داستانی از امیر بیگدلی


داستانی از امیر بیگدلی

مي‌خواهد چيزي به من بگويد

امیر بیگدلی

از همان روزي كه پدرزنم مرد سر و کله جمشیدخان پیدا شد و تا جايي كه من مي دانم ديگر مادرزنم را ترک نکرد. او پسردایي مادرزنم است. در طول ده سالي كه من داماد آنها بودم سه يا چهار بار بيشتر او را نديده بودم. اما وقتي پدرزنم مرد خيلي سريع خودش را رساند و درست از همان وقتی که پایش را داخل خانه گذاشت بيشتر كارها را به دست گرفت؛ از چاپ آگهی فوت گرفته تا چگونگی پذیرایی از مهامانها، چه در خانه و چه در بیرون از خانه، و همچنین سروسامان دادن به مراسم کفن و دفن و شب سه و هفت. در همه آنها پا پیش گذاشت و به ما کمک کرد و تا آنجا پیش رفت که نگه داشتن جنازه پدرزنم را براي همان يك شب در خانه صلاح ندانست. 

پدرزنم خیلی ناگهانی مرد؛ شب يلدا که برای سي و سومين سالگرد ازداوجش با مادرزنم جشن گرفته بود شاد و شنگول ديديمش. اما چند ساعت بعد، صبح جمعه، كه اولين روز زمستان بود درست ساعت هشت صبح مرد.

نزديك ظهر بود و با سردرد از خواب بيدار شده بودم و داشتم در آشپزخانه لیوان آب را سرمي كشيدم كه گوشي­ام لرزید. برادرزنم سعید بود. صدایش لرزش داشت. بدون حرف ديگري گفت:«پدر مرد» و از من خواست هر چه زودتر خودم را با سمانه به آنجا برسانم. گفت كه هر چه زودتر. باور کردن خبر مرگ پدرزنم آن هم چند ساعت بعد از اينكه او را ديده بودم سخت بود. هم خواب­آلود بودم هم كمي گیج شده بودم و نمي‌دانستم به سمانه چه بگويم.

سمانه خواب و بيدار دراز كشيده بود. گفت:«كيه اول صبح؟»    

به اتاق رفتم. گفتم که سعید بود. «مي گه بريم اونجا»

«بریم که چي بشه؟»

اول گفتم:«هيچي» و كمي مكث كردم و باز گفتم كه حال پدرش خوب نيست.

سمانه گفت كه زياد خورده است. راست مي‌گفت. همه زياده روي كرده بوديم. اما سعيد چيز ديگري گفته بود. مانده بودم كه چه بگويم.

« حال پدرت خوب نيست.»

برای بار دوم که ‌اين را شنيد از زير پتو بيرون آمد و به من نگاه كرد. دور چشم‌هايش كبود بود. گفت:«چي مي گي؟»

شانه بالا انداختم. روي تخت نشسته بود و به من نگاه مي‌كرد. پرده را كمي كنار كشيدم. اتاق روشن شد. صورتش پف كرده بود. گفت:«چي مي گي؟»

«حال پدرت خوب نيست»

«زياد خورده»

گفتم كه نه و گفتم كه مثل اینکه كار از اين حرف‌ها گذشته است چون برادرش زنگ زده و خواسته خیلی زود به آنجا برويم. 

به پذيرايي رفت و وقتي به اتاق برمي گشت گوشي تلفن را به دست گرفته بود و داشت با يكي حرف مي‌زد. خوش و بش كرده بود و داشت از شب پيش مي‌گفت و دست آخر حال پدرش را پرسيد. حرفش تمام شد. فقط گفت:«شايد» خداحافظي كرد و به من خيره شد. گوشي را در دستش بازي مي‌داد.

«كي بود؟»

«الميرا»

«از پدرت چه خبر؟»

«خوابيده»

«خوابيده؟»

گوشي را از دستش گرفتم  تا به همراه برادرزنم زنگ بزنم.

گفت:«الو» و تا خواستم چيز ديگري بگويم گفت:«نمي دونم» و خواست كه زودتر خودمان را به آنجا برسانیم و تلفن را قطع كرد.

سمانه نگاهم كرد.

گفتم:«جواب نداد»

نگران شد. احساس مي‌كرد كه صداي الميرا هم كمي لرزش داشت. گوشي را برداشت و همراه برادرش را گرفت. زنگ مي خورد اما كسي جواب نمي‌داد. من را نگاه كرد. شانه بالا انداختم. دوباره شماره برادرش را گرفت. اين بار در دسترس نبود. باز به من نگاه كرد و دوباره شماره را گرفت. همراهش خاموش بود انگار. يك آن از اين رو به آن رو شد. لباس پوشيديم و خودمان را به  خانه پدرزنم رسانديم. 

در آسانسور كه باز شد سعيد روبه رويمان ايستاده بود. سمانه را بغل گرفت. گفت:«پدر مرد»  و گريه كرد.

سمانه هاج و واج نگاهش مي‌كرد. گفت:« چي مي­گي سعيد؟»

سعيد دستش را گرفت و به داخل خانه كشاندش. من هم پشت سرشان رفتم.

الميرا پشت در ايستاده بود. نگران بود. به اتاق خواب بزرگ رفتيم. سعيد در اتاق را باز كرد. روبه روي در، كنار پنجره تخت دونفره بود كه پدرزنم روي آن دراز كشيده بود. مادرزنم روی تخت نشسته بود و خیره به شوهرش، بي صدا گريه مي‌كرد. چشم هاي پدرزنم بسته بود و طاق باز دراز كشيده بود. هرچه نگاه كردم نفس كشيدنش را نديدم. سعيد هم كنار ما ايستاده بود و گريه مي‌كرد. گوشه اتاق، سميرا- خواهر كوچكشان - پشت به ديوار داده بود. نه چيزي مي‌گفت و نه گريه مي‌كرد. زانوهايش را بغل گرفته بود و به‌اين و آن نگاه مي‌كرد. سمانه سرش را برگرداند و گذاشت روي زانوي مادرش. هر دو با صداي بلند جيغ كشيدند.

سعيد گفت:«ديشب سالگرد ازدواج پدر و مادرم بود. مهمون هم داشتيم. سرحال بود. یکی دوتا پیک هم زده بود. سرخوش بود. مهمونها كه رفتند خودمون تا دير وقت نشستيم. بعد همه با هم خوابیدیم. صبح همه دير بيدار شديم. پدرم هنوز خوابيده بود. مادرم يكي دو بار رفت بالاي سرش. بيدار نشد. یک دفعه جیغ مادرم درآمد. رفتم تو اتاق. مادر نشسته بود پاي تخت و نگاهش مي‌كرد. نمی تونست حرف بزنه. پدرم رو صدا كردم. بيدار نشد. با دست شانه اش رو تكون دادم. باز هم بيدار نشد. طاق باز خوابيده بود. همين طوري كه ديديد. ديدم نفس نمي كشه. دستم رو نزديك بيني ش گرفتم. نفس نمي كشيد. كمي ترسيدم. از مادرم پرسيدم چيزي شده. زبونش بند اومده  بود. از اتاق اومدم بيرون. باورم نمي‌شد كه مرده باشه. ترسيده بودم. حتي گريه ام نگرفت. زنگ زدم خونه خواهرم و خواستم بيان اينجا. بعد هم كه به شما زنگ زديم. همين.»

آن كه به حرف‌هاي سعيد گوش مي‌داد دكتر جواني بود. دكتر سري تكان داد و گفت كه پدرزنم بر اثر سكته قلبي مرده است و اضافه كرد كه مرگ حدود ساعت هشت صبح اتفاق افتاده است. المیرا زنگ زده بود به بیمارستان و آنها آمده بودند. اول به اتاق خواب رفتند و پدرزنم را معاينه کردند. بعد با مادرزنم صحبت كردند. دكتر گفت كه مادرزنم در شُك است و هنوز باور نكرده است.  براي همين نتوانسته درست و حسابي با او حرف بزند. اما از لابه لاي همين حرف‌ها فهميده كه چيزي پيش نيامده است. پدرزنم كمي مست بوده و تا به رختخواب رفته خوابش برده. علت مرگ هم نوشيدن الكل نیست. اينها را كه گفت شروع كرد به پركردن برگه فوت. علت مرگ را سكته قلبي نوشت و پائين برگه را امضاء كرد. از ما خواست به بهشت زهرا  زنگ  بزنیم تا براي بردن جسد آمبولانس بفرستند و اضافه كرد كه اگر بخواهيم جسد را تا فردا صبح در خانه نگهداريم باید اتاق را خنك كنيم. برگه را سمت ما دراز كرد و گفت که بايد همان­روز براي باطل كردن شناسنامه و خرید قبر برويم بهشت زهرا. بعد خداحافظي كرد و رفتند.

آنها که رفتند از سعيد پرسیدم:«چکار کنیم؟»

نمی دانست كه چه بگوید. اولين داغي بود كه در زندگي ديده بود. من هم همين طور. حال خوبي نداشت. قرار شد پدرزنم را شب در خانه نگه داریم.  بايد شناسنامه‌اش را باطل مي‌كرديم و برايش قبر مي‌خريديم. بايد به‌اين و آن هم زنگ مي‌زديم و خبر مي‌داديم. يكي از اين‌ها جمشيد خان بود؛ پسر دائي مادرزنم که برادر شیری‌اش هم می‌شد؛ مرد مجرد جاافتاده‌ای که در گرفتاری‌ها به کمک دوست و فامیل می‌آمد. مادرزنم خواسته بود كه او را خبر كنيم.

من برگه فوت و شناسنامه پدرزنم را گرفتم و رفتم بهشت زهرا. چند ساعتي بيشتر طول نکشید. هم قبر خريدم و هم درخواست آمبولانس دادم. تلفنی به سعيد خبر دادم تا ساعت مراسم خاکسپاری را به بقیه هم بگوید. و وقتي به خانه برمی‌گشتم هوا كم‌كم تاريك مي‌شد. سر راه به خانه خودمان رفتم تا براي سمانه لباس مشكي بردارم. خودم هم مشكي تن كردم. اولين روز زمستان و يك عصر جمعه دلگير بود. پدرزنم مرده بود و  برسردر خانه‌شان يك پارچه مشکی رنگ آويخته بودند. روی يك كاغذ سفيد هم با دست نوشته بود «درگذشت ناگهانی پدر عزیزمان را به اطلاع شما همسايگان و دوستان گرامي مي‌رسانيم. مراسم خاکسپاری فردا ساعت 9 صبح برگزار می‌شود. خانواده تاجبخش» و به در چسبانده بودند. همان مهمان‌های شب گذشته آمده بودند. همه سیاه پوشیده و هر کدام جايي نشسته بودند. هنوز بعضي از نشانه‌هاي جشن روز قبل در سالن مانده بود. روي ديوار كاغذهاي رنگي آويزان بود و روي ميز ميوه‌هاي مانده از جشن چيده شده بود. اين‌ بار به جاي شيريني و كيك، خرما در ديس بود و به جای ساز و آواز، گریه و زاري به گوش می‌رسید. از سعيد پرسیدم خوب است يا نه؟ مانده بود چه بگويد. شانه بالا انداخت. از شب پیش تا این شب چهره‌اش خیلی تغییر کرده بود. گفتم:«كاري، چيزي؟»

کارها رو به راه بود. خاله مونس مثل هميشه خودش را رسانده بود. آشپزخانه را او مي‌چرخاند. چاي و خرما به راه بود. كارهاي بيرون هم سر و سامان داده شده بود. مراسم روز سوم در مسجد محل برگزار می‌شد. سفارش چاپ آگهی را هم داده بودند. براي ناهار پس از مراسم خاكسپاري هم با یک رستوران صحبت کرده بودند. همه این‌ها را جمشيد خان و سعید کرده بود. او وقتی خبر مرگ پدرزنم را شنید خودش را رساند. همو به سعيد گفته بود که بهتر  است جسد شب درخانه نگه داشته نشود. اما مادرزنم نپذيرفته بود؛ مي‌خواست که یک شب دیگر را هم کنار شوهرش صبح کند. من و سعيد از اين كه مادرزنم با حرف برادر تازه از راه رسيده‌اش موافقت نكرده بود خوشحال بوديم. كمي برايمان سنگين بود كه او بخواهد تا اين حد در كارهاي خانه دخالت كند. يكي‌يكي با مهمان‌ها احوالپرسي كردم. پدر و مادر خودم هم آمده بودند. من به آن‌ها خبر داده بودم. به اتاقی که پدرزنم آنجا بود رفتم. مثل صبح روي تخت دراز كشيده بود و رويش ملافه انداخته بودند. سمانه و سمیرا تکیه داده بودند به دیوار.  لباس سمانه را دادم. رفت و كمي بعد سياه پوش آمد. سمیرا همان طور مثل ظهر نشسته بود و به ديگران نگاه مي‌كرد. مادرزنم سياه تن كرده بود. زن سبزه و زيبا‌روئي كه در هر لباسي زيبا مي نمايد. سرش را گذاشته بود روي شانه دختر خاله‌اش و گاه کوتاه و گاه بلند گریه می‌کرد. چند مهمان دیگر هم در اتاق نشسته بودند. تك خواهر پدرزنم هم آمده بود. نشسته بود كنار تخت و رو به پدرزنم «عزيز من عزيز من» مي‌گفت و به سر و كله‌اش مي‌زد. آنجا بود كه جمشيد خان را پس از چند سال دوباره ديدم. به اتاق كه آمد نگاهش به نگاه من افتاد. قد بلندي داشت و يك دست سرمه‌اي پوشيده بود. موهايش فر درشت داشت و صورتش را شش تيغ كرده بود. دست روي سينه برد و به آرامي سري تكان داد. من نشسته بودم کنار سمانه.

سمانه گفت:«براش قبر خريدي؟» چيزي نگفتم.

رو به مادرش كرد و با هق‌هق گفت:«براش قبر خریدن، مي خوان ببرنش قبرستون» صداي مادرزنم هم بلند شد. يك دفعه همه زدند زير گريه.

آخر شب مهمان‌ها رفتند. المیرا هم با پدر و مادرش رفت خانه آنها. باردار بود و می بایست مراقب خودش می بود. قرار شد برای مراسم خاکسپاری هم نیاید. فقط خواهر پدرزنم، خاله مونس و جمشيد خان ماندند. خواهر پدر زنم از جمشيد خان خوشش نمي‌آمد. من و سعيد هم از حضور او احساس خوبي نداشتيم، اما از اين كه كنارمان بود خيالمان راحت بود. كمك بزرگي بود. حواسش به همه چيز بود و خوب همه كارها را سر و سامان مي‌داد. اين را مادر زنم هم مي پسنديد. راستش آنها درجوانی همدیگر را دوست داشتند و جمشيد خان خاطرخواه پر و پا قرص مادرزنم بوده، اما نتوانسته بود او را از آن خود کند.

من و سمانه شب آنجا خوابيدیم. چراغ اتاقی که پدرزنم در آن بود تا صبح روشن ماند. اتاق سرد بود. شیر رادیاتورها را بسته بودیم و لای پنجره را هم کمی باز گذاشته بودیم. مادرزنم در اتاق سميرا خوابيد. آن شب خواب همه مان سبک بود. هم بخاطر مرگ پدر زنم بود و هم بخاطر جسدش كه در خانه بود. همگی نگران مراسم كفن و دفن هم بوديم. تا صبح در خانه سروصدا بود؛ یا دری باز و بسته می شد و یا صدای ناله و گريه كسي كه در تنهايي با خودش خلوت كرده بود به گوش می رسید. گاهی هم پچ پچ دو نفر كه نيمه شب رودرروی هم در آمده بودند به گوش می رسید. نیمه های شب بود که «پچ پچ» شنیدم. سمانه خواب بود. بلند شدم تا به دستشويي بروم. چراغ آشپزخانه روشن بود. سر كشيدم؛ مادرزنم با جمشيد خان نشسته بودند دور ميز آشپزخانه. مادرزنم آرام و با لحن غمگيني حرف مي‌زد و جمشيد خان دست به سينه و خيره به او حرف‌هايش را گوش مي‌داد. 

از صبح زود صداي شيون و زاري شروع شد. چند ساعت بعد پدرزنم مي‌رفت و ديگر برنمي گشت. همه صبح زود بيدار شده بودند. جمشيد خان كارها را به من و سعيد يادآوري مي‌كرد. با خاله مونس هم زياد حرف مي‌زد؛ گاهي با صداي بلند. حالا او ميدان دار بود. لحظه به لحظه به مادرزنم سر مي‌زد و حالش را مي پرسيد. سر و كله مهمان‌ها يكي يكي پيدا شد. همسايه‌ها هم جلو در جمع شده بودند. آمبولانس سياه رنگ بهشت زهرا قبل از ساعت 9 صبح رسيد. دو نفر با برانكادر آمدند بالا و به اتاقي كه جسد در آن بود رفتند. شيون و زاري بالا گرفت. وقتي جسد سرد پدرزنم را روي برانكادر گذاشتند مادرزنم افتاد رويش؛ سمانه هم همين طور. سميرا كنار جسد نشسته بود و گريه مي‌كرد. تك خواهر پدرزنم هم كنار سر برادرش زانو زد. جمشيد خان به من اشاره كرد كه سمانه را از پدرش جداكنم. خودش هم دست انداخت زير بازوي مادرزنم و او را كنار كشاند. مأموران بهشت زهرا دو سمت برانكادر را گرفتند و ديگران هم دور تا دور آن را و كمك كردند تا از بلند شود و برروي دوش مردهاي فاميل قرار گيرد. جسد سرد پدرزنم در لابه لاي گريه و زاري، اشهد گويان به سمت آمبولانس برده شد و كمي بعد آمبولانس راه افتاد به سمت بهشت زهرا و ديگران هم دنبالش.

سه ساعت بعد همه چيز تمام شد. پدرزنم را شستيم. برايش نماز خوانديم. در قبر گذاشتيمش و رويش خاك ريختيم. با يك پارچه مشكي روي قبر را پوشانديم و چند دسته گل گذاشتيم بالايش. دور قبرش جمع شديم. هم قرآن خوانديم و هم روضه و هم گريه كرديم. دست آخر همه مهمان‌ها يكي يكي با او خداحافظي كردند و از بهشت زهرا  به يك رستوران رفتيم. نيمي از مهمان‌ها از رستوران به خانه‌شان رفتند و نيمي ديگر تا درخانه آمدند. همسايه‌ها هم تا در حياط آمدند و بقيه كه همان مهمان‌هاي شب سالگرد ازدواج بودند كه آمدند بالا. 

من و سمانه با خاله مونس زودتر آمدیم خانه تا کمی به كارها سر و سامان بدهيم. سمانه وقتي وارد خانه شد زد زير گريه. ديگر پدرش نبود. بد جوري گريه كرد. دلش مي‌خواست پدرش درخانه بود و مثل هميشه او را درآغوش مي گرفت و مي بوسيد. من در آغوشش گرفتم تا کمی آرام شود. بعد صندلي ها را جابه جا كردم و كاغذهای رنگي و بادكنک ها را از در و ديوار كندم. خاله مونس زير كتري را روشن كرد. يك ميز كوچك گذاشتيم كنار ديوار و روي آن پارچه تيره رنگي انداختيم. سمانه عكس قاب گرفته پدرش را گذاشت روي ميز و چند دسته گل دورتا دور آن چيد. بعد دو شمع سبز رنگ گذاشت اين سو و آن سوي عكس. شمع ها را روشن كرد. پدرزنم در ميان شعله های شمع مي خنديد. موهاي پرپشت جوگندمي داشت كه از كنار فرق باز كرده بود. اين خنده برای عکس پنجاه سالگي اش بود. به تعداد بچه هایش از این عکس چاپ کرده بود و برایشان پشت نويسي كرده بود. وقتي اين عكس را مي گرفته نمي‌دانسته كه از آن براي مرگش استفاده خواهد شد. اگر مي‌دانست شاید اين لبخند بر لبش نمي نشست. شب گذشته هم نمي‌دانست آخرين شب زندگي اش است؛ اگر می دانست شاید با صداي بلند نمی گفت:«عزيزان» تا همه ساكت شوند و او شروع كند به سخنراني. ليوانش را بالا گرفت و با همين لبخند و با آرزوی هزارها هزار سال خوب و خوش  براي خانواده و بستگان به سلامتي همه نوشيد و گفت كه هر سال در چنين روزي جشن خواهند گرفت. سپس دست مادرزنم را گرفت و مثل تازه عروس و داماد درمیان مهمان‌ها رقصيدند.

در خانه باز شد و مهمان‌ها آمدند. اولين نفر مادرزنم بود. جمشيد خان دستش را گرفته بود همراهي اش مي‌كرد. وقتي كه وارد شد زد زير گريه. برای اولین بار بود که خانه اش بی مرد شده بود. جمشيد خان دست مادرزنم رها كرد و كنارش ايستاد. ديگران هم با او گريه كردند. خاله مونس رفت کنارش او را با خود تا كنار مبلي همراهي كرد. مادرزنم روي مبل نشست. مهمان‌ها هم هر كدام جايي نشستند. من، خاله مونس و جمشيدخان گرم گرفتیم. دختر خاله مادرزنم هم آمد كمك ما. سعيد همان دور و بر مي پلكيد. پدر و مادر الميرا كنار هم نشسته بودند. مهمان‌ها  زیر چشمی به عکس پدرزنم نگاه می کردند. سرتكان مي‌دادند و افسوس مي خوردند. بعد نگاهی هم به مادرزنم می انداختند. مادر زنم زير لب چيزهايي مي‌گفت و سرتكان مي‌داد. او شيرازی ست؛ سبزه رو و زیبا. هميشه شاد و خندان ديده بودمش. اين اولين باري بود كه او را غمگين مي ديدم. با این حال باز زیبا بود. سمانه آمد كنار من. گفت:«جاش خاليه» و اشك آمد پشت چشم‌هايش. گفت:« زود بود» و هق‌هق كرد. دستش را در دست گرفتم. آنها كه نشسته بودند چشمشان به ما افتاد. من هم نگاهم به نگاه پدرم افتاد كه بين مهمان‌ها نشسته بود. پدرم نزديك بيست سال از پدرزنم بزرگتر است. سمانه گفت:«چون خیلي خوشبخت بود مرد» و باز گفت:«چون خيلي خوشحال بود» و باز گفت:«همين جا پيش ماست. داره ما رو نگاه می کنه و می خنده. داره حرف ما رو گوش مي ده. الان در يكي از اتاق ها رو باز كنه و می یاد پيش مهمونها.» سرش را گذاشت روي شانه من. گفت:«ديشب بود و حالا نيست» چشمم دوباره به مادرزنم افتاد. به عكس شوهرش خیره بود و به آرامي سر را تكان می داد. انگار می گفت:«كجا رفتی؟» اشك چشم هایش را پاك كرد. با دست روي پايش كوبيد. انگار گفت:«نگفته بودی» سرش را پائين انداخت. دادزد:«چرا چرا» خاله مونس رفت بالاي سرش و شانه هايش در دست گرفت و ماليد. جمشيد خان هم دورش مي گشت. مهمان‌ها سر تکان می دادند. جمشيد خان نشت کنار مادرزنم. دستش را گرفت و گفت:«آرام باش انسي» مادرزنم چیزی نگفت. خواهر پدرزنم از همانجا كه نشسته بود:«گفت تو كه نمي دوني انيس چي از دست داده. تو كه اينها رو نمي فهمي.» به جمشید خان برخورد. اما چیزی نگفت. به مادرزنم خیره شد. سمیرا به عمه اش نگاه کرد. كسي چيزي نگفت. سميرا بلوز و شلوار ورزشي مشكي رنگ تن كرده بود. پاهايش را جمع كرده بود و روي مبل نشسته بود. رنگ پريده و نگران به نظر مي رسيد. با كسي كاري نداشت و به كسي چيزي نمي‌گفت. اگر كسي حرفي مي‌زد زيرچشمي به او نگاه می کرد و حالا نگاهش بین عمه اش و جمشید خان و مادرش می رفت و برمی گشت. موهايش را جمع كرده بود و از يك طرف ريخته بود روي صورتش و با گردنبند  چوبي كه به گردن داشت  بازي مي‌كرد.

زنگ خانه به صدا در آمد. سعيد در را باز كرد و بيرون رفت و كمي بعد، پاكت بزرگي به دست برگشت. پاکت را روی پيشخوان آشپزخانه گذاشت و بازش كرد. آگهی فوت پدرزنم بود. به جمشيد خان اشاره كرد. او هم رفت كنارش. هر كدام يك برگ به دست گرفته بودند و نگاه مي‌كردند. چندتا از آنها را هم بین مهمان‌ها پخش کردند. دوباره صدای گریه و زاری بالا گرفت. جمشيدخان به من گفت:«بريم يه چندتايي به در و ديوار محل بزنیم» شال و كلاه كرديم و از خانه زديم بيرون. از دست خواهر پدرزنم شاکی بود اما به روی خودش نیاورد.

آن شب اولين شبي بود كه پدرزنم در خانه نبود. با اين حال بهتر از شب پيش خوابمان برد. هم خسته بوديم و هم بي خواب. بجز خاله مونس و جمشيدخان كسي آنجا نماند. خواهر پدرزنم مي‌خواست بماند اما از حضور جمشيد خان ناراحت بود. آخر شب رفت. مادرزنم شب در اتاق خودش خوابيد. شير رادياتور را باز كرده بودیم و اتاق گرم شده بود.

مراسم روز سوم در مسجدي در نزديكي خانه برگزار شد. فاميل هاي پدرزن و مادرزنم آمده بودند. اما زياد نبودند. پدرزنم اهل جنوب بود كه بيشترقوم و خويشهايش زمان جنگ از كشور رفته بودند و مادرزنم شيرازي و از خانواده­ای كم جمعيت. مسجد شلوغ نبود. من و سعيد با جمشيد خان ايستاده بوديم جلو در و به مهمان‌ها خوش آمد مي‌گفتيم. جمشيد خان هر از چندگاهي سركي به داخل مسجد مي كشيد و برمي گشت. مراسم كه تمام شد همه جلو در مسجد جمع شدند. مردهايي كه از راه دور آمده بودند مي‌خواستند مادر زنم را ببيند و به او هم تسليت بگويند. تعدادي از همكاران پدرزنم هم آمده بودند كه بعد از ديدن مادرزنم رفتند. بعد آنهايي كه دسته جمعي از راه دور آمده بودند از همانجا برگشتند. چندتایی از نزدیکان هم از مسجد به خانه آمدند و آخر شب ماندند. المیرا هم براي مراسم سوم آمده بود كه آخر شب با پدر و مادرش به خانه آنها رفت. پدر و مادر من هم آمده بودند كه آخر شب به خانه‌شان رفتند. وقتی به خانه برگشتم فقط خودمان بودیم. خاله مونس و جمشیدخان هم اضافه شده بودند. خاله مونس نزديك ترين كس به مادرزنم بود و جمشیدخان بردار شیری او که تازه پایش به خانه آنها باز شده بود و كم كم داشت براي خودش جايي پیدا می کرد. در طول این سی و چند سال همواره رابطه جمشید خان با پدرزنم سنگین بوده و خيلي كم پيش مي‌آمده كه به خانه آنها بيايد. من چند بار بيشتر نديده بودمش. اما وقتي خبر مرگ پدرزنم را شنید خیلی سریع خودش را رساند و با دستهای خودش او را در قبر گذاشت؛ روز خاکسپاری او و سعيد اين كار را كرده بودند.

فردای روز سوم در خانه ماندیم. من و سعيد و سمانه مرخصی گرفته بودیم. سمیرا هم مدرسه را تعطیل کرده بود. سعيد صبح رفته بود دنبال المیرا و او را با خودش آورده بود. خواهر پدرزنم هم پیش از ظهر آمد آنجا و آخر شب سعيد برایش تاکسی گرفت تا به خانه خودش برود. وقتي آمد اولين كاري که كرد گله از مادرزنم بود كه چرا اين مرد غریبه را در خانه نگه داشته است. مادرزنم گفته بود كه جمشيد خان برادرش است و خواهر پدرزنم سرش را تكان داده بود و گفته بود:«بيچاره برادرم كه در قبر مي لرزد.» مادرزنم لب چروكانده بود و چيزي نگفته بود. خاله مونس هم حرف را به حرف ديگري كشانده بود و دست خواهر پدرزنم را گرفته بود و برده بود نشانده بود روي مبلي. جمشید خان که صبح رفته بود بیرون بعد از ظهر قبل از اینکه خواهر پدرزنم برود آمد. خواهر پدرزنم هر وقت كه پيش مي‌آمد نيش زباني به او مي‌زد، اما او نشنيده مي گرفت. ديگران هم همين طور. مادرزنم دوست داشت جمشيدخان پيشش باشد. شاید چون برادري نداشت او برايش جاي برادر بود و دل گرم به او بود. مادرزنم خيلي شكسته شده بود. كمي هم گيج بود. اين گوشه آن گوشه خانه خودش را سرگرم مي‌كرد و يك دفعه از يك گوشه‌اي صدايش بلند مي‌شد. جيغ مي كشد و داد مي‌زد. مي‌رفتيم كنارش. مي ديديم نشسته و دارد گريه مي‌كند. خاله مونس برايش آب مي‌آورد و شانه هايش را مالش مي‌داد. خوب هواي خواهرش را داشت. جمشيد خان دستهاي مادرزنم را در دستش مي گرفت. به او مي‌گفت:«انسي آرام باش» خواهر پدرزنم حرص مي خورد. مادرزنم را انيس صدا مي‌زد و به جمشيد خان مي‌گفت كه او نمي فهمد انيس چه حال و روزي دارد. او جمشيد خان را «آزاد هفت دولت» مي‌دانست

آن شب، نيمه هاي شب يكي جيغ كشيد. بعد داد و فرياد كرد. سمانه بلند شد از اتاق بيرون رفت و كمي بعد برگشت. بالش و پتویش را برداشت و گفت كه مي‌رود تا شب پيش مادرش بخوابد.

روز پيش از مراسم هفت بود. بجز يكي دو مهمان كسي نيامد. خواهر پدرزنم هم نيامده بود. مراسم روز هفت خيلي جمع و جور بود. جمشيد خان با مادرزنم برنامه ريزي كرده بودند كه چكار كنند. قرار براين بود كه فقط بستگان نزديك بيايند. مي‌خواستيم بعدازظهر با يك اتوبوس برويم سرخاك و از آنجا دوباره برگرديم خانه. و براي شام از آنها پذيرائي كنيم. شروع كرديم به تميز كردن خانه. هر چه را هم كه نياز داشتيم خريديم. سمانه به مادرش كمك كرد تا روتختي و روبالشي و ملافه هاي اتاقشان را عوض كنند. اين چند روز را روي زمين خوابيده بود و آن شب براي اولين بار بود كه بعد از مرگ شوهرش روي تخت مي خوابيد.  نيمه هاي شب بد خواب شد و سمانه را كشاند پيش خودش. فردا صبحش سمانه برايم تعريف كرد كه وقتي به اتاق مادرش رفته، ديده كه او روي تخت نشسته و  جمشيد خان هم كنارش است و دستهاي او را در دست گرفته. خاله مونس هم پيش آنها بوده. مادرزنم براي اولين بار شوهرش را در خواب ديده بود. گفت كه نمی تواند باور کند که او مرده است چون وقتي از مراسم خاكسپاري به خانه آمده پدرزنم در را برايش باز كرده. مادرزنم تعجب كرده و گفته:«عزيز تو اينجايي؟»

عزيزگفته:«بيرون سرده اومدم لباس گرم بپوشم.»

و بعد دست زنش را گرفته و گفته:«انيس دلم برات تنگ شده. تو هم بيا بريم. انيس انيس. »

همين جا جمشيد خان خودش را رسانده بوده بالاي سر او و ديده بوده مادر زنم درخواب داد و بيداد مي‌كند. دستش را گرفته و صداش كرده: «انسي انسي» و از خوب بيدارش كرده. مادرزنم جيغ كشيده بود و با داد و بي داد از خواب پريده بوده. بعد زده بود زير گريه. همان وقت همه بيدار شده بودند. خاله مونس برايش آب آورده بوده و سمانه رفته بود كنارش تا كمي آرام بگيرد.

مراسم روز هفت با اولين شب جمعه يكي شده بود. روز سوم در مسجد گفته بودیم كه هزينه مراسم شب هفت صرف امور خيريه خواهد شد. براي همين فقط بستگان نزديك دعوت شده بودند. جمشيد خان و مادرزنم برنامه ريزي كرده بودند که اتوبوس ساعت دو ظهر از جلو خانه حركت كند به سمت بهشت زهرا و يك ساعتي آنجا باشیم و بعد با همان اتوبوس برگرديم خانه. مهمان‌ها درخانه شام بخورند و کمی هم بنشینند. وقتی برگشتیم خواهر پدرزنم و يكي دو تا از بستگانشان بالا نيامدند. حالا که پدرزنم مرده بود خواهرش احساس مي‌كرد كه در آن خانه ديگر كسي را ندارد. بيشتر قوم و خويش هايشان در زمان جنگ از ايران رفته بودند و بچه هاي بردارش هم كه همين سمانه و سميرا و سعيد باشند با عمةشان رابطه‌اي نداشتند. او از همان دم در رفت و فقط مهمان‌هايي بالا آمدند كه درست يك هفته پيش، در چنين بعدازظهري براي مراسم سالگرد ازدواج آمده بودند. اين بار پدرزنم نبود و تنها عكسي از او در ميان جمع بود. مهمان‌ها تا آخر شب نشستند. بعد يكي يكي بلند شدند. اول با مادرزنم خداحافظي كردند بعد با سعيد و سمانه. دستي هم به سر سميرا كشيدند. بعد رو به همه خداحافظي كردند و رفتند. فقط خودمان مانديم با خاله مونس و جمشيد خان.

فردا روز تعطيل بود و مراسم پدرزنم هم به سرانجام رسيده بود.

سمانه سرش را به دو سو تكان داد و رو به مادرش گفت:«خواب نبود» گفت كه به خوبي به ياد مي‌آورد كه بيدار بوده. بعد به من نگاه كرد و گفت:«همون وقت كه بيدارت كردم.» يادم بود كه از من پرسيده بود آيا بيدار هستم يا نه؟ 

سمانه گفت:«پدر داشت با يكي حرف مي‌زد.» همه به او نگاه مي‌كرديم. گفت:«يه سر و صدايي شنيدم كه بيدار شدم» بعد پچ پچ شنيده بود. وقتي گوش داد بود صداي پدر و مادرش را شنيده بود. مادرزنم فنجان چايش را به دست گرفت. 

سمانه رو به مادرش گفت:«اول فكركردم شما دارين با هم حرف مي‌زنين. بعد يادم افتاد كه پدر مرده.» بغض راه گلويش را بست. كمي مكث كرد. خاله مونس كه بلند شده بود تا به آشپزخانه برود يك آن سر پا ايستاد تا حرف‌هاي سمانه تمام شود. مادرزنم با دستمال چشم‌هايش را پاك مي‌كرد. سمانه گفت كه وقتي به ياد آورد پدرش مرده ترسيد و درست همان وقت بود كه من را بيدار كرده بود. راستش من خيلي خوابآلود بودم.  بيدار شدنم را به سختي به ياد مي‌آوردم اما جز آن چيز ديگري به يادم نمي‌آمد. گويا از او خواسته بودم بخوابد و خودم هم خوابيده بودم.

 سمانه هم خواسته بود بخوابد. گفت:«تا چشمهام رو بستم باز صداي پچ پچ شنيدم» و اين بار بلندتر. گفت:«بلند شدم و گوش ايستادم. صداي يه مرد بود. يه آن خوشحال شدم كه پدر زنده اس.» مادرزنم فنجانش را روي ميز گذاشت و با دستمال نم چشم‌هايش را پاك كرد. سمانه به آرامي‌رفته بود سمت صدا. ديده بود كه از لاي در نيمه باز اتاق پدر و مادرش نوري به بيرون مي تابد. گفت:«كمي ترسيدم» رفته بود دستشويي و وقتي بيرون آمده بود ديگر از آن نور باريك خبري نبود. صدايي هم نمي‌آمد. رو به مادرش گفت:«خواستم به اتاق شما سر بزنم  اما نمي دونم چرا اين كار رو نكردم.» مادرزنم  دستمال را در دستش مچاله كرده بود و يكي از دست‌هايش را ستون چانه اش كرده بود و نگاه مي‌كرد.

سعيد حوله پيچ آمد كنار ميز. به همه سلام و صبح به خيري گفت و رفت. سمانه ادامه داد:« شايد همش خوابه.» او مي‌دانست كه يك هفته‌اي از مرگ پدرش مي‌گذرد. برگشته بود به اتاق. من خوابيده بودم. او هم خواسته بود بخوابد. اما باز صداي پچ پچ شنيده بود و صداي باز و بسته شدن دري و همچنين نور كم رنگي را ديده بود كه براي لحظه‌اي كوتاه خانه را روشن كرده بود و بعد باز همه جا تاريك شده بود. سمانه گفت:«همين بود.» خاله مونس آمد بالاي سر سمانه. گفت:«خير باشه» و فنجان چايش را برداشت تا كمي داغش كند. مادرزنم دوباره دستمال را باز كرد و گرفت روي چشم‌هايش. شروع كرد به گريه كردن و با كمي هق‌هق گفت:«عزيز همين جاست. همين جا پيش ما» و بعد باز گفت كه پدرزنم چشمش دنبال اوست و به خانه مي آيد تا او را با خودش ببرد. راستش مادرزنم هنوز زيباست و جوان به نظر مي­رسد. زود است كه بخواهد بميرد.

آن روز جمعه بود؛ يك روز تعطيل واقعي. آخرين روزي بود كه در خانه آنها مي مانديم.  صبح وقتي بيدار شديم انگار همگي خوشحال بوديم كه در آن روز ديگر كاري نداريم.  حتي آن يكي دو مهماني كه در طول روز آمدند برايمان خوشايند نبود. مي‌خواستيم راحت باشيم و كمي استراحت كنيم. بخصوص كه از فرداي آن روز، بعد از يك هفته تعطيلي كارمان شروع مي‌شد. بايد به خانه خودمان مي‌رفتيم و براي يك هفته كاري آماده مي‌شديم.  هم من هم سمانه و هم سعيد. سميرا يك هفته‌اي بود كه مدرسه نرفته بود. خاله مونس می توانست بيشتر بماند.  بستگي به مادرزنم داشت كه از او چه بخواهد. جمشيدخان هم گفته بود كه از اين به بعد خودش مي‌خواهد مراقب خواهرش باشد. صبح من و سمانه با مادرزنم و خاله مونس دور ميز نشسته بوديم و صبحانه مي خورديم. سميرا و الميرا خواب بودند و سعيد رفته بود حمام. جمشيدخان صبح زود رفته بود بيرون و نان تازه گرفته بود. صبحانه اش را خورده بود و دوباره رفته بود بيرون. به مادرزنم مي‌گفت كجا مي‌رود و چه وقت برمي گردد. سمانه سر ميز صبحانه گفت كه ديشب پدرش را ديده. انگار از اينكه پدرزنم مرده است زياد ناراحت نبوديم. ولي دوست داشتيم درباره او حرف بزنيم. دوست داشتيم با يك لبخند يادش كنيم. 

سعيد و الميرا هم آمدند سرميز. سعيد خندان بود. سميرا بيدار شده بود. خاله مونس رفت سراغش. اما سر ميز نيامد. صبحانه نخورد. او هيچ وقت صبحانه نمي خورد. آمد روي يكي از مبل‌ها نشست. بلوز شلوار ورزشي فيلي رنگ پوشيده بود. گوشي‌اش را به گوش گذاشته بود و آهنگ گوش مي‌داد. خاله مونس براي سعيد و الميرا چاي ريخت. صبحانه كه تمام شد مانده بوديم چكار كنيم. انگار كارهايمان را كرده بوديم و ديگر كاري نمانده بود.

يك هفته پيش از آن بود كه پدرزنم مرده بوده. روز اول باور نمي‌كرديم. بعد باورمان شد. اما برايمان سخت بود. گريه و زاري مي‌كرديم و به سرو كله مان مي‌زديم. كم‌كم  به جاي گريه روي لب‌هايمان تلخ خند و سپس لبخند نشست. اول لبخند زديم. بعد ريز خنديديم. بعد با صداي بلند حرف زديم و خنديم. انگار نه انگار كه كسي را از دست داده‌ايم. از آن شيون و زاري هاي روز اول ديگر خبر نبود. بعد از مراسم روز سوم انگار همه چيز تمام شده بود. بخصوص كه اعلام كرده بوديم مراسم شب هفت برگزار نمي‌شود. و حالا انگار كارهايمان را كرده بوديم و تمام شده بود. بايد صبر مي‌كرديم تا چهل روز بگذرد تا بتوانيم رنگ سياه را از تن درآوريم.

عصر جمعه دور هم جمع شده بوديم و حرف مي‌زديم. يكي دوتا از همسايه‌ها آمدند و رفتند. جمشيد خان حرف مي‌زد و سعيد سرش را تكان مي‌داد. سعيد نشسته بود كنار الميرا و دستش را گذاشته بود روي شكم او.  گاه و بي گاه رو به الميرا مي‌كرد و مي‌گفت:«حالا زد» الميرا مي‌گفت:«ديدي؟» و هر دو مي خنديد و به ديگران مي‌گفتند كه بچه شان لگد مي‌زند. وقتي بچه لگد مي‌زد سعيد ريسه مي‌رفت.

از همه بيشتر جمشيد خان بود كه حرف ميزد. زبان به شوخي و خنده باز كرده بود و مادرزنم را طرف سخن قرار داده بود و با او شوخي مي‌كرد. از دور دورها مي‌گفت.  مادرزنم گاهي با لبخند سرش را تكان مي‌داد و گاهي چپ چپ نگاهش مي‌كرد. در نگاه هر دوشان شيطنت بود. گاهي چشم‌هاي مادرزنم خيره مي‌شد به عكس قاب گرفته پدرزنم. آن وقت اگر حرف خنده داري شنيده بود و يا لبخندي روي لبش نقش بسته. كم كم دگرگون مي‌شد. خنده جاي خودش را به بغض و غم مي‌داد و يك دفعه غمگين مي‌شد. با اين حال باز زيبا بود. آنقدر زيبا بود كه جمشيد خان بگويد:« انسي چقدر قشنگ ‌شدي» و اين را كه مي شنيد پوزخند مي‌زد.

جمشيد مي‌گفت:«انسي يادته..؟» و نمي دانم چه و چه و مادرزنم سر تكان مي‌داد كه يادش هست و باز جمشيد خان مي‌گفت:«يادته ...؟» و باز نمي دانم چه و چه. مادرزنم يادش بود. سر تكان مي‌داد يا چپ چپ نگاه مي‌كرد. جمشيد خان رو به سعيد مي‌كرد و مي‌گفت:«بله‌اين طور نبود.» و سعيد براي لحظه‌اي چشم از روي شكم الميرا برمي داشت و به جمشيد خان چشمك مي‌زد.

خاله مونس از دور حواسش به همه بود. هر چند وقت يك بار از مادرزنم مي پرسيد كه چيزي مي‌خواهد يا نه. مادرزنم و جمشيدخان از بچگی هایشان می گفتند و البته بيشتر جمشيد خان حرف مي‌زد. بعد از خاله مونس مي پرسيد كه يادش هست يا نه؟ خاله مونس سرش را تكان مي‌داد. بعد از روزهايي مي‌گفت كه کم کم بزرگتر شده بودند. خاله مونس بعضي چيزها را به نياورد. بعضي كارهاشان پنهاني بود. بعد كه بزرگتر شدند مادرزنم پريد و جمشیدخان ماند. ماند و ماند تا به‌اين روز كه به مادرزنم بگويد:«انسي» و مادرزنم نگاهش كند. جمشيد خان بپرسد: «خوبي؟» و مادر زنم شانه بالا بيندازد.

يك هفته‌اي مي‌شد كه سركار نرفته بودم. آن هفته تمام شب ها را در خانه پدرزنم خوابيده بوديم. خواب درست و حسابی هم كه نبود. گاهی سري به خانه خودمان مي‌زدم براي لباس يا کاری دیگر. سعيد هم آنجا بود. الميرا چند شبی در خانه پدرش ماند ولی بعد از شب هفت آمد آنجا. همه مانده بوديم كنار مادرزنم. خاله مونس هم از اول تا آخر بود. جمشیدخان هم .

آخر شب می خواستیم به خانه خودمان برویم. برای سمانه سخت بود که مادرش را تنها بگذارد. از من خواست آن شب را هم بمانیم. گفتم چه امشب چه شب دیگر به هر حال باید رفت. راستش دوست داشتم به خانه خودمان برویم. دیگر خسته شده بودم. دو دل بودم. رفتن خاله مونس بستگی به مادرزنم داشت که از او چه بخواهد. اما  جمشید خان برنامه ای برای رفتن نداشت. در این هفته خیلی کمکمان کرده بود و هر چه بیشتر می گذشت به او نزدیکتر می شدیم. به هرحال برادر مادرزنم است. 

شب آخر درست مثل يك هفته پيش بود که مهمان‌ها رفته بودند و خودمان مانده بودیم. پدرزنم روی مبلی نشسته بود و برایمان آواز كوچه بازاري می خواند. سمیرا روی دسته همان مبل نشسته بود خودش را به پدرش چسبانده بود. پدرزنم سرش گرم بود. آواز می خواند و دستهای سمیرا را نوازش می کرد. آخر شب که ما خواستیم برگردیم خواست که بیشتر بمانیم. اما ما نمانديم و قول شب ديگري را داديم و حالا شب دیگری بود. اما ديگر پدرزنم نبود و جای او را پسردائی مادرزنم گرفته بود. كه حالا انگار او هم دوست داشت ما يك شب ديگر بمانيم و ما آن شب را مانديم.

همان شب پدرزنم را در خواب ديدم. از من گله كرد كه چرا آن شب خواسته او را ناديده گرفتيم و به خانه خودمان رفتيم اما امشب به خواسته جمشيدخان تن داديم و اينجا مانديم. انگار از ماندن ما ناراحت بود. اما مي‌دانست كه براي مرگ اوست كه دور هم جمع شده‌ايم. مثل همان شب بود كه من و سمانه بلند شديم تا به خانه خودمان برويم. پدرزنم هم بود. خودش يكي يكي با همه خداحافظي مي‌كرد. مهمان‌ها همگي رفتند. خودمان مانديم. پدرزنم رفت سراغ جمشيد خان و خداحافظي كرد. به او گفت كه در اين يك هفته خيلي زحمت داده است. و هر چه ‌ايستاد ديد كه او قصد رفتن ندارد. حالا خودش بايد مي‌رفت. با همه روبوسي كرد. حتي با پسردائي مادرزنم. بعد از خانه بيرون رفت. همه با لبخند بدرقه‌اش كرديم. در كه بسته شد دور هم جمع شديم. انگار ديگر فقط خودمان مانده بوديم و خودمان. اما صداي زنگ آمد. يكي با من كار داشت. اين را جمشيد خان گفت. از در كه بيرون رفتم روشنائي بود. نور بود. پدرزنم بود. در آسانسور باز بود و او ايستاده بود ميان آسانسور. توي آسانسور پر نور بود. خواستم جلوتر بروم كه گفت:«نه» همانجا ايستادم. گفت:«مراسم خيلي خوب بود» و باز يك چيزهايي گفت كه به يادم نماند. حرف‌هايش از اينجا و آنجا بود. گاهي هم حرف كه مي‌زد من چيزي نمي‌شنيدم. گاهي هم فقط دهانش باز و بسته مي‌شد بدون اين كه بخواهد حرفي بزند. می‌خواست چيزي به من بگويد. فهميدم كه نگران است. فهميدم كه مي گويد از امروز به بعد همه مي‌روند سراغ زندگي خودشان و او كم كم فراموش خواهد شد. گفت كه مادرزنم هم مي‌رود دنبال زندگي خودش. اين را از روي حركت لب‌هايش فهميدم. گفت كه ما همه سر و سامان گرفتيم، اما.... از این اما فهميدم او نگران سميراست. اين را خودش نگفت اما انگار سميرا هم آمد كنار ما. پدرزنم گفت كه سميرا تودار است. اين را مي‌دانستم. او حرفش را به كسي نمي‌گويد. او هميشه ساكت و آرام است. غم و غصه­هايش را براي خودش نگه مي­دارد. پدرزنم نگران او بود. او مي‌دانست كه مادرزنم مي‌رود دنبال زندگي خودش و سميرا تنها مي ماند.  فهميدم  كه از من مي‌خواهد هواي او را داشته باشم. فهميدم كه او مطمئن است مادرزنم و آن بردار شيري­اش روي هم مي‌ريزند. فهميدم كه او سميرا را به من سپرده است. چيزهاي ديگري هم گفت اما صدايي به گوشم نرسيد. فقط دهانش باز و بسته مي‌شد. انگار در زير آب بخواهد حرف بزند. خواست از من قولي بگيرد. دستم را دراز كردم تا با او دست بدهم. دستش را دراز نكرد. اما گفت كه حالا خيالش راحت است. همان لبخندي كه در عكس داشت به لبش نشست. با دست خداحافظي كرد و در آسانسور بسته شد. هنوز از پشت در بسته آسانسور نور مي‌آمد. آسانسور رفت. نمي دانم پائين مي‌رفت يا بالا. فقط نور بود و نور بود و نور. انگار پرده را کنار زده باشند و آفتاب تیز اول صبح بیفتد روی چشم‌هاي آدمی. خواب مانده بودم. وقتي كه بيدار شدم گيج بودم و سردرد داشتم. درست مثل يك هفته پيش؛ همان صبحي كه خبر مرگ پدرزنم را شنيده بودم. راستی پدرزنم مرده بود. بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا آبی سربكشم. جمشيدخان در آشپزخانه نشسته بود. تازه از بيرون آمده بود. زير كتري روشن بود و بوي نان تازه در آشپزخانه پيچيده بود. لبخند زد و خواست دست و رویم را بشويم تا با او صبحانه بخورم.

   لینک کوتاه :
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :