داستانی از اسماعیل زرعی
قائمیان
آقای «قائمیان» را عوض کرده بودند، اما زنش زیر بار نمیرفت. مکرر روی زانویش میکوبید، به سینهاش میزد و بین مویههایش میگفت: چشممان زدند. چشممان زدند!
بین عدهای فامیل و دوست و آشنای خودش و شوهرش که همه سیاه پوشیده بودند نشسته بود. گاهی نگاهی به رفت و آمدِ پسر و دخترهای جوان به آشپزخانه و پذیرایی میانداخت که چای میآوردند، حلوا تعارف میکردند و خرما و شیرینی، و باز برمیگشت سمتِ شیرین خانم، داستاننویسی که با آنها رفت و آمدِ خانوادگی داشت و ماجرایی را که همه ازش با خبر بودند برایش بازگو میکرد.
او معتقد بود هیچ چیز مثل چشمِ بد بقول خودش خان و مان آدم را به باد نمیدهد. واقعیت این بود که آقای قائمیان زندگی خوبی داشت؛ خوب، یعنی آرام، بیحاشیه، با درآمدی بخور- نمیر؛ زنی قانع (و پسری که انگار سیبی را دو نصف کرده باشند، شبیه باباش). نه که از قلم و کتاب دور باشد، اتفاقا بعکس، از وقتی خودش را میشناخت سرش توی کتاب بود یا توی دفتر. میخواند و مینوشت؛ میخواند و مینوشت. از آن آدمهایی هم نبود که بگوید آهسته برو، آهسته بیا، گربه شاخت نزند. همین که جایی پیدا میکرد و فرصتی دست میداد از وضعیت موجود چنان نک و نالی راه میانداخت و غر میزد که بیا و تماشا کن؛ ولی هرچه میگفت، بقول معروف کسی گوز با کلاهاش پیمانه نمیکرد. این خوشبحالیاش تا موقعی ادامه داشت که کتابش منتشر شد و بقدری سروصدا کرد که یکهو اسمش افتاد سرِ زبانها، به محافل و مجالس دعوتش کردند، فرستادندش پشتِ تریبون، برایش دست زدند؛ هورا کشیدند. کم مانده بود بگیرندش روی سر حلواحلواش کنند که بدبیاری پشتِ بدبیاری آوار شد روی سرش.
: شیرین جان، عزیزم، مگه مردم چشمِ دیدن دارند؟ مردِ من دلش بچه میخواست، عاشق بچه بود، گناه که نکرده بود. بمیرم براش الهی، شانزده سالِ تمام چشمانتظار بود. آنقدر دوا درمان کرده بودیم و نتیجه نداشت که ناچار شد این آخرها برای خودش یک پسرِ خیالی دست و پا کنه. روز نبود ده مرتبه، بیست مرتبه، چه میدانم صد مرتبه نگه: مهتاب، به جان خودت با من مو نمیزنه. اصلاً انگار سیبی را از وسط کردهن دو نصف!
نه که به روش بیارم عیب و ایراد از خودشه ها. خدا نکنه. تازه، موقعهایی هم که سرِ حال بودم سر به سرش میذاشتم و میپرسیدم: خوب، حالا آقا پسرمان چند سالشه به خیرت؟
مرتب سنش را میبرد بالا؛ از دو ماهگی و شش ماهگی تو شکمِ من بگیر تا همین هشت-نه ماه قبل که گفت سه سال. پسفردا چهاردهم بهمن میره تو سه سالگیش!
لحظهای بغض کرد. ساکت ماند و اشکی را که از گوشه دماغش راه گرفته بود پاک کرد. چشم چرخاند. جمعیت مشغول بودند. عدهای بگو و بخند راه انداخته بودند؛ چند نفری کنج سالن دور هم حلقه زده بودند و سخت بحث میکردند؛ برخی هم میآمدند و میرفتند. بوی چای و قهوه و سیگار همه جا را پر کرده بود. شیرین خانم که تنگش گرفته بود آماده شد از فرصت استفاده کند برود که فشارِ دستِ خانمِ قائمیان روی زانویش مجبورش کرد بنشیند و دوباره به خودش بپیچد.
: جدی میگفت شیرین جان، دقیقاً تاریخ شب عروسیمان را میگفت؛ ولی سال را عوض کرده بود. یکبار ازش پرسیدم: چرا چهل و چهار؟ مگه نمیگی داره میشه سه سالش؟
چشمهاش برق زد. دستی به سبیلهای قشنگش کشید و پرسید: خوب؟
: اینجوری که از من و تو پیرتره که!
جواب داد: مزهاش به همینه دیگه خانم. خب من داستاننویسم، باید خلاقیت داشته باشم یا نه؟ پسرم از خودم بزرگتره. چه ایرادی داره؟!
و قاهقاه زد زیر خنده.
مفاش را بالا کشید. لحظهای با چشمهای اشکآلود و حسرتزده زل زد به گُلِ قالی و خندههای آقای قائمیان را مجسم کرد. بعد آه کشید و ادامه داد: نمیدانم دورهی مشهور شدنش چه سِری داشت که زد و حامله شدم. همین که فهمید، انگار دنیا را بهش دادند. پسرِ خیالی را ول کرد چسبید به جنینی که هنوز درستحسابی شکل نگرفته بود. از قربان صدقه رفتنهاش بگذریم که دم به دقیقه سر میذاشت رو شکمم و براش حرف میزد. به خودم هم اصرار اصرار که حتماً باید تحت نظر پزشک باشم. نکردم گردنِ شکستهم گوش به حرفش ندم. ناچار رفتم. معاینههای خانم دکتر که تمام شد. مژده داد جنین هیچ مشکلی نداره. موقعی که دستکشهاش را میکند بندازه تو سطل آشغال پرسید: هفتهای چند مرتبه؟
از قدیم گفتهن زبانِ سرخ سرِ سبز میدهد به باد. نکردم، یعنی اصلاً به عقلم نرسید نگم یا اگه میگم ازش کم بکنم. رک و راست همه را گذاشتم کفِ دستش. چشمهاش گِرد شد. معلوم بود کلهش سوت کشیده. متعجب پرسید: روزی سه بار؟!!!!
جوری گفت سه بار انگار سیصد بار دور از جان زنا کرده باشم. بعد پرسید: شوهرت مگه چند سالشه؟
وقتی گفتم از چهل رد شده، لب و لوچهش را کج و معوج کرد، قر و قمیشی به سر و شانهی نکبتیش داد و گفت: خیال کردم جوانِ هجدهنوزده ساله زدی تور!
بیاعتنا به جمع با مشت به سینهاش کوبید و رو به سقف داد زد: ای خدا بکشدت زن. الهی لال بشی. الهی به رانِ راست ننشینی عقدهای کوفتی!
چشمها همه به سمتِ او برگشت، حتا آنهایی که مشغول رفتند و آمد بودند لحظهای ماندند و متعجب نگاهاش کردند اما او صدایش را پایین آورد و دنبالهی درددلش را گرفت: به خدا همان موقع فهمیدم از حسودی داره میترکه ولی هیچ نگفتم، فقط خندیدم و آمدم بیرون. این حرفِ چه موقع است؟ وقتی که قائمیان دندانش تازه درد گرفته بود. تو این چهل و چند سال یک دانه دندانِ کرمخورده هم نداشت ولی عاقبت نفهمیدم رفقای ریز و درشتی که تازگیها دورهش کرده بودند و مرتب اینجا و آنجا میبردندش چه کوفت و زهر ماری میدادند خوردش، که یکشب یکهو از شدتِ دردِ دندان نخوابید. صبح مجبور شد بره پیش دندانپزشک. گفته بودند باید جرمگیری کنی. کرد. جرمگیری همان و لق شدنِ دندانها همان، به چهل روز نرسید، همهی دندانهاش افتاد ولی مگه از رو میرفت؟ با دهان بیدندان، فسفس کنان میرفت این مجلس و آن مجلس برای سخنرانی. خدا برای دکترهای تقلبی نسازه، یکی از دندانسازها گفته بود اگه میخوای لثهات زود و خوب محکم شه بهتره دارو بخوری. قرصِ «اسپیرونولاکتون 25» داده بود بهش. چند وقت بعدش میدیدم دیگه مرا زیاد تحویل نمیگیره. خیال میکردم بخاطر مشغلهی زیاده که درگیرش شده، یا رعایت حاملگی م را میکنه. سهمیهی روزی سهبارمان هی ازش کم شد و کم شد تا رسید به یک ماه، دوماه یکبار. توی این فاصله لثهی قائمیان خوب نشد هیچی، طوری شلوول شد که نه میشد براش دندان بذاریم و نه میتوانست راحت لقمهای را بجوه. تازه این اول بدبختی بود. مرتب میگفت: مهتاب حس میکنم بالغ شدم!
دفعهی اول که گفت، زدم زیر خنده. گفتم مردِ حسابی یادِ نوجوانیت افتادی. این دیگه چه بامبولیه؟
بامبول نبود، سرِ سینههاش سفت و دردناک شده بود، طوری که انگشت بهش میزدم، دردش میآمد. نکردیم همان موقع به فکر چارهی اساسی باشیم. موقعی به خودمان آمدیم که طفلک مجبور میشد موقع بیرون رفتن یک شالی، دستمالی، چیزی سفت بپیچه رو سینههاش که کسی مسخرهش نکنه. خاک توسریمان هم که دیگه فاتحهاش را خواندیم، استغفارالله شدیم خواهر برادر. من که خودم عینِ خیالم نبود. نه که برام اهمیت نداشته باشه ها، ولی خداوکیلی آنقدر خاطرش را میخواستم که نگاهِ محبتآمیزش برام بس بود؛ اگه کسی این وسط زجر میکشید، خودش بود خدا بکشدم براش. چطور طاقت میآورد؟ آن هم کی؟ قائمیان. این جوانمرگ حتا اسمش هم سر بود، قائمیان، دو تا الف داشت به چه بلندی و ابهتی؛، نه مثل مردهای مردم جاسر و جابر و جاسم و از این اسمهای کوفتی با یک الفِ زپرتی یا بعضیها که همینش را هم ندارند. بمیرم براش. دردِ خودش کم بود سقط شدنِ جنین من هم آمد روش. آنهم کی؟ دقیقاً تو هشت ماهگی! هشت ماه امید، هشت ماه انتظار. درست موقعی که دیگه آماده شده بودیم بیاد دنیا، یکهو زرتی زد و افتادم رو خونریزنی. من به جهنم، من به درک؛ آنهمه شوق و ذوق قائمیان دود شد رفت هوا.
بغض به صدایش گره انداخت. با همهی وجود آه کشید. اشک و مفاش را پاک کرد. دست برد یک دانه خرما بردارد بگذارد دهان که بین راه منصرف شد. با صدایی گرفته، انگار با خودش واگویه میکرد گفت: نمیدانم مال داروهای تقویتی بود که میدادند یا فشارهای که موقع معاینه میآوردند. خدا براشان نسازه، هیچ فکر نمیکنند آنی که زیر دستشان خوابیده، آدمه.
قائمیان گفت: بهتره دیگه به دکترهای عوضی این شهر اعتماد نکنیم، پا شیم بریم پایتخت!
هرچه دارو داشتیم همه را دور ریخت. رفتیم. گشت و گشت دوتا پزشکِ حاذق بقول خودش گیر آورد که مشکلِ دندان که نه، آن را دیگه فراموش کرده بود؛ مشکلِ تغییرات بدنی خودش را درست کنه و دوا درمان مرا از سر بگیره. تهران هم که رفتیم گذاشتندش رو سر. اگه بدانی مردم چه براش میکردند. با دهنِ بیدندان، با سینهای که بشدت تحت فشار بود، وقتی حرف میزد به قول جوانها میترکاند. وسطهای برنامه یکهو زد کلهش، جوگیر شد. شال را باز کرد دور انداخت. سینههاش عین سینههای زنی شیرده به چه گندهگی از زیر ژاکتش زد بیرون. همه براش دست زدند، هورا گفتند، سوت کشیدند. یکی آن وسط گفت: پا شید، پا شید؛ به احترام شجاعت استاد پاشید!
همه پا شدند. حالا دیگه مگه دست زدن و سوت کشیدنشان تمام میشد؟ آخرِ مراسم، دکتری از بین جمعیت آمد با عزت و احترام بردمان مطب خودش. کلی معاینهش کرد و براش «ایزوسورباید دی نیترات» نوشت. گِل بگیرند سرِ من که هیچوقت بموقع دوزاریام نمیفته. دیدم هر سه چهار روز یکبار لباسهاش به تنش گشاد میشه و کفشهاش لق میزنه. به خودم گفتم: لاغر شده، مال این همه غصه است؛ هم پسرش را از دست داده و هم دختری که تو راه بود!
سعی میکردم خانه را براش بکنم محل امن و آسایش؛ ولی مگه میشد جلو کوچک شدنش را بگیرم؟ اول، موقعی متوجه شدیم که خودش گفت: مهتاب یک چیزی میگم قول بده بهم نخندی!
پرسیدم: چرا بخندم عزیز دلم؟ چه شده؟
گفت مدتی حس میکردم قدم نسبت به بقیه آب رفته، دوستایی که داشتم یا بلندتر ازشان بودم یا همقدشان؛ ولی حالا کنارشان که میایستم میبینم کلی کوتاه شدم. امروز رفتم اندازه گرفتم. میدانی یک و هفتاد و سهایِ من شده چند؟
متعجب پرسیدم: چند؟
گفت: صد و شصت و سه. دقیقا ده سانت کوتاه شدهم!
اول حرفش را باور نکردم. رفت سانتیمتر آورد. ایستاد کنار دیوار، خطکش گذاشت رو سرش، علامت زد و بعد اندازه گرفت. راست میگفت یک متر و شصت و سه سانت. گفتم شاید قبل هم همین بودی. پرسید: تو دیگه چرا؟ تو که یک عمره کنارمی!
رفت تو آلبوم هر عکسی که قد و وزنش را پشتش نوشته بود، آورد نشان داد. تازه آن موقع بود به فکرم رسید کنارش بایستم. او که یک سر و گردن از من بلندتر بود حالا سربهسر شده بودیم. تا یک هفته گیج بودیم. اعتمادمان را به همه کس و همه چیز از دست داده بودیم؛ از آن طرف هم نمیتوانستیم دست رو دست بذاریم که. رفتیم سراغِ طب سنتی؛ ولی کار از کار گذشته بود، روند رو به رشد که نه، روند رو به کوچکیش شدت گرفته بود. به یک و پنجاه که رسید عینِ دیوانهها خودش را ول کرد. زمین و زمان را به فحش و ناسزا گرفت. همه را شُست. مردم مثل سابق براش دست میزدند و هورا میکشیدند؛ اگرچه دیگه از قائمیان سالهای قبل خبری نبود، خمیده بود، باریک شده بود، کوچک. نمیدانم. من که میگم طاقت تحقیر نداشت. نمیخواست جلو چشم دوست و دشمن هی آب بره و کوچک و کوچکتر شه. حتماً به این خاطر یکهو خودش را سر به نیست کرده. چه شکلیش را نمیدانم. خودش را تو چاه انداخته؟ کدام چاه؟ تو دریا غرق کرده؟ کدام دریا؟ نکنه یک روز یکهویی آنقدر کوچک شده که شده یک قطره آب رفته زمین؟ نمیدانم. خودت که شاهد بودی شیرین جان هرجا را که گشتیم نبود. از هرجا هم که احتمال میدادیم نه فقط من و کس و کارهاش، یک دو دوستِ واقعیاش هم، سراغش را گرفتیم. هیچ نشانی ازش پیدا نکردیم. من که میگم یکهویی آب شده رفته زمین. نه که با این حرف بخوام بگم قیدش را زدهم ها؛ خدا نکنه. تا زندهم، همه جا را دنبالش میگردم. آنی هم از یادش غافل نمیشم. حالا شما یا هر....
او هنوز مشغول گفتن بود که شیرین خانم طاقت از دست داد. هولهولکی گفت: انشاالله همه چی درست میشه!
و سریع رفت سمتِ دستشویی. همین موقع درِ حیاط که باز بود، محکم خورد به دیوار. صدای پا همه را ساکت کرد.
11/11/1396
15/11/1396
لینک کوتاه : |