داستانی از اسماعیل زرعی
مهتاب
از جلو میرفت؛ نه مستقیم، تقریباً یکبر؛ طوری که نصفی از صورتش را میدیدم؛ و لبخندش را، که مژده داشت، شیطنت داشت؛ یا چیزی دیگر. لبهاش مرتب میجنبید؛ تعارف میکرد. بو ماهی پاک کرده همه جا را پُر کرده بود؛ بو، و صدای قرائتِ قرآن، که از فاصلهای دور میآمد. در را که باز کرد، بیشتر شد؛ بقدریکه یکهو پرت شدم عقب. مهتاب، وسطِ اتاق خم شده، با یک دست جلو چادرش را گرفته بود و با دستِ دیگر، سینی استیلِ دستهدار را که سه فنجان چای توش بود. جایجایی از سینی برق میزد، بیآن که منبع نور معلوم باشد.
از خودم پرسیدم: چرا سه تا؟!..
ایرج دست گذاشت پشتم که بروم تو. هنوز خنده رو لبهاش بود. پرسید: آشناست؟
نمیتوانستم جواب بدهم. فقط سر تکان دادم. قفسهی کتابها همانجایی بود که ما میگذاشتیم. قاب عکسِهدایت جاش را به پرترهای از مارکس داده بود.
ایرج گفت: سرِ پا خسته نشوی!
و به صندلیِ کنجِ اتاق اشاره کرد؛ جایی که زمانی تختِ باریکی بود شبیهِ نیمکت با رویهای از قالیچهی نازکِ مخمل؛ کنارِ فرشِ زمینهسرخِ تمیز که مدام صدای قدمهاش را پنهان میکرد. دلم نمیخواست برود، ولی عادتش بود؛ با احتیاط، پاورچین تقریباً، میآمد، محجوبانه سلام میکرد؛ حال واحوالی مختصر؛ چای را میداد و زود میزد بیرون. بعد از آن، رفت و آمدِ استکان و نعلبکی بود تا یک ساعت قبل از ناهار، یا قبل از شام، البته اگر مهمان میماند، یا مهمانها، که نوبتِ خوردنِ اولین قرص بشود، کاپتوپریل. گفته بودند شکمِ ناشتا تأثیرِ زیادتری دارد.
ایرج مشغول توضیح دادن در بارهی داستان جدیدش شد؛ دستهای کاغذ که جلوش بود و مرتب ورقشان میزد. گفت: تو مایههایی استکه تو دوست داری؛ نه از لحاظِ ساختاری؛ مضمون؛ تقریباً چیزی شبیه به آخرینِ داستان مجموعهی (کمی از کابوسهای من) است؛ چه بود اسمش؟
در آن، داستاننویس میمیرد؛ زنش میماند با کومهی بزرگی از دستنوشتهها، حاصل یک عمر قلم به تخمِ چشم زدنهای بیفرجامِِ شوهرش، که نمیداند چکارش کند؛ البته فقط با نوشتهها؛ با خاطرات، خوب کنار آمده است؛ انگار نه انگار کَسش از کنارش رفته، تنها مانده است.
ایرج گفت: دلم میخواست بخرمش؛ خب، من هم از اینجا خاطره دارم؛ یک عمر. کم ماکارونی خوردم؟
نگاهاش رو در و دیوار میچرخید. متوجه نشدم کی جوابش را داده بودم، چه گفته بودم، یا چه شده بود که موضوع عوض شده بود. قهقهه زد. ماکارونی را خیلی دوست داشت؛ همه میدانستند، از دوستها گرفته تا آشناها. فلاکس چای را از کنارش برداشت و نزدیک به گوشش تکانتکان داد. خالی بود. مهتاب معطل نکرد؛ دوباره چای آورد؛ سه فنجان.
از خودم پرسیدم: چرا سهتا؟!
عادت نداشت کنار ما بنشیند. فراموشکار هم نبود، هیچوقت؛ اگرچه گاهگاهی صدای جرعهجرعههای تنهاییاش از آشپزخانه به گوش میرسید؛ آنهم اگر ساکت میماندیم؛ اگر گوش تیز میکردیم؛ اگر میشنیدیم، ضعیفتر از تیکتاکهای ساعت؛ ساعتِ ناپیدایی انگار چسبیده بهسقف، که از هر کنج و کنار حضورش را اعلام میکرد و ما همچنان غافل بودیم؛ غافل.
ایرج گفت: بسوزد پدرِ بیپولی. ناچار کرایهاش کردم. خاطرات از یک طرف، دلبازیاش از طرفِ دیگر. تازه، زندگی تو خانهای که قبلاً یک نویسندهی دیگر هم توش بوده حال وهوایی دارد؛ اصلاً به آدم نیرو میدهد؛ انگار هنوز هستند. راستش حس میکنم از تنهایی درآمدهام؛ تا کی یالقوز میچرخیدم؟
تنهایی، نویسنده و دلبازی، چشمهام را چرخاندند تو اتاق؛ چقدر سایه؛ چقدر زاویه، چقدر گرد و غبار. سایهها، زوایا و....
بو ماهی آمد. حتماً رفته بود آشپزخانه ماهی کباب کند. ایرج گفت: مالِ این خانهی بغلدستی است، همین که دیوارِ حیاطش با ما مشترک است!
قهقهه زد و ادامه داد: رَشتی است. کُشت ما را آنقدر بو کته و ماهی داد خوراکمان. بعضی وقتها هم برام میآورد. کتهایکه درست میکند عینِ خمیر میماند خانه خراب!
ما هم دوست نداشتیم اما این اواخر توصیه شده بود دستِکم هفتهای دو وعده بخوریم. هم ماهی، و هم قرصها را هر روز سه نوبت سرِ وقت. مهتاب نمیگذاشت فراموش کنیم؛ همین باعث شده بود بظاهر هم که شده، سرِ پا بمانیم.
ایرج، کمکم موضوع را به زنش کشاند که قسم خورده بود تا نوشتن را کنار نگذارد برنمیگردد؛ حالا هرچند سال که میخواهد باشد. گفت: تو شانس داشتی. زنِ خوب اصلاً به آدم انگیزه میدهد بنویسد، کار بکند، زندگی بکند، زندگیِ واقعی!...
: اگر برود چه؟... اگر برود؟...
نیامد، صدای قدمهاش نیامد؛ چه قبلتر از این که رو تخت بخوابد، چه زمانی که یکهو پرید و رفت، به سبُکیِ سار؛ به نرمی نسیم؛ مثل عطریکه تو هوا تحلیل برود، فقط یاد و خاطرهاش بماند.
: اگر برود، اینها که گفتی، همه را با خودش میبَرَد ایرج جان، حتا همان نصفه و نیمه را که قبلتر بودی؛ تمام میشوی؛ یعنی همه چیزت تمام میشود. آنوقت چه میماند از تو؟!
نشنید؛ نه پرسشِ اول را و نه این یکی را؛ شاید هم من نگفته بودم. من که نمیدانستم کی حرف میزنم.
عذرخواهی کرد که نمیتواند خوب پذیرایی بکند. خواست چای دَم کند که نگذاشتم. یک مشت تخمهی آفتابگردان ریخت تو نعلبکی و آورد جلوم گذاشت. دندانِ تخمه شکستن نداشتم. برای عوض کردنِ حال و هوا فشار آوردم به خودم کمی شوخی کنم. پرسیدم: کشانکشان آوردی پرتم کنی تو گذشتههام؟!
گذشتهی ما پیوند خورده بود به هم، انگار از ریشه. تیغِ جراحی، یا تیغ نه، تبر واقعاً، قبل از این که فرود بیاید به بخشی از پیکر، مهتاب خودش را باخته بود؛ خبرِ سکته، کلاً داغانش کرده بود، پوکش کرده بود. همین، تختهای بیمارستان را تندتند و موقتاً اختصاص داد به ما؛ به من، به مهتاب، و دوباره به من. انگار سالنِ انتظارِ هواپیما بود، یا قطار، یا اتوبوس، یا هرچه. به نوبت میرفتیم؛ خواه برگردیم، یا بپَریم. کی میداند کدام یک از ما برگشت؟!..
ایرج فهمید چه حالی دارم؛ برقِ چشمهاش خاموش شد. جواب داد: نمیخواستم ناراحتت کنم. گفتم تجدیدِ خاطرهای بشود و ادای دینی کرده باشم. خب، به قول خودت یک عمر من آمدم ماکارونی خوردم و تو کبابِ ماهی؛ حالا تو....
ماند چه بگوید. اینی که من میشناختم حوصلهی درست کردنِ نیمرو هم نداشت چه برسد به کبابِ ماهی و ماکارونی آنهم با هم. مهتاب چشمهاش را گِرد کرد؛ پنهانی چنگ به گونهاش کشید؛ طوری که لُپش کِش آمد و با اشارهی چشم و ابرو التماس کرد نگوییم. به قهر و اخمِ الکیاش اهمیت ندادیم. بریده بریده و با تأکید گفتیم: ایرج جان، میوه، تو خانه، نداریم. تمام شد و رفت!
و رو به آشپزخانه داد زدیم: تو هم که فقط بلدی آبزیپو ببندی به نافِ ما خانم. دلت خوش است مثلاً چای میآوری؟
و از خودم پرسیدم: چرا سه تا؟
برای دیدنِ نفرِ سوم چشم چرخاندم تو اتاق، تو آشپزخانه؛ همهی گوشه و کنار. بیشتر نتوانستم طاقت بیاورم. گفتم: ایرج، دارد فشار میآید رو قلبم. من که آدمِ سابق نیستم. (بایپس)[1]های بدکردار نصفه و نیمهام کردهاند. این همه سنگینی برای این نیمهی ناتوان هیچ خوب نیست. بزن برویم بیرون!
خواست بپرسد: به این زودی؟
خواست بپرسد: مگر همهاش چند دقیقه است آمدهایم؟
نپرسید. شاید هم نمیخواست بپرسد. فقط گفت: چشم!
گفت: متأسفم؛ خیال کردم خوشحال میشوی!
عذرخواهی کرد از این که به قول خودش دهنِ خشک آمده بودیم و دهنِ خشک میرفتیم.
درِ اتاق را که قفل میکرد لبهاش میجنبید، مثل کسی که فاتحه بخواند. بیرون، هوا بسرعت رو به تاریکی میرفت؛ سیاهپوسنکها[2] همهی آسمان را پُر کرده بودند؛ با جیروجارشان، با ویراژهاشان از بالا، از پایین، و از کنارِ هم. انگار هراسان به هم خبر میدادند. صدای قرائتِ قرآن بلندتر شده بود.
قبل از این که از پلهها پایین بروم سر چرخاندم و یک بارِ دیگر به درِ بستهی اتاق نگاه کردم. پشتِ شیشهاش، تو سیاهی، مهتاب، نگرانِ ایستاده بود؛ نگرانِ من، که تنها میرفتم.
لینک کوتاه : |