داستانی از امیر بیگدلی
وقتی برف ها آب می شود
من و افسانه، عصر جمعه از تهران راه افتادیم سمت کرج تا مادرم را برای شب به خانة خودمان بیاوریم. فردای آن روز ساعت یازده صبح وقت دکتر داشتیم و برای اینکه در شلوغی شنبه صبح بزرگراه کرج- تهران گیر نیفتیم، بهتر بود که مادرم جمعه شب در خانة ما بخوابد. از پیش زنگ زده بودم و قول و قرار گذاشته بودم، با این حال وقتی به کرج نزدیک می¬شدیم، افسانه دوباره زنگ زد و گفت که تا بیست دقیقة دیگر خواهیم رسید. همان حدود به خانه¬شان رسیدیم. پائیز بود و هوا زود تاریک می¬شد. زنگ خانه را زدم و روبه¬روی چشمی دوربین دربازکن ایستادم تا بتوانند به-راحتی من را ببینند و با خیال راحت در را باز کنند. از وقتی دزد به خانه¬شان زده بود برای باز کردن در، دلهره داشتند و می¬ترسیدند. در باز شد. صدای مادرم را از آن سوی در¬بازکن شنیدم که گفت: «زود باشین بیایین تو.»
وقتی جلو در واحدشان رسیدیم، در، نیمه¬باز بود. مادرم همانجا سرپا، منتظر ما بود، اما پدرم روی مبل نشسته بود و تلویزیون نگاه می¬کرد.
مادرم ما را که دید گفت: «زود باشین بنشینین دور میز تا براتون چایی بریزم.»
افسانه صورت او را بوسید و گفت: «به زحمت افتادین.» و رفت تا با پدرم روبوسی کند.
مادرم گفت: «چه زحمتی. پسرم اومده.»
او را در آغوش گرفتم و بوسیدم. از دور برای پدرم سر تکان دادم.
مادرم گفت: «از کجا می¬آئین؟ کِی راه افتادین که هنوز صبحونه نخوردین؟»
افسانه خندید. گفتم: «صبحونه؟»
با پدرم که دست می¬دادم گفت: «براتون صبحونه آماده کرده. فکر می¬کنه الان صبح زوده.»
سری تکان دادم و به¬آرامی به پدرم گفتم: «هوا گرگ و میشه. بیرون رو نگاه کرده فکر کرده صبحه.»
نگاهی به افسانه انداختم. مادرم دوباره گفت: «زود باشین دست¬ و روتون رو بشورین و بنشینین دور میز. می-خوام چایی بریزم.»
روی میز بساط صبحانه آماده بود؛ نان و پنیر و گردو، کره و مربا و چیزهای دیگر.
مادرم رو به من گفت: «تخم مرغ هم بپزم.»
گفتم: «نه.»
بعد همین سوال را از افسانه پرسید. افسانه هم گفت که نه.
پدرم گفت: «حالا بنشینین دور میز چند لقمه بخورین.»
ما هم همین کار را کردیم. مادرم برایمان چای آورد. وقتی چایی می¬ریخت رو به پدرم گفت: «برای تو هم بریزم.»
پدرم گفت: «من خوردم.»
مادرم گفت: «بابات صبح اول وقت صبحونه¬اش رو می¬خوره.»
وقتی صبحانه¬مان را خوردیم به مادرم گفتم: «خُب، آماده¬ای که بریم؟»
تا بخواهد حرفی بزند، پدر گفت: «هر چی بهش می¬گم آماده شو، قبول نمی¬کنه که نمی¬کنه.»
افسانه به خنده گفت: «سخته از شما جدا بشه.»
پدرم گفت: «همش به من می¬گه اگه من برم تو گرسنه می¬مونی.» و خندید. با سر به او اشاره کردم که نخندد.
مادرم به من نگاه کرد و گفت: «مگه بابات نمی¬یاد؟»
گفتم: «نه.»
گفت: «من که نمی¬تونم تنها بیام.»
افسانه گفت: «تنها نیستین با ما هستین.»
مادرم گفت: «با کی برمی¬گردم.»
من گفتم: «خودم می¬یارمت خونه.»
مادرم گفت: «کِی برمی¬گردیم؟»
افسانه گفت: «فردا.»
مادرم گفت: «بابات تنها بمونه؟»
ما چیزی نگفتیم. مادرم با افسوس گفت: «آخه گرسنه می¬مونه.»
پدرم گفت: «نگران من نباش خانم. شما برو به کارت بِرِس.»
مادرم یک دفعه انگار به خودش آمد. گفت: «کجا باید بریم؟» و دوباره خودش گفت: «هر چی از بابات می-پرسم، می¬گه دکتر، دکتر.» کمی ساکت ماند و دوباره گفت: «آخه چه دکتری؟ من که چیزی¬م نیست.» و به من خیره شد.
گفتم: «پات درد نمی¬کنه؟»
«نه.»
«کمرت چی؟»
کمی فکر کرد و گفت: «نه.»
«سر درد نداری؟»
باز کمی فکر کرد و گفت: «سر درد ندارم. نه.»
«خیلی خوبه. پس برای چی نگرانی؟»
«چی؟»
افسانه گفت: «خوب دکتر هم همین¬ها رو می¬پرسن.»
مادرم به او خیره شد.
من گفتم: «همین¬طور می¬ریم دکتر معاینه¬ات کنه.»
پدرم از آنجا داد زد: «مثل همیشه. مگه تا به حال دکتر نرفتی؟»
مادرم گفت: «چرا؟»
افسانه گفت: «همینه دیگه. نگران نباشین.»
مادرم سرش را تکان داد گفت: «سر در نمی¬یارم.» از بالای سر ما رفت و نشست روی مبل. ما هم که صبحانه-مان! را خوردیم، نشستیم کنار آنها.
مادرم گفت: «صبحونه که خوردین. حالا کارتون دیر نشه.»
گفتم: «نه.»
پدرم گفت: «اومدن پیش ما امروز سر کار نمی¬رن.»
مادرم دیگر ادامه نداد. به او کمک کردم تا چیزهایی را که نیاز دارد بردارد. مدارک پزشکی¬اش را هم برداشتم. یکی دو ساعتی نشستیم و بعد راه افتادیم سمت تهران.
توی راه بودیم که پرسید: «کجا می¬ریم؟»
افسانه گفت: «می¬ریم تهران.»
«برای چی می¬ریم تهران؟»
افسانه گفت: «فردا صبح باید شما رو ببریم دکتر.»
«دکتر؟ برای چی؟ من که چیزی¬م نیست!»
افسانه چیزی نگفت. فقط خیره شد به من.
مدتی بود که حرف¬ها و حرکات مادرم عجیب و غریب شده بود؛ یک دوره¬ای خیلی ساکت شده بود و کمتر با دیگران حرف می¬زد. وقتی از او می¬خواستیم صحبت کند به یکی دو جمله بسنده می¬کرد. انگار حوصله نداشت. بعدها همان یکی دو جمله را چندین بار تکرار می¬کرد. گاهی چیزها را فراموش می¬کرد. و کم¬کم این فراموش کردن بیشتر و بیشتر شد. هر چند حرف¬ها و کارهایش شیرین و بامزه بود، اما نگران کننده بود. یک روز خواهرم او را برد پیش دکتر مغز و اعصاب. دکتر نسخه تصویربرداری از مغزش را نوشت. نتیجه تصویربرداری این بود که مغز در حال تحلیل است. برایش چند قرص نوشت که سرعت تحلیل مغز را کم می¬کرد. مادرم شروع کرد به خوردن قرص¬ها. اما همان¬طور بود. تا اینکه کم¬کم در پوشیدن لباس و پختن غذا هم به مشکل برخورد. این بود که تصمیم گرفتیم برای معاینه به یک مرکز تخصصی بیماران فراموشی ببریمش.
شب که افسانه میز شام را می¬چید، مادرم گفت: «الان می¬خواییم چی بخوریم؟»
افسانه گفت: «گرسنه نیستین؟»
مادرم کمی فکر کرد و گفت: «مگه کرج غذا نخوردیم؟»
من گفتم: «اون که صبحونه بود.»
یک آن انگار مادرم چیزی به یادش بیاید، گفت: «ها راست می¬گی. ببین من چه حواس پرتم.»
هر سه خندیدیم.
مادرم گفت: «حالا بابات گرسنه مونده.»
افسانه گفت: «شما نگران نباشین یه چیزی می¬خوره.»
مادرم گفت: «نمی¬دونم از دیشب چیزی تو یخچال باشه یا نه.»
من گفتم: «بابا بهش بد نمی¬گذره. یه چیزی می¬خوره.»
مادرم شانه بالا انداخت و ساکت شد. اما شب وقتی برایش جا می¬انداختیم تا بخوابد گفت: «اینجا کجاست؟»
گفتم: «تو که می¬دوتی اینجا کجاست.»
گفت: «والاه چی بگم.» کمی مکث کرد و دوباره گفت: «اون زنه کیه؟» و با چشم به بیرون اتاق اشاره کرد.
گفتم: «اون زنه منه؟»
چیزی نگفت. دستش را گرفتم و با هم رفتیم کنار افسانه.
مادرم تا او را دید پرسید: «تو کی هستی؟»
افسانه به مهربانی گفت: «من رو نمی¬شناسین؟»
مادرم گفت: «بعضی وقت¬ها یادم میره. از بس که رو سَرَم کار ریخته.»
افسانه لبخند زد.
مادرم به او گفت: «تو دختر مهین هستی؟» خواهرش را می¬گفت.
افسانه باز به¬مهربانی گفت: «مامان من دختر خودت هستم. من عروست هستم. من زن مجید هستیم.»
وقتی گفت که زن مجید است مادرم با دست زد پشت دستش و به من نگاه کرد. گفت: «آخی زن مجید. چه خوب شد گفتی.»
رو به من کرد و گفت: «تو هم مجیدی. حالا من هی فکر می¬کنم خدایا این مَرده کیه. اینجا خونة کیه. قربون پسرم برم. بله چرا نمی¬شناسم تو افسانه هستی. تو عروس خودم هستی.» و پشت¬بندش از افسانه پرسید: «راستی برادرت عروسی کردن؟»
افسانه گفت: «نه.»
اگر پدرم پیش ما بود، سرش را تکان داد و می¬گفت: «هزار بار این رو پرسیده.»
مادرم گفت: «آخه چرا زن نمی¬گیره. دیر می¬شه¬ها.»
افسانه شانه بالا انداخت.
مادرم سرش را تکان داد و یکی¬یکی پیر پسرهای قوم و خویش را نام برد و یادآوری کرد که هنوز زن نگرفته¬اند و حالا آنقدر پیر شده¬اند که دیگر کسی به آنها دختر نمی¬دهد.
افسانه گفت: «ما که بهش می¬گیم دیگه با خودشه.»
فردا صبح که از مادرم خواستم کم¬کم آماده شود، گفت: «می¬ریم کرج.»
گفتم: «اول شما رو می¬برم دکتر. بعد می¬ریم کرج.»
«من؟ من که چیزی¬م نیست!»
«فقط یه آزمایشه.»
«چه آزمایشی؟»
«از همین آزمایش¬های همیشگی.»
شانه بالا انداخت و لب چروکاند. انگار پذیرفته بود، اما با این حال دوباره گفت: «من که چیزی¬م نیست.»
گفتم: «فقط چندتا سوال می¬پرسن. همین.»
نیم ساعت زودتر از وقتمان رسیدیم به درمانگاه تخصصی بیماران فراموشی. کارهای پذیرش را انجام دادیم و نشستیم روی نیمکت¬های داخل سالن. مادرم روی نیمکت ردیف اول نشست و من پشت سرش. کنار مادرم یک زن و شوهر کهنسال نشسته بودند. مادرم تا کنار زن نشست انگار چیزی از او پرسید. زن سرش را چرخاند سمت مادرم و چیزی به او گفت. دوباره مادرم چیزی گفت و زن هم جوابش را داد. بعد مادرم شروع کرد به حرف زدن. انگار چیزی برای زن تعریف می¬کرد. زن لابه¬لای حرف¬های مادرم گاهی سرمی¬گرداند و به شوهرش چیزی می¬گفت. پیدا بود که شوهرش را آورده پیش دکتر. من پشت آنها نشسته بودم. فقط شکسته بسته کلماتی به گوشم می¬خورد. مادرم حسابی با زن گپ و گفت می¬کرد. شوهر زن بلند شد. زن هم بلند شد. دست شوهرش را گرفت و در گوشش چیزی گفت. پیر مرد نشست سر جایش. زن هم نشست. زن با شوهرش حرف می¬زد. مادرم به آنها نگاه می¬کرد. بلند شدم رفتم کنار مادرم تا به او بگویم که من پشت سرش نشسته¬ام و بخواهم خیالش راحت باشد. وقتی زن دید که من با مادرم حرف می¬زنم گفت: «مادر شما هستن؟»
گفتم: «بله.»
گفت:«پسرم مادرت رو بردار و ببر هزارماشالله از خود من هم سالم¬تره.»
خندیدم.
گفت: «نیارش اینجا. به¬خدا مریض می¬شه¬ها.»
گفتم: «آوردم برای ارزیابی.»
گفت: «خودتون می¬دونین. اما به خدا هیچیش نیست.»
همان وقت نوبت آنها شد. اسم¬شان را که صدا کردند دست شوهرش را گرفت و بلندش کرد. رفتند به اتاق ارزیابی. من همانجا نشستم کنار مادرم. لبخند زدم. او هم لبخند زد. گفت: «نوبت من نشد.»
گفتم: «چیزی نمونده.»
گفت: «نمی¬دونم چرا من رو آوردی دکتر! من که چیزی¬م نیست.»
خندیدم. خودم را به او نزدیک کردم و در آغوش کشیدمش. خواستم سرش را به سرم بچسباند. سرش را کمی خم کرد. من هم سرم را به سمت سر او خم کردم. با گوشی یک عکس از خودمان گرفتم و فرستادم توی شبکه اینستا و نوشتم: «وقتی آدم سر به سر مادرش بگذارد.»
خیلی زود زیر عکس پر شد از قلب.
اسم مادرم را که صدا کردند بلند شدیم و با هم به اتاق رفتیم. کارشناس ارزیانی یک زن پا به سن گذاشتة خوش-برخورد بود. از روی صندلی¬ا¬ش بلند شد و با خوشرویی به مادرم اشاره کرد که بنشیند روی صندلی¬ای که روبه¬روی او بود تا رودرروی هم باشند. مادرم که نشست من هم کنارش نشستم. وقتی خود او هم نشست رو به مادرم گفت: «مادر جان خوبی؟»
مادرم گفت: «بله خوبم. خودم که می¬گم خوبم. اما اینها می¬گن که خوب نیستم.» و به من اشاره کرد.
زن خندید. همان¬طور با خنده گفت: «چرا؟ مگه چیزی شده؟»
مادرم گفت: «من نمی¬دونم. شما بگین. شما دکترین. من چیزی¬م هست؟»
گفت: «نه چیزی نیست. خیلی هم خوب هستی.»
مادرم گفت: «پس اینجا چکار می¬کنم؟»
زن باز هم با خوشرویی گفت: «فقط چندتا سوال می¬پرسم؟»
مادرم گفت: «بپرسین.»
چند برگه گذاشت روی میز. از من پرسید: «چی شده؟»
خیلی کوتاه از حال و روز مادر به او گفتم.
گفت: «تو فامیل درجه یک کسی بوده؟»
«نه.»
«توی چند سال گذشته اتفاقی چیزی افتاده؟»
«یک عمل زانو. یک دزدی از خانه¬شان.»
رو کرد به مادرم و اسم و فامیلش را پرسید. مادرم جواب داد.
بعد پرسید: «مادر چند سالته؟»
مادر یک «والا» گفت و کمی مکث کرد. نگاهی به من انداخت و به او گفت: «چی بگم.»
زن پرسید: «مادر می¬دونی متولد چه سالی هستی؟»
مادرم به¬راحتی گفت: «هیجده. هزار و سیصد و هجده.»
گفت: «خب پس می¬شه. هفتاد و هشت سالت.»
مادرم پذیرفت.
دوباره پرسید: «مادر چندتا بچه داری؟»
مادرم گفت که چند بچه دارد و بعد یکی¬یکی بچه¬هایش را نام برد.
کارشناس ارزیابی از من پرسید: «دست¬پختش چطوره؟»
گفتم: «خوبه بود. اما کم¬کم داره بد می¬شه.»
مادرم به او گفت: «چی پرسیدی؟»
زن خندید و گفت: «می¬گم امروز ناهار چی پختی؟»
مادرم گفت: «امروز؟ ناهار؟» مکث کرد و گفت: «نمی¬دونم.» و بعد گفت: «مگه ناهار اینجا نیستیم.» و خندید و باز اضافه کرد: «الان وقت ناهاره. من که خونه نبودم. مگه ناهار اینجا نیستم.»
زن خندید. من هم خنده¬ام گرفت.
پرسید: «مادر صبحونه رو کِی می¬خوریم؟»
مادرم گفت: «خب معلومه وقتی از خواب بیدار بشیم.»
گفت: «کِی از خواب بیدار می¬شیم؟»
«خب معلومه صبح.»
او همچنان می¬خندید. گفت: «کِی می¬خوابیم؟»
مادرم گفت: «خب معلومه شب.»
«مادر الان چه فصلی هستیم.»
مادرم جا خورد. مِن¬مِن کرد. گفت: «فصل؟» مکث کرد. دوباره گفت: «فصل چی هست؟»
او گفت: «مثل بهار، تابستون.»
مادرم گفت: «آها. الان هوا سرده. تابستونه.»
او گفت: «تابستون هوا گرم می¬شه یا سرد؟»
مادرم با سر به من اشاره کرد و رو به او گفت: «نه نه. این تو تابستون به دنیا اومد. هوا گرم بود. برادرش زمستون به دنیا اومد. هوا سرد بود.»
او گفت: «مادر می¬تونی ماه¬های سال رو بشمری؟»
مادرم گفت: «ماه¬ها؟»
خواستم کمکش کنم که زن اجازه نداد. گفت: «فروردین، اردیبهشت و همین¬طور بقیه.»
مادرم گفت: «فروردین، اردیبهشت.» مِن¬مِن کرد.
زن گفت: «فروردین، اردیبهشت، خرداد.»
مادرم گفت: «فروردین، اردیبهشت، خرداد.» و باز ساکت شد.
زن گفت: «مادر سه تا اسم می¬گم این¬ها رو یادت نگهدار.»
مادرم گفت: «بگو.»
گفت: «سیب، میز، کفش.»
مادرم گفت: «سیب، میز، کفش.»
گفت: «این¬ها یادت باشه ازت می¬پرسم.»
مادرم گفت: «باشه.»
گفت: «مادر امروز چند شنبه¬اس؟»
مادرم من را نگاه کرد و مِن¬مِن کرد. بعد به او خیره شد و چیزی نگفت.
پرسید: «می¬تونی روزهای هفته رو از اول تا آخر؟»
مادرم گفت: «بله. می¬تونم.»
گفت: «بگو.»
مادرم شروع کرد و از شنبه تا جمعه یکی¬یکی و پشت سر هم گفت. خیلی خوشحال شدم.
کارشناس گفت: «حالا از آخر بگو بیا اول.»
مادرم شروع کرد و از جمعه تا شنبه یکی¬یکی و پشت سر هم، بدون خطا گفت. ذوق مرگ شدم. اما وقتی از مادرم خواست آن سه اسم را نام ببرد و مادرم گفت: «کدوم سه اسم؟» دوباره غمگین شدم. دلم می¬خواست می-توانستم آن سه اسم را در گوش مادرم یادآوری کنم.
کارشناس گفت: «سیب، میز، کفش.»
مادرم گفت: «سیب، میز، کفش.» و دوباره اضافه کرد: «آخه چه ربطی به هم دارن.»
زن خندید. گفت: «هیچی. یادت باشه دوباره ازت می¬پرسم.»
مادرم گفت: «باشه.»
یک سررسید، یک دفترچه تلفن و یک خودکار کنار هم چید روی میز مادرم و گفت: «مادر خودکار رو بذار روی دفترچه تلفن بعد هر دوتاشون رو بذار روی سررسید و بعد هر سه تا رو بردار بذار روی میز من.»
مادرم به آنها اشار کرد و پرسید: «همین¬ها رو؟»
زن گفت: «بله.»
مادرم دقیق همان کار را انجام داد و گفت: «آخه این که کاری نداره.»
کارشناس خندید. گفت: «آفرین.»
مادرم چیزی نگفت.
او دوباره پرسید: «اون سه تا اسم چی بود؟»
مادرم گفت: «کدوم سه تا اسم؟»
«همون که گفتم یادت باشه ازت می¬پرسم.»
مادرم گفت: «من که چیزی یادم نیست.»
کارشناس گفت: «سیب، میز، کفش.»
مادرم گفت: «ها. سیب، میز، کفش.»
گفت: «این¬ها رو باز یادت نگه دار، دوباره می¬پرسم.»
مادرم گفت: «باشه.»
زن یک برگه سفید گذاشت روی میز. روی برگه فقط یک دایره بزرگ کشیده شده بود.
از مادرم پرسید: «مادر ساعت چنده؟»
مادرم گفت: «والا چی بگم. من که ساعت ندارم. سر ظهره.»
گفت: «می¬تونی ساعت بخونی؟»
مادرم گفت: «بله.»
کارشناس به دیوار اتاق اشاره کرد. گفت: «مادر ساعت چنده؟»
مادرم ساعت را دید. چشم¬هایش تنگ کرد. گفت: «یک. ظهره دیگه گفتم.»
ساعت یک را کمی گذشته بود.
زن گفت: «خُب مادر.»
مادرم نگاهش کرد.
روی دایره¬ای که کشیده شده بود، ساعت سه، شش، نه و دوازده را نوشت. بعد کاغذ را چرخاند و گذاشت جلو مادرم. بعد سر چرخاند و ساعت دیواری را نگاه کرد و دوباره به مادرم روکرد و گفت: «مادر ساعت یک و رُبعه. حالا شما توی این ساعته که روی کاغذه عقربه¬های یک و ربع رو بکش.»
مادرم کمی گیج شد. گفت: «یعنی چکار کنم؟»
گفت: «مادر از ساعت یک تا دوازده توی این ساعت علامت بزن.»
مادرم شروع کرد از یک تا ساعت شش را جوری علامت زد که جای ساعت سه، می¬شد هفت. بعد همین¬طور خط کشید طوری که هنوز ساعت نه نشده گفت: «این هم دوازده.»
زن خندید. گفت: «دستت درد نکنه.»
مادرم گفت: «این که کاری نداشت.»
گفت: «مادر اون سه تا اسم یادته؟»
«کدوم سه تا اسم.»
«همون سه تا که گفتم یادت باشه ازت می¬پرسم.»
«شما که چیزی نگفتی!»
«گفتم این اسم¬ها یادت باشه ازت می¬پرسم.»
«من که چیزی یادم نیست.»
خندید. گفت: «سیب، میز، کفش.»
مادرم گفت: «ها. سیب، میز، کفش.»
گفت: «خسته نباشی مادر، تموم شد.»
مادرم گفت: «همین؟ دیگه چیزی نمی¬پرسین؟»
کارشناس ارزیابی باز خندید. گفت: «نه.» پایین پرسشنامه چند عدد را با هم جمع و ضرب کرد و نوشت فراموشی ابتدایی و پرسشنامه را به من نشان داد. گفت: «این می¬مونه توی پرونده.»
گفتم: «ما چکار کنیم؟»
پرونده را داد دستم و خواست برویم به اتاق متخصص مغز و اعصاب.
خدا حافظی کردیم و از آن اتاق آمدیم بیرون. به اتاق دیگری رفتیم. خلوت بود. آنجا هم یک پزشک زن نشسته بود. پروندة مادرم را گرفت و نگاه کرد. بعد نگاهی به داروهایش انداخت و برایش نسخه¬¬ای نوشت. بعد لبخند زد.
گفتم: «همین؟»
گفت: «همین.»
گفتم: «دیگه کاری نکنیم؟»
گفت: «نه.» و اضافه کرد: «اگر همین¬طور بود شش ماه دیگه بیائین. اگر چیزی پیش اومد یا بدتر شد که زودتر بیائین.»
خداحافظی کردم و از اتاق آمدیم بیرون.
مادرم گفت: «چی شد؟»
گفت: «هیچی؟»
گفت: «همین؟»
گفتم: «همین.»
گفت: «دیدی من چیزی¬ام نیست.»
خندیدم. دست انداختم دور کمرش. پیش اینکه از ساختمان بیرون بیائیم خودمان را پوشاندیم.
وقتی از درمانگاه آمدیم بیرون بوی کباب به دماغم خورد. نگاهی گرداندم به دور و اطراف و از مادرم پرسیدم: «بوی چی می¬یاد؟»
گفت: «کباب.»
کبابی را پیدا کردم. آن طرف خیابان بود. به مادرم گفتم: «بریم کباب بخوریم؟»
«بریم خونه برای بابات ناهار درست کنم.»
«بابا حالا ناهارش رو خورده و خوابیده.»
«نمی¬دونم از دیشب چیزی تو یخچال مونده یا نه؟»
«نگران بابا نباش.»
دور میز که نشستیم، مادرم گفت: «حالا چی شد که من رو آوردی دکتر؟»
«هیچی.»
«دیدی من چیزی نیست.»
خندیدم. از او پرسیدم: «اون سه تا اسمی که خانم دکتر گفت یادت باشه چی بود.»
انگار داشت فکر می¬کرد. کمی بعد گفت: «هیچ یادم نموده.»
گفتم: «سیب، میز و کفش.»
گفت: «آخه که چی؟» کمی مکث کرد و گفت: «سیب، میز و کفش.» و کمی بعد دوباره گفت: «کفش¬هات رو در بیار برو رو میز بشین سیب بخور.»
لبخند زدم.
گفت: «عجب چیز بیخودی می¬گفت. سیب، میز، کفش. چه ربطی داره.»
وقتی از کبابی آمدیم بیرون دوباره برگشتیم به طرف درمانگاه تا برویم سمت ماشین. دور و اطراف درمانگاه فضای سبز بود. چمن¬کاری شده بود و برگ درخت¬ها ریخته بود روی چمن¬. دست مادرم را گرفتم تا به جای پیاده¬رو روی برگ¬ها قدم بزنیم. گفتم: «دوست داری.»
گفت: «دوست دارم.»
برگ¬ها زیر پایمان خش¬خش صدا می¬داد.
انگار که بخواهم به توپی ضربه بزنم یکی دو بار با لگد زدم زیر برگ¬ها. مادرم هم مثل من همین کار را کرد. من دوباره زدم زیر برگ¬ها. مادرم هم دوباره همین کار را کرد. خندیدم. او هم خندید. گفت: «شیطونی نکن.»
گفتم: «مامان الان چه فصلیه؟»
«والا چه می¬دونم. تو بگو.»
«وقتی برگ¬ها بریزه چه فصلیه؟»
«هر چی فکر می¬کنم یادم نمی¬یاد.»
«گفتم الان پائیزه.»
«آره پائیزه.» و چندبار پائیز پائیز گفت. بعد از من پرسید: «بعد از پائیز چیه؟»
گفتم: «بعد از پائیز زمستونه.»
«آره زمستون. زمستون. برف می¬باره.»
«آره.»
«زمستون هوا سرد خیلی می¬شه.»
این را که گفت لرزی به جانم افتاد. دستش را گرفتم تا کمی تندتر برویم. از روی چمن بیرون آمده بودیم و داشتیم روی پیاده¬رو قدم می¬زدیم. روی پیاده¬رو هم برگ ریخته بود.
خودش گفت: «زمستون برف می¬باره. بعد که برف¬ها آب بشه بهار می¬یاد.»
باز همان لرز به جانم افتاد. دیگر رسیده بودیم کنار ماشین. سوار شدیم.
مادرم گفت: «حالا کجا می¬ریم؟»
«می¬ریم کرج.»
«زود بریم خونه بابات بی¬ناهار نمونه.»
«اون تا حالا گرسنه نمی¬مونه.»
«دیدی بیخودی من رو آوردی دکتر. من که چیزی¬م نیست.»
«خیالمون راحت شد.»
سر تکان داد.
گفتم: «اون سه تا اسمی که خانم دکتر گفت یادت باشه چی بود؟»
مادرم به فکر فرو رفت و گفت: «کفش¬هات رو در بیار برو رو میز بشین سیب بخور.»
گفتم: «سیب، میز و کفش.»
گفت: «آخه که چی؟» کمی مکث کرد و گفت: «عجب چیز بیخودی پرسید.»
لینک کوتاه : |