داستانی از احمد درخشان


داستانی از احمد درخشان

بازگشت سروان همتي

احمد درخشان

جناب سروان همتي اصلاح كرده و لباس فرم ‌پوشيده پشت ميز صبحانه نشست. ليوان شيرش را كه سرمي‌كشيد روزنامه صبح را ورق زد.  
شيدا كره را كشيد طرف خودش و گفت:‌ حالا نمي‌خواد چشمت رو بدوزي به اون روزنا... نفسش بند آمد وقتي شوهرش را ديد كه چطور رنگ باخت و سرخ شد و خون به چشم‌هايش نشست. دست‌پاچه بلند شد كنار شوهرش ايستاد. دست‌هاي سروان مي‌لرزيد. جواب چي‌شده‌هاي شيدا نگاه وق‌زده بود و آرواره‌هاي كليد شده. شيدا از شانه‌هاي سروان سرك كشيد به روزنامه نگاه كرد. عكس شوهرش تو اخبار كشته‌شدگان جنگ بود. روزنامه را قاپيد و انگار به يك باره كور شده باشد نوشته‌ها را مماس چشم‌هايش گرفت.«سروان صادق همتي در عمليات ديروز پس از دلاوري‌ها و رشادت‌هاي بسيار در راه پاسداشت از آرمان‌ها و دفاع از مرزهاي خاك پاك كشورمان، با شوري عاشقانه از كمند آرزوها رست.»
شايد مضمون مضحكي بود كه دوستان و هم‌قطاران سروان كوك كرده بودند تا بساط خنده و لودگي آن روزشان به‌راه باشد.
شيدا گيج‌تر از آن بود كه كاري بكند يا حرفي بزند تا شوهرش را از بهت بيرون بياورد. آهي كشيد خودش را ولو كرد روي صندلي.
سروان همتي فقط توانست بگويد: مسخره‌اس... من كه اين‌جام...
شيدا آه كشيد: به نظرم اشتباهي چيزي شده، گاه از اين اشتباه‌ها پيش مياد. بايد به ستاد زنگ بزني.
سروان اما ناي بلند شدن نداشت. مثل گوشتي لُخم و وارفته روي صندلي پخش شد.
      «انگار نمي‌تونم بلند شم.»
شيدا بلند خنديد: نكنه خيالته واقعن مُردي. پاشو زنگ بزن ستاد بگو اشتباه شده. تو هفته‌ي پيش از خط مقدم برگشتي و مدام خونه بودي. بگو كه داريم بچه‌دار مي‌شيم.
«آره بايد بلند شم. من كه راست راستي نمردم.»
به تقلا بلند شد خودش را به تلفن رساند و شماره گرفت: الو ستاد... مي‌خواستم با سرگرد... من سروان همتي... تسليت مي‌گيد؟‌ من خودمم. عرض كردم من خودمم... تبريك و تسليت ديگه چه صيغه‌اي‌يه. مگه حاليتون نيس... به دادگاه نظامي مي‌كشونم‌تون.
ارتباط قطع شده بود. بوق كشدار در گوش سروان ‌پيچيد. شيدا گوشي را گرفت  و روي تلفن كوبيد. مردش را كشان‌كشان برد روي كاناپه خواباند. متكايي زير سرش گذاشت و گفت: كمي دراز بكش حالت جا بياد.
صداي گوشخراش زنگ، چرت خانه‌ را پاره كرد. چه بدآهنگ بود نواي زنگ و شيدا تا به حال متوجه‌اش نشده بود. سروان همتي كه تازه چشمانش داشت گرم مي‌شد وحشت‌زده پلك‌هايش را باز كرد و نگاهش به دايره زنجابي افتاد كه زرد و پلاسيده سفيدي سقف را لك مي‌انداخت. سقف زير بارش زمستان واداده بود. آسفالت نو مي‌خواست. شيدا در را كه باز كرد نزديك بود پس بيفتد. همسايه‌ها با لباس سياه پشت در بودند. عده‌اي دسته‌گل به دست و لبخندزنان آرزوي چنان سعادتي را مي‌كردند. با بالابردن سر و دست‌ها چيزي را به استغاثه از خدا مي‌خواستند. عفت خانم زن همسايه‌ي ديواربه‌ديوار جمعيت را كنار زد. پيك‌نيك را روي زمين گذاشت حلبي سياه‌ و سوخته‌اي را روي آن، و كبريت زد. دود اسفند تند و غليظ قاتي صداي صلوات و فاتحه‌ي جماعت، راه كشيد لاي شاخ برگ تنها درخت دم در.
شيدا لكنت گرفته لنگ در را گرفته بود و مانع ورود جمعيت به خانه مي‌شد. عفت خانم دستش را برد زير چادر و كبريت را گذاشت توي جيب مانتوش و شيدا را بغل كرد.
«خدا به‌ت صبر بده خواهر. همه‌ي ما يه روز رفتني هستيم، اما اين سعادت نصيب هر كسي نمي‌شه.»
جماعت براي تأييد، صلوات بلندي فرستاد و تكبير گفت.
شيدا مي‌لرزيد. سر به گوش عفت خانم برد: من حامله‌ام...
عفت خانم لحظه‌اي مبهوت نگاهش كرد. گفت اين معجزه است كه خدا يكي را مي‌گيرد و يكي را مي‌دهد. وگرنه سنگ رو سنگ كه بند نمي‌شود. جماعت باز صلوات فرستاد و تكبير گفت.
شيدا كه از حرف خودش جا خورده بود لنگه‌ي در را محكم‌تر گرفت. گفت: من كه سردرنميارم. اين مسخره‌بازيا چيه؟ صادق الان تو خونه‌اس. گرفته راحت خوابيده. روزنامه اشتباه كرده.
جمعيت ساكت شدند و چند نفري اخم كردند و به درخت و ديوار تكيه دادند. مردي قدكوتاه و ريشو كه پيشاني بلند و برآمده‌اي داشت گفت: خواهر! اين حرفا چيه مي‌زنين؟ زبونم لال... بله ايشان زنده‌ان ولي... جمعيت صلوات فرستاد و احتمال زنده بودن سروان را تصديق كرد. اما شيدا اصرار كرد كه سروان سرومُروگنده روي كاناپه خوابيده. مرد دوباره دستي به ريش‌اش كشيد: صبور باش خواهر. ما كه منكر نيستيم.
عفت خانم كه صبرش سرآمده بود در را هل داد وارد خانه شد. جمعيت هم به دنبال او. شيدا پر چادر را به دندان گرفت و مبهوت نگاهشان كرد.
صداي هياهو و صلوات و دعا عين موج انفجار سالن را درهم كوبيد. سروان هراسان  بلند شد روي كاناپه نشست دست‌هايش را روي گوش‌هايش برد.  پذيرايي چندان بزرگ نبود اما كفاف جمعيت را مي‌داد. دور كاناپه حلقه زدند. ايستاده و نشسته. ديگر تكبير نمي‌گفتند و مشت‌ها را گره نمي‌كردند. زل زده بودند به سروان.
دود اسفند نشت كرد توي پذيرايي و سروان همتي را به سرفه انداخت. جمعيت باز صلوات فرستاد. پسركي دوازده‌سيزده ساله كه پيشاني‌بندي قرمز، ردي روي گيج‌گاهش انداخته بود و ابروهايش را رو به چتر موهاي پركلاغي كش آورده بود، قوطي حلبي به دست وارد شد. دود به دنبال پسرك كشيده شد و كنار اوپن آشپزخانه مردد ايستاد.
 بوي اسفند انگار صداها و زمزمه‌ها و نواها را به دهان و حنجره‌شان برگرداند.
سروان خودش را از ميان دو مرد خپل كه زورچپان خودشان را كنار او جا كرده بودند، بيرون كشيد.
«خواهران و برادران محترم...»
صدايش لرزيد و نتوانست ادامه بدهد. شيدا كه خودش را از ميان جمعيت به مركز حلقه‌ رسانده بود گفت: ديديد حالا... ديديد كه اون زنده‌اس؟
سروان دستي به گونه‌ و پيشاني و چشم‌هايش كشيد: مي‌بينيد كاملن طبيعي‌ام. مگه كوريد؟
عده‌اي صلوات فرستادند. لبخند زدند و سرجايشان جابه‌جا شدند. اما چند نفري كه روي زمين روبه‌روي كاناپه، كنار مرد قد كوتاه ريشو نشسته بودند، اخم كردند و با سكوتي كشدار به سروان چشم‌ دراندند.
جوان ديلاقي كه پيراهن سفيدي به تن داشت گفت: سروان از شما بعيده. تا جايي كه من مي‌دونم شما با رشادتي بي‌نظير تمام اين سال‌ها در مقابل دشمن ايستاديد.
سروان خواست چيزي بگويد كه صداي كوبيده‌شدن پوتين‌هاي محكمي روي موزائيك شنيده شد. سرباز پاي راست را كنار پاي چپ كوبيد و دست راستش را به نشان احترام نظامي بالا برد. صداي دورگه‌اش در پذيرايي پيچيد: راه باز كنين براي جناب سرگرد مقدمي. جمعيت فشرده شد و كوچه داد. دو سرباز از ميان جمعيت گذشتند و دسته‌گل بزرگي را كنار كاناپه گذاشتند.
سرگرد مقدمي با قدم‌هاي شمرده به طرف شيدا رفت. احترام نظامي كرد و با جملاتي كه معلوم بود از بر كرده گفت: اينجانب سرگرد مقدمي از طرف فرمانده گردان شهامت جناب سرهنگ افتخاري، مفتخرم به شما تسليت و تبريك بگويم. اميدوارم كه راه ايشان...
سروان همتي در حالي كه خبردار ايستاده بود حرف سرگرد را بريد: ولي قربان فكر كنم اشتباه شده. من امروز صبح سر صبحانه...
سرگرد كه انگار تازه پي به وجود سروان برده باشد، جا خورد. لب‌هاش لرزيد و بگويي نگويي رنگش پريد. سرگرد اما مرد جاافتاده و باتجربه‌اي بود. در جبهه‌ها شاهد موارد هولناك و غيرقابل باور بسياري بوده بود. زير لب زمزمه كرد: ولي اين امكان نداره. همه‌ي كارا راست‌وريس شده. نفس عميقي كشيد. رو به جمعيت توضيح داد كه از اين گونه اتفاقات بسيار مي‌افتد. گاهي پذيرش چنين اتفاقي با همه‌ي قداست و عظمتش براي عده‌اي مشكل است. و اضافه كرد نبايد انكار سروان را دليلي بر سستي آرمان‌هاي او به شمار آورد. نگاه پرصلابتش را به تك‌تك حضار دوخت و گفت: ما تا آخرين قطره‌ي خون راه سروان همتي را ادامه خواهيم داد.
سروان دست راستش را پايين آورد. آنچه گفت شبيه كشيدن ناخن به سطحي فلزي بود: اما قربان...
سرگرد غضبناك برگشت نگاهش كرد: سروان نكنه شما ترديد داريد كه همه‌ي اين كارا روال مخصوص خودشو داره. امتناع شما سوابق نيك شما رو تحت شعاع قرار مي‌ده. در ضمن بايد اضافه كنم اين رفتار غيرمسئولانه‌ي شما شرايط رو براي خانواده‌تون سخت خواهد كرد.
با گوشه‌ي چشم اشاره‌اي به شيدا كرد. شيدا آه‌كشان دست روي شكمش كشيد.
«جناب سروان شما بايد صبور باشيد و فرمان‌بردار. سعي كنيد به وظيفه‌ي تاريخي خودتون عمل كنيد.»
صداي صلوات و تكبير بلند شد.
سرگرد رو به شيدا كرد پاها را به هم كوبيد و از ميان جمعيت بيرون رفت. دو مرد خپله‌ كه روي كاناپه ولو شده بودند شانه‌هاي سروان همتي را گرفتند و روي كاناپه نشاندند.
عفت خانم به طرف پسرك دوازده سيزده ساله رفت قوطي حلبي خاموش را از دستش گرفت و رو به شيدا گفت: بعد از ظهر ميام دنبالت بريم سرخاك. زياد خودتو ناراحت نكن. تو ديگه بايد مواظب يادگاري خدابيامرز باشي.
جماعت به دنبال سرگرد از خانه خارج شد. دومرد خپل با تقلا بلند شده، سروان همتي را روي كاناپه خوابانده بودند و داشتند متكا زير سرش مي‌گذاشتند. يكي‌شان كه سيبل قيطاني داشت و به هيكل يقورش نمي‌آمد گفت: در آرامش بخوابي. و آن يكي كه ريش بلندي داشت و مدام با انگشتانش شانه‌اش مي‌زد رواندازي روي سروان كشيد.
خانه كه خالي شد سروان سرش را از زير روانداز بيرون آورد. گفت: عجب بلبشوييه.
شيدا نشسته بود روي مبل و چادر افتاده بود روي شانه‌هاش. رفته بود تو فكر. در بند سروان نبود. دست كشيد روي شكمش. اشكش ريخت روي گونه‌هاش: حالا چيكار كنم خدايا.
سروان كه ديوانه‌وار مي‌خنديد گفت: نكنه زده به سرت. انگار تو هم باورت شده من كشته شدم؟ بلند شو خودتو جمع كن. اي جماعت من اين جام. زنده و سرومُر و گنده. شيدا وق‌زده نگاهش را دوخت به مردش كه رنگ‌پريده بود و قفسه‌ي سينه‌اش به ضرب‌آهنگي تند بالا پايين مي‌رفت. با خودش گفت: يعني مي‌شه آدمي كه اين طور قلبش تندتند مي‌زنه مرده باشه؟ يعني مردگان هم قلبشان مي‌تپد؟ فنروار جهيد. بايد به همسرش روحيه مي‌داد نه اين كه هنوز هيچي نشده اين طور وا بدهد و آينده خودش و بچه‌اش را بدهد دست عفت خانم و همسايه‌هايي كه چندان هم نمي‌شناخت‌شان. اما وقتي به حرف آمد دلش هُري ريخت.
«تو مي‌گي چي كار كنيم؟... مكث كرد. يعني همه دارن اشتباه مي‌كنن؟»
سروان لرزلرزان خودش را رساند به زن. دست روي شانه‌اش گذاشت: مگه زده به سرت؟ من نمي‌خوام بميرم. مگه ديشب خودت نگفتي داريم...
زن جيغ بلندي كشيد. صورتش را ميان دست‌ها پنهان كرد: دست از سرم بردار مي‌خوام كمي تنها باشم.
تن زن سرب گداخته... سروان دستش را كشيد. تارهاي نازك اعصاب زن كه او را به واقعيت مي‌پيوست يكي يكي پاره مي‌شد و مي‌‌تاراندش در خلائي تاريك و ژرفنايي بي‌پايان.
سروان دوباره شانه همسرش را گرفت.
«شيدا. شيدا.»
شيدا نبود. شيدا بود.
از يك كابوس بيرون پرت شده باشد انگار، خواب‌نما دستي به صورت شوهرش كشيد: امكان نداره. بدنت هنوز گرمه... مستأصل روي زمين چمباتمه زد.
«اگه بخواي جا بزني آبرومون ميره. همه بهت مي‌گن ترسيدي. در حالي كه اين يه افتخار بزرگه كه فقط نصيب بندگان...» هق‌هق گريه  افكارش را بلعيد.
سروان خلع‌ سلاح و سردرگم وسط پذيرايي ايستاد و به دسته‌گل بزرگ و عكس رنگي قاب‌گرفته چشم دوخت. زير عكس نوشته بود: راهت پر رهرو باد.
شيدا ولو روي زمين گريه مي‌كرد. كلاهش را از روي ميز صبحانه برداشت از خانه بيرون زد.
در را كه پشت سرش مي‌بست گفته بود: ميرم تكليفمو روشن كنم.



حجله‌اي دم در بود و چراغ‌هايش روشن. چند جوان دور حجله حلقه زده بودند عكس سروان را تماشا مي‌كردند. پرچمي هم از سردر خانه آويزان بود.
سروان به طرف جوان‌ها رفت. يكي از جوان‌ها كه تازه كرك نرمي روي صورتش روييده بود گفت: خوشا به سعادتتون سروان.
سروان نيشخند زد: انگار زده به سرتون؟ مگه نمي‌بينيد من سرومروگنده روبه‌روتون وايستادم؟
جوان‌ها صلوات فرستادند و از او فاصله گرفتند. يكي‌شان كه از دو نفر ديگر بزرگ‌تر بود گفت: جناب سروان همتي! با اين اداها، كار بزرگتون رو بي‌اجر مي‌كنيد.
خون به گونه‌هاي سروان دويد. دستش را بلند كرد كه چيزي بگويد. آن كه به تازگي كرك‌ نرمي روي صورتش روييده بود گفت: اگه شما هم بخواييد جا بزنيد اون موقع چه توقعي مي‌شه از جوون‌ها داشت.
آن كه بزرگ‌تر بود گفت: راس مي‌گه. بايد شجاع باشيد.
سروان دست‌هايش را مشت كرد و بالاي سرش تاب داد. آن كه تا آن وقت سكوت كرده بود گفت: بياييد بريم بچه‌ها بايد بهش مهلت بديم.
باد خنكي وزيد. تنش مورمور شد. صداي آهنگران از بلندگوهاي چهارراه مسجد پخش مي‌شد. قطرات اشك روي گونه‌اش سريد و راه كشيد تا يقه‌ي پيراهنش. زني با سيني پر از خرما از كنارش گذشت و اعتنايي به او نكرد. زمزمه‌وار فاتحه‌اي خواند. روبه‌روي خانه‌ي سروان به چند نفري كه هنوز ايستاده بودند خرما تعارف كرد. به عكس توي حجله اشاره كرد و آه كشيد.
اوج و فرود‌هاي آهنگران نشتري بود كه به جان سروان همتي فرو مي‌رفت.
از جوب پريد وسط خيابان ايستاد و فرياد كشيد. آهنگران هنوز شورانگيز مي‌خواند. دود اسفند با نسيم ملايم به سمت ميدان اصلي شهر سينه‌ مي‌كشيد.
دو مرد خپل با قدم‌هاي سنگين نزديك سروان همتي شدند. مرد ريش بلند كه هي با انگشتانش شانه‌‌شان مي‌زد مچش را گرفت فشرد. طوري كه سروان آخي گفت و خواست مچش را آزاد كند. مرد خپل ريش‌بلند حلقه‌ي تپل انگشتانش را تنگ‌تر كرد. آن يكي، سيبل قيطاني ِگلگون چهره، سرش را نزديك آورد گفت: اينقد آبروريزي نكن. مگه آرزوشو نداشتي؟
سروان جواب داد كه چنين آروزيي داشته اما اين ماجرا كمي غريب بوده و اصلاً فكر نمي‌كرده اين‌طوري اتفاق بيفتد.
آن كه مچ سروان را گرفته بود گفت: خب گاهي اين‌طوري پيش مياد. اگه بزني زيرش برات بد مي‌شه.
سيبيل قيطاني گفت: گوشي دستته كه؟
آن كه ريش به چنگ شانه مي‌زد مچش را ول كرد. هر دو لمبركنان به سمت چهارراه سرازير شدند.
سروان نگاهش افتاد به هفت ِپرنده‌هايي كه در سينه‌كش آبي آسمان در حركت بودند.
گفت: اينطوري نمي‌شه بايد برم ستاد.
ستاد فرماندهي زياد دور نبود. دو چهارراه بالاتر از ميدان اصلي شهر. ناي پياده رفتن نداشت و نه حوصله‌ي اين كه در حياط را باز كند و ماشين را بيرون بكشد. تاكسي نارنجي رنگي كه چراغ‌هاي جلوش روشن بود نزديك شد. همين كه سروان دست بلند كرد نگه داشت. سروان معطل نكرد و نشست صندلي جلو.
هنوز ننشسته راننده گفت: وظيفه‌اس جناب سروان. كي از شما واجب‌تر. دست راست شما رو سر من. اگه خيل اهل و عيال اين طوري محاصره‌مون نكرده بود حالا منم اول خط بودم. نه اين كه اين پشت مشتا پيروپاتال اين ور و اون ور كنم و ورور بشنوم.
چيزي به ذهن  سروان نمي‌رسيد به راننده تاكسي نارنجي با چراغ‌هاي روشن بگويد.
راننده وقتي سكوت سروان را ديد گفت: كجا به سلامتي؟
سروان من‌ومن‌كنان گفت: چي بگم والا... ميرم ستاد...
راننده دويد بين حرفش: ايشالا كه خيره...
سروان همتي عكس خودش را روي داشبورد ديد كه روبان سياهي با ظرافت گوشه راست بالاي آن بسته شده بود. ضبط صوت نواي حزن‌انگيزي ني پخش مي‌كرد. سروان كم مانده بود زير گريه بزند. ساكت ماند و از شيشه بيرون را نگاه كرد كه غرق دود اسفند و بوي شربت بود.
رسيده بودند به چهارراه اصلي شهر. از ماشين بيرون پريد و به طرف ساختمان ستاد دويد. اميد پررنگي در دلش به ستاد داشت. ستاد مي‌توانست اشتباه بودن خبر را تأييد كرده، ‌او را از اين مخمصه نجات دهد.
ساختمان ستاد سه طبقه‌ بود با سنگ‌هاي مرمر سفيد و خاكستري. به دژباني كه رسيد دستش را توي جيب برد تا كارتش را بيرون بكشد. نگهبان كه سرباز ريزه‌ميزه‌ي آفتاب سوخته‌اي بود و كلاه خود روي سرش به قابلمه‌اي بي‌ريخت مي‌مانست جلو دويد و اداي احترام كرد و پا كوبيد.
«نياز نيست جناب سروان بفرماييد.»
اين احترام و شكوه از آن فرماند‌هان رده بالا بود. يعني خواب مي‌ديد يا قلفتي افتاده بود وسط يك بازي سراسر حساب‌شده؟ يعني فرماندهان جنگ آن هم در چنين شرايط بحراني اين قدر بي‌كار بودند كه سربه‌سر او بگذارند؟
از در وارد شد و به طبقه دوم، اتاق دويست و هشت دويد. فرمانده‌ گردان شهامت. قرار بود پس‌فردا به همراه سرهنگ افتخاري، سرگرد مقدمي و دوست و هم‌رده‌اش سروان رستمي به منطقه اعزام شوند.
در زد و صداي سرهنگ افتخاري را شنيد.
« بفرماييد سروان همتي.»
نذر كرد اگر به خير بگذرد در اولين فرصت به پابوس ضامن آهو برود. شايد كه او ضمانتش را بكند و جانش را بخرد. لااقل حالا وقتش نبود. يعني اگر سه سال ديگر به سراغش مي‌آمد آمادگي‌اش را داشت؟ جواب اين سوال را نداد و دستگيره را فشرد.
وارد اتاق كه شد انگار يك بشكه آب يخ رو سرش بريزند، بدنش و مغزش و افكارش منجمد شد. عكس بزرگي از او گوشهء اتاق بود به همراه دسته‌گلي لنگه‌ي همان كه سرگرد مقدمي با خود آورده بود.
تمجمج‌كنان خواست چيزي بگويد. حتي يادش رفت احترام نظامي بكند.
سرهنگ از صندلي‌اش بلند شد به سروان اشاره كرد بنشيند.
«بنشينيد لطفن جناب سروان...»
از پشت ميز بيرون آمد روي صندلي روبه‌روي سروان نشست. قبل از آمدن زنگي را فشرده بود. سربازي وارد شد پا كوبيد.
«يه دونه شربت واسه جناب سروان بيار.»
سروان همتي گفت: راستش ميل به چيزي ندارم.
سرهنگ لبخند زد: شربت حالتون رو جا مياره.
سروان گفت: راستش من اين طور بي‌موقع مزاحم شدم كه بگم... امروز صبح...
سرهنگ نگذاشت همتي حرفش را تمام كند.
گفت: ببينيد جناب سروان عدم پذيرش شما كارارو براي ما سخت مي‌كنه... بعيده از شما راه بيفتيد تو كوچه‌ها و هاي و هوي راه بندازيد و بي‌خودي شلوغش كنيد...
سرباز سيني در دست وارد شد. ليواني شربت روي ميز گذاشت.
سروان همتي به يكباره پوكيد. صدا انگار نه از حنجره‌ي او كه از اتاقي ديگر و طبقاتي ديگر مي‌آمد: اين شربتت رو هم خودت نوش جان كن. من بازي نمي‌خورم. ميرم با فرمانده‌ ستاد حرف بزنم.
مجنون و سودازده از اتاق بيرون دويد. در را پشت سرش كوفت و خيز برداشت طبقه سوم. اتاق فرمانده ستاد با شيشه‌ي سكوريت از راهرو جدا مي‌شد. در شيشه‌اي را هل داد. منشي فرمانده كه سرباز قد بلند خوش‌سيمايي بود بلند شد احترام گذاشت.
«بفرماييد جناب سروان...»
«من...»
«فرمانده تشريف ندارن. دو ساعت پيش جلسه داشتن رفتن طبقه دوم اتاق كنفرانس.»
سروان دستپاچه و هول‌زده برگشت كه برود با صورت به شيشه خورد. دماغش خرد مي‌شد اگر كمي زودتر چرخيده بود. آخي گفت و دويد. پله‌ها را دوتا يكي كرد. اما در اتاق كنفرانس هم كسي نبود. گفتند فرمانده قراري داشته و از ستاد خارج شده.
گيج و منگ بود. نمي‌دانست چه كار كند. مستأصل گرفت روي نيمكتي وسط راهرو نشست. حتماً شيدا نگران مي‌شد. به ساعتش نگاه كرد. ساعت از كار افتاده بود و هشت صبح را نشان مي‌داد. بايد به شيدا زنگ مي‌زد. نگاهش در راهرو دراز و تاريك به دنبال تلفن گشت. تلفن تو حياط بود. بلند شد و با شتاب خودش را به حياط رساند.
«الو شيدا... خوبي؟ نگران نباش... ميام. ميام... بايد منتظر فرمانده بمونم.»
تلفن را كوبيد روي شاسي فلزي. چند تا سكه جرينگ جرينگ و تلق تلوق‌كنان پايين ريخت. رو به آسمان نگاه كرد. شيدا راست مي‌گفت. داشت شب مي‌شد.





شيدا خانه را جمع‌و‌جور كرد و دراز كشيد روي كاناپه. چشمش افتاد به دسته‌گل و عكس شوهرش. بلند شد دسته گل را كشيد برد توي راهرو تا سروان كه برگشت بگذاردش دم در.
رفت توي آشپزخانه و زير كتري را روشن كرد. برگشت توي هال. دلش آشوب بود و هنوز هيچي نشده چيزي از رگ‌هاي تنش و اعماق وجودش شيره‌ي جانش را مي‌مكيد.
خانه غيرقابل تحمل بود. چادر را روي سرش انداخت و بيرون زد.
در آهني قديمي قژقژي كرد و باز شد. سروان قول داده بود آهنگر بياورد در را درست كند. در باد كرده و شكم داده بود و روي سراميك، نيم‌دايره‌اي عميق انداخته بود. عفت خانم كه به همراه مريم خانم معلم ابتدايي مدرسه عرفان براي نماز به مسجد مي‌رفت با ديدن او مكثي كرد و ايستاد. مريم خانم كه از روي جوب پريده بود برگشت سمت آن‌ها.
عفت خانم گفت: شيدا جون سرما مي‌خوري عزيزم. بايد به فكر اون بچه‌ي توي شكمت باشي.
«نمي‌تونم تو خونه بمونم. دق مي‌كنم. سروان رفته ستاد هنوز برنگشته.»
عفت و مريم نگاهي به هم انداختند و لب‌شان را گزيدند.
«خواهرم بايد صبور باشي. بي‌قراري تو همه‌ي ما رو نگران مي‌كنه. بايد تسليم مشيت الهي بود.»
مريم خانم اين‌ها را كه مي‌گفت نزديك آمد و با پر چادرش اشك‌هاي شيدا را از گونه‌اش سترد.
صداي اذان بلند شد. مؤذن، پيرمرد خادم مسجد بود. اذان را با لحن و لهجه‌ي خاصي مي‌خواند. هر دو زن صلوات فرستادند و كجكي رو به جنوب ايستادند.
« خدا بهت صبر بده.»
شيدا ناله‌اي كرد. بي‌خداحافظي خودش را انداخت تو راهرو در را هل داد.  در مقاومت كرد روي زمين كشيده شد و در حالي كه سينه‌ي سراميك را مي‌خراشيد به شدت بسته شد. شيدا تكيه داد به در. ناي راه رفتن نداشت. همان‌جا رو سراميك لخت و سرد ولو شد.
ندانست خوابش برده بود يا بي‌هوش افتاده بود روي موزايك‌هاي يخ‌زده كه ته‌مانده‌ي گرماي تنش را مي‌مكيدند. صداي تلفن بود كه به هوشش آورده بود.
بلند شد دويد. هراسان و نفس‌باخته.
«الو... الو...»
«شيدا منم. خواستم بگم نگران نباش شايد من كمي دير كنم.»
«كجايي؟ مردم و زنده شدم. اصلن معلومه كجا غيبت زده.»
«منتظر فرمانده‌ام. قراره به زودي برگرده. انگار تو يه جلسه گير كرده.»
«اين وقت شب! بلند شو بيا خونه. فردا صبح ميري پيداش مي‌كني.»
«نمي‌تونم. دژبان گفته هر لحظه ممكنه بياد. فردا قراره بره منطقه. اگه پيداش نكنم كار از كار مي‌گذره. فردا ديره.»
شيدا اگرچه نگران بود اما حق داد به شوهرش. شايد بعد مراسم ختم ديگر خيلي دير مي‌شد.
«باشه. ولي منو بي‌خبر نذار. دارم دق مي‌كنم.»
باد سردي توي خانه وزيد. پنجره‌ي هال باز بود. چطور متوجه‌اش نشده بود. عطسه كرد. پنجره را بست و دوباره عطسه كرد. نبايد سرما مي‌خورد. نبايد مريض مي‌شد. نبايد از پا مي‌افتاد. نبايد...
خواب تاريك بود. كليد را زد و نوري كدر و سنگين و نيمه‌جان اتاق را تاريك روشن كرد. اتاق پنجره به بيرون نداشت و نور به زمين نرسيده جان مي‌داد و مي‌مرد.
آلبوم قديمي را از كمد بيرون كشيد و روي زمين ولو شد. هر دو جوان و سرزنده بودند. رو به دوربين مي‌خنديدند و گونه‌هاي شيدا گل انداخته بود. سروان مي‌خنديد و دندان‌هاي خرگوشي‌اش عين دو تا مرواريد بودند كه مي‌خواستند از دهانش بپرند بيرون و سروان با فشار لب‌ها نگه‌شان داشته بود.
عاشق همين خنده‌ها و دندان‌ها شده بود. خنديد و در حالي كه آلبوم را ورق مي‌زد انگار خوابش برد.

   لینک کوتاه :
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :