آنجا راه باریکی بود که زیر شاخ  و برگ  درخت های حاشیة رودخانه یک دست سایه بود.
افسانه گفت: «من نگفتم از این بیان.»
«از کجا گفتی؟»
«گفتم از همون بالا بیان تا غذاخوری.»
«خب. درست گفتی.»
«تا اونجا که بیان ما می بینیمشون.»
«همین طوره.»
همان سایه سار را برخلاف جریان آب پیش رفتند. از پشت خانه های دوخواب گذشتند. بعد به پشت ساختمان سرپرستی رسیدند. بعد از آن آشپزخانه بود. از کنار آنجا که گذشتند افسانه گفت: «چه بویی!»
مجید چیزی نگفت. نگاهش به رودخانه بود و جریان آبی که پرصدا پیچ  و تاب می خورد و می آمد. یک آن ایستاد و نگاهی به آن سوی رودخانه انداخت. افسانه هم ایستاد. مجید نگاهش را بالا برد و به دامنه های سبزپوش آن سو خیره شد. افسانه هم به آن سوی رود خیره  ماند. به مجید گفت: «امشب می ری اون بالا؟»
«امشب نه. شب آخر.»
«شاید مهرداد هم باهات اومد.»
مجید شانه بالا انداخت.
افسانه گفت: «شاید من هم باهات اومدم.»
مجید چیزی نگفت.
افسانه دوباره گفت: «تنهایی خطرناک نیست؟»
مجید گفت: «نه.»
راه افتادند. بعد از آشپزخانه، محوطة روباز غذاخوری شروع شد. آنجا برای مسافرهایی که دوست دارند غذایشان را در هوای آزاد بخورند، چند آلاچیق کوچک ساخته و چند میز و صندلی چیده بودند. دورتادور محوطة غذاخوری نرده کشیده بودند؛ جز چند جا که پله می خورد. از همان راه حاشیۀ رودخانه چند پله می خورد و تا کف محوطة روباز غذاخوری می رسید. مجید و افسانه راه کنار رودخانه را پیش آمدند تا بعد از محوطة غذاخوری به یک زمین نیمه چمن کاری شده رسیدند که کف آن کمی از لب رودخانه بالاتر بود. چندجا میز و صندلی چیده شده بود و آخر زمین توری کشیده  بودند. آنجا دهکدۀ تفریحی «آرامش» به پایان می رسید.
افسانه گفت: «باز هم هیچکس نیست.»
مجید گفت: «بریم اونجا» و  نگاه کرد به میزی که گوشه ای دنج، نزدیک به رودخانه بود.
افسانه گفت: «اینجا جای ماست.»
مجید لبخند زد.
سر میز که رسیدند، زود دست به کار شدند. دستی به میز و صندلی ها کشیدند و خرت و پرت ها را روی آن چیدند. مجید چند بطری نوشیدنی توی رودخانه گذاشت و دورشان سنگ چید. بعد نشستند دور میز و کم-کم سرگرم شدند.
چند سالی می شد که تعطیلات نیمة خرداد به آنجا می آمدند. سال اول دوتایی آمدند. سال دوم افسانه گفت: «حوصله مون سر می ره. تازه وقتی تو می ری اون بالا من تنها می مونم.» برای همین با یک زوج دیگر آمدند. سال بعد هم دوستان دیگری را آوردند. این شد که هر سال با یکی از دوستان خود می آمدند و امسال هم با مهرداد و نازنین آمده بودند. صبح زود از تهران راه افتادند. از جادة فیروز کوه تا پل سفید آمدند. بعد زدند به دشت و دَمن  تا سر از سد سلیمان تنگه درآوردند. کمی از ظهر گذشته، رسیدند به دهکده. اتاق ها را گرفتند و قرار شد چرتی بزنند تا عصر سر حال باشند. مجید برنامه ای برای این چند روز داشت که هر سال همان را تکرار می کردند. میزی که حالا دورش نشسته بودند جایی بود که بیشتر وقت ها بساطشان را روی آن پهن می کردند.
وقتی مهرداد و نازنین به محوطة روباز غذاخوری رسیدند، افسانه آنها را دید و صدایشان زد. آرام آرام پله ها را پایین آمدند و نرمک نرمک چرخی در زمین نیمه چمن زدند و خودشان را به آن دو رساندند. دور میز که نشستند، مجید گفت: «هم سیاه هست هم ساده.»
نازنین به خنده گفت: «چی؟»
مجید گفت: «بهنوشِ سیاه یا ساده؟»
نازنین از مجید پرسید: «از همون دستمالی ها؟»
مجید گفت: «از همون دستکاری ها.»
نازنین خندید. گفت: «بله بله، دستکاری دستکاری. من ساده می خوام.»
برای مهرداد فرقی نداشت.
افسانه هم رو به همه گفت: «آب جوش هست. چای هست. قهوه هم هست.»
مهرداد گفت: «اینجا بهنوش می چسبه.» و سرچرخاند تا نگاهی به دور و اطراف بیندازد.
نازنین ابرو بالا برد و گفت: «بهنوش.»
افسانه دیگر چیزی نگفت تا وقتی مجید از او پرسید که چه می خورد؛ او هم گفت: «قهوه.»
مجید یک بطری بهنوش از رودخانه درآورد و گذاشت روی میز. پیشتر لیوان های یک بارمصرف کاغذی و کمی خوراکی روی میز گذاشته بودند. مجید لیوان ها را پر کرد.
افسانه به نازنین گفت: «اینجا چطوره؟»
نازنین سری چرخاند و نگاهی خریدارانه انداخت. گفت: «خوبه.» مکث کرد. گفت: «خیلی خوبه.» نفس عمیقی کشید. گفت: «خیلی خیلی خیلی خوبه» لبخند زد. دستش را روی دست مهرداد گذاشت و گفت: «چندتا نفس عمیق بکش.»
مهرداد به او لبخند زد و چند نفس عمیق کشید.
نازنین گفت: «زندگی زندگی زندگی.»
مجید هم چند نفس عمیق کشید. افسانه هم این کار را کرد. کمی بعد نم نم نوشیدند و سرگرم شدند.
سد بالادست دهکدة آرامش بود. رودخانه پس از دیوارة سد جان تازه ای می گرفت و با پیچ و تاب از میان دامنه های سرسبز سلیمان تنگه می گذشت. آبی که از حفره های بالای دیوارة سد در رودخانه فرو می ریخت، پشنگه هایی را در هوا پخش می کرد که سراسر دهکدۀ آرامش را دلپذیر می کرد. هوای دهکده مثل زمانی بود که باران بخواهد ببارد. باران نمی بارید؛ اما همه جای آن دهکده مرطوب بود، طوری که با هر نفس کشیدن آدم سرزنده می شد.
مجید گفت: «اینجا خیلی دنجه.»
افسانه گفت: «کسی حالش رو نداره تا اینجا بیاد.»
نازنین گفت: «مردم حالش رو ندارن دو قدم پیاده راه برن.»
افسانه گفت: «حتی تا اتاق خواب هم با ماشین می رن.»
نازنین گفت: «حتی تا دستشویی.»
هر دو خندیدند.
وقتی خنده شان تمام شد، مجید گفت: «کسی نمی تونه ما رو ببینه.»
مهرداد گفت: «اما بِهِمون شک می کنن.»
نازنین گفت: «مگه قراره چکار کنیم؟»
این را که پرسید مجید به او نگاه کرد و لبخند زد. گفت: «هیچی.»
افسانه به شوخی گفت: «خوبه که هیچ کاری هم نمی کنیم.»
مهرداد گفت: «دیگه می خواستی چکار کنی؟»
نازنین بلند بلند خندید.
مهرداد گفت: «اگه تو شلوغی بشینیم کسی شک نمی کنه.»
مجید گفت: «اینجا هم کسی کاری باهامون نداره.»
نازنین گفت: «مگه قراره چکار کنیم؟» و این بار کوتاه تر خندید.
مهرداد به لیوانی که در دست نازنین بود اشاره کرد.
نازنین گفت: «من فکر کردم حالا قراره چکار بکنیم.»
افسانه گفت: «دیگه چکار می خواستی بکنی، خواهر؟»
نازنین گفت: «هیچی خواهر. هیچی.»
مجید گفت: «ساعت ها می تونیم اینجا بشینیم و گپ بزنیم.»
مهرداد گفت: «همین که کسی نباشه خوبه. همین که سرخر نداشته باشیم.»
نازنین گفت: «بدون سرخر که نمی شه.»
هر چهار نفر خندیدند.
مجید کمی به پشت چرخید و گفت: «اینجا دیگه تموم می شه.»
نازنین به پشت سر مجید اشاره کرد. گفت: «پس اونجا چیه؟»
مجید گفت: «اونجا ورود ممنوعه.»
نازنین گفت: «چه قدر دوست دارم برم اونجا.»
کسی چیزی نگفت.
نازنین دوباره گفت: «تا می شنوم یه چیزی ممنوعه هوس می کنم برم طرفش.»
افسانه گفت: «نازنین تو هم مرض داری ها.»
مجید کمی صندلی اش را به عقب چرخاند. با دست به پُلی که آن سوی سیم توری، روی رودخانه زده بودند اشاره کرد. گفت: «فقط برای کارمندهای نیروگاهه.»
مهرداد گفت: «نیروگاه؟»
نازنین هم گفت: «نیروگاه؟»
مجید گفت: «بله. نیروگاه.»
نازنین گفت: «پس همینه دلم می خواد برم اون طرف.» و رو به مهرداد ادامه داد: «بیا اینجا کار بگیر.»
مجید به آنها نگاه کرد.
نازنین گفت: «مهرداد مهندس نیروگاهه. مهندس برقه.»
این دومین باری بود که مجید و مهرداد یکدیگر را می دیدند. افسانه و نازنین دوستان قدیمی بودند که به تازگی یکدیگر را در فیس بوک پیدا کرده بودند. یک شب که افسانه، نازنین و شوهرش را به خانه دعوت کرد، دربارة خیلی چیزها حرف زدند. همان شب حرف تعطیلات نیمة خرداد هم پیش کشیده شد و قرار گذاشتند این بار با هم به اینجا بیایند.
حالا مجید یادش آمد که مهرداد گفته بود؛ مهندس برق است و در نیروگاه کار می کند. او برای بار دوم  لیوان ها را پر کرد و بطری خالی را داخل کیسه ای که برای زباله آورده بودند انداخت.
وقتی نازنین کیسۀ زباله را دید گفت: «شما به فکر همه چیز هستین.»
افسانه خندید.
مجید گفت: «ما تا جایی که بتونیم وقتی می آییم که نزدیک به شبهای مهتابی باشه. گاهی یکی دو روز مونده به نیمة خرداد و گاهی یکی دو روز بعد از آن هم می مونم. شب هایی که آسمون مهتابیه آدم می تونه همه چیز رو ببینه.»
نازنین گفت: «خدایا. هوا که تاریک بشه اینجا رو فقط مهتاب روشن می کنه؟»
مجید گفت: «نه فقط.»
به تک چراغ های آویخته از چند شاخه اشاره کرد و بعد از سبد یک چراغ کم مصرف و یک چراغ قوه درآورد.
افسانه به خنده گفت: «شما نگران چیزی نباش.»
و خود مجید اضافه کرد: «تازه چندتا شمع هم داریم.»
مهرداد گفت: «شمع؟»
نازنین خندید.
افسانه گفت: «اینجا که می یاییم مجید یک شب می ره کوه. برای همین فکر همه چیز رو می کنه. شب مهتابی هم بیشتر به خاطر کوهنوردیه خودشه.»
نازنین از این که مجید فکر همه چیز را می کند، خوشش آمد. به مهرداد گفت: «ببین.»
مهرداد گفت: «چی رو؟»
نازنین رو به افسانه گفت: «مهرداد هم همین طوره.»
افسانه گفت: «خوبه.»
مهرداد از مجید پرسید: «تو کوهنوردی؟»
نازنین به مهرداد گفت: «مگه یادت نیست رفته بودیم خونه شون گفت که هر هفته می ره دربند.»
مجید گفت: «هر جا که پا بده می زنم به کوه و اینجا جاییه که پا می ده.»
نازنین گفت: «کی پا می ده؟»
افسانه گفت: «کی نه. چی؟»
نازنین گفت: «آها. چی پا می ده؟»
مجید با سر به آن سوی رود اشاره کرد. جایی که آنها نشسته بودند نزدیک درخت های کنار رودخانه بود و به راحتی می شد از بین تنة درخت ها، آن سوی رود را دید. همه برگشتند و به همان سو نگاه کردند. آن سوی دامنه ای پردرخت بود.
مجید به مهرداد گفت: «شیب ملایمی داره. با هم می ریم.»
مهرداد گفت: «من شب کوه نمی رم.» و خندید. دوباره گفت: «کفش و لباس هم نیاوردم.»
مجید به شوخی گفت: «پس با من نمی آیی؟»
مهرداد چیزی نگفت.
افسانه گفت: «اما مجید هر جا می ره کوله پشتی ش رو هم می بره؛ شاید پا داد و رفت کوه.»
نازنین گفت: «کی پا داد؟» و خندید.
افسانه گفت: «مثل اینکه زیاده روی کردی خواهر. کی نه، چی.»
نازنین گفت: «خوب. چی؟»
افسانه گفت: «کوه.»
نازنین به مجید گفت: «می خوای بری کوه، شکار آهو؟»
همه خندیدند.
نازنین به مهرداد گفت: «تو هم برو کوه، شکار آهو.»
 مهرداد گفت: «من آهوی خودم رو شکار کردم» و دست انداخت دور گردن زنش.
نازنین همان طور که به افسانه خیره بود به مجید اشاره کرد و خواند: «می خواد بره کوه، شکار آهو. اَفسی جان پاشو با اون برو.»
باز همه خندیدند.
افسانه گفت: «این برنامة مجیده. هر جا که بشه...»
نازنین پرید بین حرفش: «هر جا که پا بده.»
افسانه خندید. ادامه داد: «هر جا که پا بده می ره کوه. بار اولی که اومدیم اینجا رفت و من تنها موندم. در اتاق رو قفل کرده بودم؛ اما راستش رو بخوای تا وقتی برگرده سبک خوابیدم.» و بعد دوباره گفت: «بعد از اون قرار گذاشتیم که با دوستانمون بیایم تا من تنها نمونم.»
نازنین گفت: «اینجا باید جای امنی باشه.»
مجید گفت: «بله. اینجا دولت یه. برای خانواده خوبه.»
افسانه گفت: «سال دوم از این خونه های دواتاق خوابه گرفتیم. یه اتاق ما بودیم یه اتاق دوستامون. شب که مجید رفت من تنها نبودم؛ ولی راستش رو بخوای زیاد هم راحت نبودم. برای همین سال بعدش دوباره از همین واحدهای تک اتاقه گرفتیم. مجید که رفت من با دوستامون همین جا نشستیم و تا آخر شب حرف زدیم. بعد دوستم آمد پیش من خوابید و شوهرش تنها موند. اما دم صبح که مجید برگشت، مونده بودیم چکار کنیم. مجید پایین تخت توی کیسه خواب خوابید. اما دوستم راحت نبود. حالا هر سال یه جوری می¬شه.»
نازنین گفت: «حالا ببینیم امسال کی پا می ده.»
افسانه از شوخی نازنین خوشش نیامد. اما مجید خوشش آمد. به او گفت: «برات بریزم.»
مهرداد گفت: «زیادش می شه.»
نازنین گفت: «شوخی کردم. ببخشید. شوخی کردم.» و لیوانش را هُل داد سمت مجید.
کسی چیزی نگفت.
مجید بلند شد و از رودخانه یک بطری دیگر بهنوش آورد.
نازنین گفت: «دستمالی شده است؟» و خندید.
مجید هم لبخد زد. گفت: «این یکی بهنوش سیاهه.»
 نازنین ادامه داد: «خیلی خوبه به خدا.»
افسانه گفت: «سال به سال که پیش می ریم با چیزهای جدیدی روبه رو می شیم.»
نازنین خواست چیزی بگوید که نگفت. اما قَه قَه خندید. بعد که آرام شد گفت: «حالا ببینیم امسال چی پیش می یاد.» و دوباره گفت: «شما باید یه شرکت گردشگری بزنین.»
مهرداد ساکت بود.
افسانه گفت: «من هم بهش می گم.» به مجید اشاره کرد.
مجید اضافه کرد: «روز اول همیشه همین طوره. روز دوم، صبح تا سد پیاده می ریم. اول روی دیواره قدم می زنیم و بعد قایق سواری می کنیم. برای ناهار برمی گردیم همین جا.»
نازنین گفت: «حالا ناهار چی می خوریم؟»
مجید گفت: «این رو دیگه نمی گم.»
انگار با حرف مجید کمی خورد توی ذوق نازنین. اما به روی خود نیاورد. مکثی کرد و لیوانش را سرکشید.  دوباره لیوان را دراز کرد سمت مجید گفت: «من می خوام.»
مهرداد گفت: «زیاد می شه.»
مجید بطری بهنوش را برداشت. گفت: «اگر این طور پیش بریم برای فردا چیزی نمی مونه.»
نازنین گفت: «باشه. باشه. من فردا نمی خورم.»
مجید برایش ریخت. گفت: «سهم امشب تموم شد.»
مهرداد دوباره گفت: «خوب. داشتی می گفتی.»
نازنین به آن سوی رودخانه خیره شد. مجید لیوانش را دست گرفت. گفت: «فردا عصر دوباره می یایم همین جا و همین بساط رو راه می ندازیم تا آخر شب. روز بعد صبحش یکی دو ساعتی اینجاها می پلکیم و بعد با ماشین می زنیم به جاده. برای ناهار می ریم هتل سالاردره.»
افسانه سر تکان داد و گفت: «خیلی قشنگه.»
مجید ادامه داد: «عصر برمی گردیم. یه چرت می زنیم و بعد دوباره همین بساط رو راه می ندازیم. شبش من می رم کوه و فرداش برمی گردیم تهران.»
افسانه گفت: «پس اکبر جوجه چی؟»
مجید گفت: «اول می ریم ساری، ناهار اکبر جوجه می زنیم، بعد گازشو می گیریم تهران.»
مهرداد سرش را تکان داد.
افسانه به نازنین گفت: «کجایی خواهر؟»
نازنین گفت: «همین جا. همین جا.»
افسانه گفت: «اینجا جای همیشگی ماست.»
آخر شب خرت وپرت ها را ریختند داخل سبدها و راه افتادند به سمت اتاق هایشان. از مسیر کنار رودخانه رفتند. فقط تک چراغ هایی که بالای پله ها روشن بود راه را کمی روشن می کرد. اما آسمان هم روشن بود. مجید چراغ قوه به دست جلو افتاده بود و دیگران دنبالش. دست آخر که خواستند از پله ها بالا بروند، مجید گفت: «فردا بهتر می شه رودخونه رو دید.»
به اتاق هایشان رفتند و خوابیدند.
فردا ظهر که از سد برمی گشتند، مجید گفت: «دیگه وقت ناهاره.»
نازنین گفت: «خوب حالا ناهار چی بخوریم؟»
«کبابِ ماهی.» و رو به همه پرسید: «دوست دارید؟»
نازنین گفت: «خدایا. از رودخونه ماهی می گیریم؟»  
مجید گفت: «کنار رودخونه دو تا مرکز پرورش هست. از اونجا می خریم.»
«چرا خودمون ماهی نگیریم؟»
«اگه از صبح شروع می کردی شاید الان چندتایی به قلابت گیر کرده بود.»
«خب چرا نگفتی؟»
«برای اینکه ما همیشه ماهی می خریم.»
«چرا خودمون نگیریم؟»
مجید گفت: «من وسایل ماهیگیری ندارم.»
رو به مهرداد پرسید: «تو داری؟»
مهرداد گفت: «نه.»
مجید گفت: «ماهیگیری می کنی؟»
مهرداد گفت: «نه.»
نازنین گفت: «اون هیچی نداره. نمی شه اینجا وسایل ماهیگیری خرید؟ یا کرایه کرد؟»
مجید شانه بالا انداخت.
افسانه گفت: «حالا بی خیال شو.»
نازنین گفت: «اجازه می دن اینجا ماهی بگیریم؟»
مجید گفت: «نمی دونم.»
«از کی بپرسیم؟»
«از دفتر سرپرستی.»
افسانه گفت:«ما که قلاب نداریم.»
نازنین گفت: «من خودم می پرم تو آب و با دست می گیرم.» و خندید.
افسانه، مجید و مهرداد هم خندیدند.
نازنین به مهرداد گفت: «باید وسایل ماهیگیری بخریم برای سال بعد.»
مهرداد سرش را تکان داد.
به دهکده که رسیدند به گوشة دیگری از آن رفتند. پشت اتاق هایشان خوابگاه های مجردی بود؛ یک خوابگاه برای مردها و یک خوابگاه برای زن ها. بعد از آن یک زمین خاکی درخت کاری شده  بود که بعضی جاهای آن میز و نیمکت های سیمانی گذاشته بودند. چند منقل کباب پزی هم  اینجا و آنجا بود. یک سمت محوطه سیم توری کشیده شده بود که مرز دهکده بود. فقط نزدیک به رودخانه، در دل دیوارة توری، به اندازه یک درِ کوچک، باز بود. از آنجا می شد رفت کنار رودخانه و از پُل شکسته بسته ای که روی رودخانه بود، رد شد. وقتی به آن سوی پُل رسیدند، مجید به راهی اشاره کرده که پشت به پُل شروع می شد و پیش می¬رفت تا جایی که لابه لای کاج های وحشیِ دامنة کوه گم می شد. آن، مسیر کوهنوری مجید بود. کنار رودخانه، به سمت چپ مسیر مرکز پرورش و فروش ماهی قزل آلا بود. تا آنجا رفتند، چندتا قزل آلا گرفتند و برگشتند.
ناهار قزل آلا، سیب زمینی و پیاز کباب کردند. بعد چرتی زدند و عصر را هم در جای همیشگی گذراندند.
صبح روز بعد از اتاق ها بیرون زدند و از همان محوطة خاکی پشت اتاق ها شروع کردند به پیاده روی در دهکده تا رسیدند به حاشیة رودخانه. نازنین و افسانه جلوتر می رفتند و پشت سرشان مهرداد و مجید. مجید نیم قدم از مهرداد عقب تر راه می رفت. این سمت همان مسیر سایه سار بود و آن سمت علف های خودرو و وحشی. رودخانه پیچ و تاب می خورد و پیش می آمد. جریان آب پرصدا بود و پشنگه های آن حتی به سر و صورت هم می پاشید. نازنین کمی پا شُل کرد و سر برگرداند. مردها که نزدیکتر شدند رو به مجید گفت: «از افسانه می پرسم که نمی شه بریم تو آب. می گه که نمی دونه.»
مجید و مهرداد هم ایستادند. مجید گفت: «کسی نمی تونه بره توی این رودخونه.»
نازنین گفت: «خیلی عمیقه؟»
مجید گفت: «نه.»
نازنین پرسید: «پس چرا نمی شه؟»
مجید گفت: «هم سرده هم پرشتاب.»
نازنین سر تکان داد و راه افتاد. همه راه افتادند. افسانه چیزی به نازنین گفت که او هم دوباره سرش را تکان داد. کمی جلوتر در دل همین راه، کنارِ رودخانه تورفتگی بود. آنجا مسیر پیچ می خورد و درست در کنار راه یک درخت تنومند ریشه دوانده بود. جایی در دل این تورفتگی آب رودخانه ساکن می ماند. مجید همه را صدا زد. ایستادند.
گفت: «اینجا رو ببینین. اینجا آب آرومه. اینجا جایی که ماهی ها جمع می شن.»
نازنین گفت: «تو گفتی که اینجا نمی شه ماهی گرفت.»
مجید گفت: «من گفتم که تا به حال اینجا ماهی نگرفتم.»
نازنین گفت: «اگه پا، تو آب کنیم ماهی ها گازمون می گیرن. خیلی خوبه.»
مجید شانه بالا انداخت. مهرداد سرش را تکان داد. مجید از آن دور و اطرف شاخة شکستة بلندی پیدا کرد و همان جا در آب فرو کرد. بستر رودخانه در کنارة آن بالا بود. بعد کم کم پایین می رفت. وسط آن حوضچة کوچک، حدود نیم متر عمق داشت. چوب را پس و پیش برد. گفت: «ببینید کنار رودخونه بالاست اما کم کم پایین می ره.»
افسانه گفت: «خیلی عمیقه؟»
مجید گفت: «نه. شاید نیم متر هم نشه.»
نازنین گفت: «پس اینجا می شه رفت تو آب.»
مجید خندید. گفت: «آبش سرده. سردِ سرد. یخ می زنی.» زانو زد و دست در آب فرو برد. دستش را بیرون کشید و رو به دیگران گفت: «خیلی یخه. یخ.» و خندید.
مهرداد هم کنارش زانو زد و دست در آب فروکرد. نازنین و افسانه هم این کار را کردند. مجید گفت: «اینجا شاید بشه ماهی گرفت، شاید هم نه. من تا به حال این کار رو نکردم.»
نازنین گفت: «تو که دیشب گفتی نمی شه گرفت.» بلند شد و دوباره گفت: «پس بهتره راه بیفتیم.»
بلند شدند و همان راه را پیش رفتند تا رسیدند به جای همیشگی.
نازنین گفت: «رسیدیم.»
افسانه گفت: «اینجا جای همیشگی ماست.»
دور میزی نشستند. اما خیلی زود افسانه به مجید گفت: «فکر کنم باید راه بیفتیم.» به ساعتش نگاه کرد و دوباره به مجید گفت: «باید کم کم راه بیفتیم» و بعد رو به مهرداد و نازنین گفت: «اونجا هم جای قشنگیه. چند ساعتی می شه چرخید.»
نازنین گفت: «خب برنامه چیه؟ باید کجا بریم؟»
افسانه گفت: «هتل سالاردره.» و به مجید نگاه کرد. «درسته؟»
مجید سرش را تکان داد. افسانه درست می گفت.
برای ناهار به هتل سالاردره رفتند. بعد از ظهر همان روز وقتی به دهکده تفریحی برگشتند مجید کمی بیشتر خوابید تا برای شب سرحال باشد. افسانه با نازنین و مهرداد رفته بودند جای همیشگی؛ طوری که وقتی مجید پیش آنها رسید، یکی دو ساعتی از دورهمی شان می گذشت.
مجید که رسید، نازنین گفت: «به جای کوه بیا بریم توی آب.»
مجید گفت: «توی آب؟»
افسانه به مجید گفت: «نازنین می گه بریم تو رودخونه.» و دوباره رو به مجید پرسید: «برات چای بریزم یا قهوه می خوری؟»
مجید چای می خواست.
نازنین گفت: «ما از این دست مالی ها خوردیم. شما چی؟»
مهرداد گفت: «دست کاری، نه دست مالی.»
مجید خندید. گفت: «نه.»
نازنین گفت: «چرا؟»
مجید گفت: «شب کوهنوردم.»
نازنین گفت: «آقای کوهنورد. هوا که تاریک شد ما می خوایم بریم توی رودخونه.»
افسانه لیوان چای را داد دست مجید و گفت: «امسال نرو کوه. بمون با هم بریم رودخونه.»
نازنین گفت: «راست می گه. امسال به جای کوه، رودخونه باشه.»
مجید به مهرداد نگاه کرد. گفت: «اگه می خواستین برین رودخونه چرا دیروز یا پری روز نرفتین؟»
مهرداد شانه بالا انداخت. گفت: «من نمی خوام برم توی رودخونه.»
افسانه به مهرداد گفت: «تو که نه کوه می ری نه رودخونه.»
نازنین گفت: «ایشون فقط مهندس نیروگاهه. فقط همین.»
افسانه گفت: «خوبه مهندس کشاورزی نیست.» و خندید.
نازنین گفت: «من شانس آوردم.» او هم خندید.
مهرداد از این شوخی خوشش نیامد.
نازنین رو به مجید گفت: «دیروز پریروز حواسمون نبود. تو هم که فقط می گی نمی شه نمی شه. حالا سردرآوردیم که اینجا چه خبره و فهمیدیم که می شه. حالا مگه چی می شه؟»
مجید چیزی نگفت.
افسانه گفت: «حالا چشم و گوشمون باز شده.»
نازنین گفت: «بله. چند ساله که افسانه رو تنها می ذاری و می ری کوه. حالا امسال رو بمون و با ما بیا رودخونه.»
مجید گفت: «نمی شه.»
افسانه گفت: «راست می گه. خب این بار این طور باشه. مگه چی می¬شه؟»
نازنین گفت: «راست می گه.»
مجید رو به مهرداد گفت: «چرا چیزی نمی گی؟»
مهرداد گفت: «چی بگم؟»
نازنین گفت: «مهرداد چیزی نمی گه. ایشون مهندس نیروگاهه.»
مجید به مهرداد نگاه کرد. مهرداد شانه بالا انداخت.
مجید به دو زن گفت: «یخ می زنین. آب رودخونه یخه. تازه شب بدتر هم می شه.»
نازنین گفت: «من مشکلی ندارم. شوهر من مهندس نیروگاهه. گرمم می کنه.»
خیره به مجید به افسانه اشاره کرد. گفت: «افسانه باید یه فکری به حال خودش بکنه.» و بعد به افسانه نگاه کرد و به او گفت: «باید یه جوری خودت رو گرم کنی.» به لیوانی که روی میز بود اشاره کرد و دوباره به افسانه گفت: «وقتی شوهر آدم هوای آدم رو نداشته باشه آدم باید دنبال یه چیز دیگه بگرده.»
افسانه به شوخی گفت: «باید یه دست گرمکن بخرم.» و خندید.
مجید گفت: «شماها حالتون خوبه؟ چرا پرت وپلا می گین.»
و به مهرداد نگاه کرد. مهرداد آرام بود.
نازنین گفت: «حال من که خیلی خوبه. شوهرم هم قرار نیست بره کوه. حال افسانه رو نمی دونم.»
به افسانه نگاه کرد. پرسید: «تو خوبی؟»
افسانه گفت: «چی بگم.»
مجید گفت: «اینجا یه جای عمومیه؛ خصوصی که نیست. تازه دولتی هم هست.»  
افسانه گفت: «ما که نمی خوایم کاری کنیم.»
نازنین گفت: «با همین لباس ها می ریم تو آب.»
مجید پرتی خندید.
افسانه گفت: «مانتومون رو کنار آب در می یاریم و با لباس می ریم تو آب.»
مجید گفت: «یخ می زنین. یخ می زنین.»
افسانه گفت: «گرمکن می پوشیم.»
نازنین خندید. لیوانش را تا ته نوشید. افسانه هم خندید.
مجید به مهرداد نگاه کرد. گفت: «یخ می زنن. برو همین الان یه دستی به آب بزن.»
مهرداد گفت: «من تو آب نمی رم. خودشون می دونن.»
مجید دوباره پرتی خندید. افسانه گفت: «اگه نتونستیم بمونیم می یاییم بیرون.»
مجید گفت: «می دونم که نمی تونین.»
نازنین گفت: «حالا می بینی.»
مجید گفت: «می¬دونم که نمی تونین برین تو آب؛ برای همین برنامة خودم رو خراب نمی کنم.»
آن روز شام را کمی زودتر خوردند. مجید سبک غذا خورد. ساعت هنوز نُه شب نشده بود که وسایل را جمع کردند و از مسیر کنار رودخانه به سوی اتاق ها برگشتند. وقتی به جایی از رودخانه رسیدند که آنجا آب کمی ساکن می شد، ایستادند. صدای رودخانه، سروصدای مسافرها را گُم می کرد. نازنین گفت: «می یاییم همین جا یواشکی می ریم تو آب.»
افسانه سر تکان داد.
نازنین و افسانه قرار گذاشتند که وقتی هوا تاریک شد سروگوشی آب بدهند و ببینند دور و اطراف رودخانه خلوت است یا نه.
افسانه گفت: «فردا تعطیلات تموم می شه برای همین مسافرها امشب زود می خوابن.»
اما مجید می گفت: «چون شب آخره تا دیر وقت بیرون می مونن.»
نازنین گفت: «ما که نمی خوایم کار بدی بکنیم.»
افسانه گفت: «راست می گه. همین کنار رودخونه مانتو در می یاریم و با لباس می ریم تو آب.»
نازنین گفت: «یعنی با لباس هم نمی شه؟»
افسانه گفت: «حتی با لباس گرمکن؟»
مهرداد چیزی نمی گفت. مسیر کنار روخانه تاریک بود. و اگر شب، شبی مهتابی می شد، مثل آن شب که بود، شاخ و برگ درخت ها باز هم راه را تاریک می کرد. اما رودخانه روشن بود. نور مهتاب که روی موج و شکن-های آب می افتاد رودخانه را روشن می کرد، اما اطرافش را نه، یا خیلی کم.
نازنین گفت: «اینجا تاریکه. کسی آدم رو نمی بینه.»
مجید گفت: «فقط تاریکی نیست. سروصدا می کنین.»
افسانه گفت: «ما سروصدا نمی کنیم. فقط کافیه تو کوه نری تا من هم بتونم بیام.»
نازنین گفت: «بذار بره. تو با ما می یای.»
افسانه گفت: «راست می گی. خودم باید یه کاری بکنم.»
نازنین گفت: «مهرداد پیشمونه. اون مهندس نیروگاهه.» و خندید.
تاریک بود. برای همین چهرۀ هیچ کدام از آنها پیدا نبود. مجید از این حرف نازنین خوشش نیامد. گفت: «همین که پا توی آب بذارین جیغ ودادتون همه جا رو می گیره.» خندید و به آن دو گفت: «یه دستی تو آب بزنین ببینین چه خبره.»
نازنین و افسانه هر دو کنار رودخانه زانو زدند و دست توی آب کردند. هر دو گفتند که آب خیلی سرد است؛ اما هر دو باز گفتند که اگر نتوانستند نمی روند توی آب.
مجید به مهرداد گفت: «چرا چیزی نمی گی؟»   
مهرداد گفت: «من کاری ندارم. اگر غرق هم بشن من تو آب نمی رم. خودشون می دونن.»
نازنین: «مهندس نیروگاه ما رو باش.»
افسانه گفت: «ما خودمون می دونیم چکار کنیم.»
وقتی مجید گفت که نمی تواند برنامۀ کوه رفتنش را تعطیل کند، افسانه نفس عمیقی کشید.
به اتاق¬هایشان رفتند.
افسانه به مجید گفت: «حالا نمی شد این بار کوه نری؟»
«باور کن آب رودخونه یخه. کسی نمی تونه پاش رو بکنه اون تو.»
«شاید هم بشه.»
«اگر می خواستین دیروز می گفتین. تو که می دونستی برنامۀ شب آخر من چیه.»
«همیشه باید برنامة تو باشه؟ خوب امروز به فکرش افتادیم.»
«باشه برای دفعۀ بعد. یک روز رو برای این کار می ذاریم. تازه سر ظهر که گرم باشه.»
افسانه چیزی نگفت. وقتی مجید از او خواست با مهرداد و نازنین به رودخانه نرود، افسانه گفت که شاید برود و شاید نرود. قولی نداد.
مجید گفت: «اگر مشکلی پیش بیاد چی؟ اگه یه وقت زیر پات خالی بشه چی؟»
«تو نگران من نباش.» کمی مکث کرد و گفت: «تازه مهرداد هست.»
مجید گفت: «مهرداد؟» و پرتی خندید.
«دست کم اون کنار زنش می مونه.»
وقتی مجید بند پوتین هایش را بست نگاهی به ساعت انداخت. ساعت ده شب بود.
افسانه گفت: «یعنی یک بار هم نمی شه نری؟»
«می¬دونم که شما توی آب نمی رین.»
«اگر نتونستیم خوب نمی ریم.»
«کوه رفتن من هم اگر نشد نشد.»
«خب آره. حالا مگه چی میشه؟»
مجید چیزی نگفت. افسانه ادامه داد: «صبر کن بریم کنار رودخونه. ما یه کم آب بازی کنیم بعد برو. یک ساعت که چیزی نمی شه. تازه شاید ما نتونیم تو آب بمونیم.»
مجید گفت: «فردا باید برگردیم تهران. آخرین روز تعطیلاته. جاده شلوغ می شه. من باید برم و بیام تا بتونم چند ساعتی بخوابم. ظهر هم که می ریم ساری برای اکبر جوجه. اگر الان راه بیفتم ساعت سه برمی گردم.»
افسانه گفت: «باشه. برو.»
مجید از اتاق خودشان بیرون آمد. درِ اتاقِ کناری را زد. مهرداد در را باز کرد. نازنین هم آمد کنارش. مهرداد گفت: «داری می ری؟» و به ساعت نگاه کرد.
نازنین پرسید: «ساعت چنده؟»
مهرداد گفت: «ده و ده دقیقه.»
نازنین گفت: «ما ساعت یازده می ریم.»
مجید رو به مهرداد پوزخند زد. مهرداد برایش چشمک زد.
نازنین گفت: «ساعت چند برمی گردی؟»
مجید گفت: «سه یا چهار صبح.»
نازنین گفت: «خوبه.»
مهرداد گفت: «خوش بگذره.»
نازنین گفت: «اگر می موندی خوب می شد.»
مجید برایش لبخند زد. مهرداد دوباره به مجید چشمک زد. مجید از چشمک او خوشش نیامد. برگشت که برود چشمش به در اتاق خودشان افتاد. افسانه پشتش را به چهار چوب در اتاق تکیه داده بود و یکی از پاهایش را بالا آورده و زانویش را خم کرده بود. نوری که از پشت به او می تابید چهره اش را تاریک می کرد. شبیه سایۀ زنی بود که در یک شب مهتابی در آستانۀ درِ خانه ای انتظار بکشد. مجید از او هم خداحافظی کرد. خانه-های تک اتاقه را دور زد و افتاد به محوطة خوابگاه های مجردی. بعد محوطة خاکی را گذشت و خود را رساند به در نصفه نیمه ای که در میان دیوارة توری بود. رفت روی آن پُل شکسته بسته و خود را رساند به ابتدای راهی که در دل دامنه های آن سوی رودخانه گم می شد. ایستاد. به آسمان نگاه کرد. مهتاب بود. نگاهش را گرداند به این سو و آن سو. بعد چشم دوخت به رودخانه و خانه های آن سوی رود. ساختمان ها زیر نور مهتاب روشن بودند. جریان رودخانه تند بود و صدایی بجز صدای خروش آن به گوش نمی رسید. نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت ده و نیم شب بود و نازنین گفته بود که آنها ساعت یازده تن به آب خواهند زد. راهش را کج کرد و پیچید سمت راست. پشت به مسیری که به مرکز پرورش ماهی می رفت قدم برداشت و در مسیر ناهموار پیش آمد. این سوی رودخانه پر از علف¬های خودرو و وحشی بود. خروش رودخانه اجازه نمی داد که صدای له شدن خار و بوته های زیر پایش به گوش برسد. همان طور که نگاهش بین آن سوی رود و این سو می رفت و می آمد، قدم برداشت و پیش آمد تا رسید به روبه روی جایی که آن درخت تنومند در گوشة پیچ خوردة رودخانه ریشه دوانده بود؛ جایی که به دیگران نشان داده بود و گفته بود آنجا آب کمی ساکن می شود و برای ماهیگری خوب است؛ همان جایی که قرار شده بود نازنین و افسانه تن به آب بزنند. روبه روی همان جا لابه لای بوته های وحشی و درخت های حاشیۀ رودخانه روی علف¬ها نشست و پشت خار و خاشاک پناه گرفت. از توی کوله پشتی دوربین را بیرون آورد و به چشم نزدیک کرد و به روبه رو خیره شد.
کمی بعد در لابه لای درخت های آن سوی رود چند سایه به چشم خورد. چند نفر  از همان راه کنار رودخانه پیش می آمدند. هر چه نزدیک تر می شدند، بهتر به چشم می آمدند. تا اینکه روبه  روی مجید رسیدند. افسانه و نازنین بودند با مهرداد. مهرداد پشت آنها ایستاده بود. زن ها با هم چیزی می گفتند . نازنین برگشت رو به مهرداد. مهرداد خم شد به جلو. نازنین مانتواش را از تن درآورد و داد دست او. بعد دامن روسری¬اش دور گردن پیچاند و گره زد. افسانه هم همین کار را کرد. مهرداد مانتو های آنها را گوشه ای گذاشت. زن¬ها خم شدند و پاچه شلوارهایشان را بالا زدند. دست به کمر دِل دِل می کردند. مهرداد میان آن دو ایستاده بود. نازنین یکی از پاهایش را در آب فروکرد و زودی بیرون کشید. بعد به افسانه نگاه کرد و چیزی گفت و خندید. افسانه هم خندید. نازنین رو به مهرداد برگشت و چیزی به او گفت. مهرداد کمی جلو آمد. کنار رود ایستاد و دست افسانه را گرفت. افسانه یک پایش را در آب گذاشت. بعد پای دومش را. وقتی زیر پایش محکم شد. دست هایش را در آغوش کشید. به نازنین نگاه کرد و چیزی گفت. نازنین پایش را تا مچ در آب فرو کرد. کمی نگه داشت و بیرون کشید. به خنده چیزی به افسانه گفت. بعد رو به مهرداد کرد. مهرداد پشت او ایستاد. یکی از دست هایش را گرفت. نازنین اول یک پا و بعد پای دومش را در آب گذاشت. وقتی زیر پایش محکم شد به مهرداد نگاه کرد. مهرداد دست او را رها کرد و با دو دست زیر بغلش را گرفت. سرش را نزدیک او برد و چیزی گفت. نازنین سرش را تکان داد. بعد مهرداد دو دستش را پس کشید. دو زن رو در روی هم ایستادند. با هم چیزهایی گفتند و شنیدند. صدایشان شنیده نمی شد. فقط صدای رودخانه شنیده می شد. هر دو زن رو برگرداندند به سمت مهرداد. مهرداد با هر دستش دست یکی از آنها را گرفت. کمک کرد تا بیرون بیایند. دو زن تندتند پا می جنباندند. مانتوها را تن کردند. بعد انگار کفش هایشان را دست گرفتند و راه افتادند. مهرداد پشت سرشان می رفت. سایه هایشان از پشت شاخ و برگ درخت ها پیدا بود تا که انگاری به پایین پله های سیمانی رسیدند. آنجا دیگر از چشم و دوربین پنهان شدند. مجید دوربین را از چشم برداشت. دور چشم هایش درد می کرد. چشم هایش را چند بار باز و بسته کرد. چند نفس عمیق کشید. بلند شد و از همان بیراهه به سر پل برگشت؛ سر همان راهی که به دامنه های کوه می رفت. آنها را دیده بود و همان طور که گفته بود، اگر پیششان می ماند فقط برنامة امشبش خراب می شد. در این سرما کسی نمی تواند تن به آب بزند. اما اگر فردا زن ها می گفتند که تن به آب زدند او نمی توانست به آنها چیزی بگوید.
پیچید سمت راست. پشت به آن پل شکسته بسته و رو به دامنه های سرسبز پیش رفت. شبی مهتابی بود و همه چیز به خوبی دیده می شد.

 

   لینک کوتاه :
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :