داستانی از احمد حسن زاده
شیارها
احمد حسنزاده
(این داستان از مجموعه داستان در دست چاپ: «آه ای مامان» انتخاب شده است.)
زندگی مثل ساحل دریا بعد از جزر است؛ شیارهای باقیمانده بر روی ماسهها هم آدمهایش. اینرا لیلا گفته بود. خیلی قبل از رفتنش، آنزمان که با هم رفته بودیم جزیره قشم لباس بخریم. میخواستیم شو لباس تو خانه من راه بیندازیم و همه دخترهای آشنا را دعوت کنیم، لباس بفروشیم، پول جمع کنیم و برویم. تو ساحل جزایر کوچکِ ناز نشسته بودیم. آب خودش را پس کشیده بود. زیر نور خورشید شیارهای بسیاری پیدا بود با سایه روشنهای تند. شیارها مثل تَنهای روی هم لمیده بودند. عموما یکشکل، یکشکل و زیاد، درهم پیچیده و متمادی. تکوتوک شیارهایی خلاف آنهای دیگر رَج خورده بود، یا به سمتی غیر، قوس برداشته بودند. لیلا میگفت:«اینها رو میبینی؟» منظورش آن شیارهای مخالف بود.
«میبینم.»
«اینا مثل من و تو هستن.»
از صبح که دانههای برف را دیدم، لیلا آمده تو فکرم. مثل همیشه، وقتی که برف میبارد. امروز آرام است. برف بیصدا و با شکوه به زمین مینشیند. روز دوست داشتنیای است. از آن روزها که بیهیچ زحمتی در یاد میماند. روز خوبی برای مردن است. چه برفی میبارد! عاشق برفم. دانههای پنبهای سفیدِ بیوزنِ بازیگوش، همهجا هستند. احساس میکنم توی حمام هم برف میبارد. با وجود لختی هیچ احساس سرما نمیکنم. دست را به لبة وان تکیه میدهم. اینطور که دراز کشیدهام پنجره مربعی کوچک است، روبرویم قرار دارد. آن بالا، به فاصله یکوجب زیر سقف. بیرون را نگاه میکنم. انگار از آسمان مروارید میبارد. دانههای برف زیر نور چراغِ روشن مانده خیابان، مرواریدهای بزرگتری هستند. صیقلیتر و براقتر. دانهها میلیونها شیار نامرئی از آسمان تا زمین کشیدهاند.
مثل وقتی زیبا بود. روز قبل از رفتنش. اول زیبا رفت؟ نمیدانم. اما بله، اول از همه زیبا رفت. بعد آیدا بود. مهری بعدها رفت. اما قبل از همة آنها قرار بود من بروم. وقتی زیبا و آیدا و آخر سر مِهری، از اینجا رفتند؛ رفتم و برای هر کدامشان شیاری روی درخت روبروی خانه کندم. بعد از آن مینا آمد. مدتی با هم بودیم و بعد او هم رفت. شیاری هم برای او روی درخت کندم. اینها که گذشت لیلا آمد. به او گفتم خیلی قبلتر از اینها قرار بوده من بروم، حتما میروم. لیلا داشت به پنجره نگاه میکرد. یادم هست. پشت پنجره فقط تکهای از آسمان دیده میشد. زل زده بود به بیرون، بدون آنکه نگاهی به من بیندازد.
«تو هم میای پیش ما، مطمئنم.»
مدتی بعد لیلا هم رفت. لیلا که رفت برف میآمد. توی برف و سرما رفتم و خطی دیگر روی درخت کشیدم، شیاری به عمیقی بقیه اما کشیدهتر، مثل چشمهای لیلا. حالا هر وقت برف میآید، لیلا میآید تو فکرم. انگار تو دانههای برف خانه دارد لیلا.
یکسال بعد، درخت هنوز سرپا بود. هر روز که از سر کار بر میگشتم شیارها را میدیدم. هر صبح، هوا خیلی تاریک بود که از خانه بیرون میزدم. وقتی هم بر میگشتم هوا تاریک شده بود. منشی بودن کار خیلی سختی است. خیلیها این را نمیدانند. فقط ترو تیپ آدم را میبینند و چهره همیشه خندانمان را. خیلیها نمیدانند باید زودتر از آقای رئیس حاضر باشیم و دورتر از او هم بیرون بزنیم. تازه اگر رئیس آدم گیر و گرفتی نباشد. در شرایطی بودم که باید بیشتر از قبل کار میکردم. حالا با زیزی زندگی میکردم. او هم میخواست برود. به زیزی گفتم زودتر میروم. همینطور که توی کانالهای ماهواره دنبال سریال دیگری میگشت جوابم را داد. بدون آنکه نگاهم کند.
«تو هم میای پیش ما، مطمئنم.»
صبحها وقتی میرفتم، زیزی خواب بود. سر ظهر بیدار میشد. صبحانه حسابی میخورد. دوباره میخوابید و موقع غروب بیدار میشد. پیتزا سفارش میداد، یا هات داگ یا چیزبرگر یا دوبل برگر. هر روز مینشست پای ماهواره و برنامههای مستندی را میدید که از جاهای دیدنی جهان تهیه شده بود. آنقدر میدید تا یکی از سریالهای محبوبش شروع شود. من که میآمدم باقیمانده پیتزا یا ساندویچاش را میخوردم. زیزی درست میگفت. یک وعده غذا برای هر دوی ما کافی بود. قرار بود برویم، باید صرفهجویی میکردیم. حرفها و تحلیلهای زیزی نشاندهنده ذهنی اقتصادی و پویا بود. به همینخاطر هر چه پول در میآوردم به حسابی میریختم که قرار بود از آن وام بگیریم. از آنجا که مبلغ اولیه افتتاح حساب را زیزی داده بود، حساب را به نام او باز کردیم. این ماجرا حدود سهسال طول کشید. با زیبا دو سال، آیدا یک سال و مهری یک سالونیم. ولی با لیلا خیلی کمتر از اینها بود. برای او هشت ماه طول کشید.
بعد از سه سال، دیشب که به خانه آمدم زیزی را ندیدم. یک یادداشت برای من گذاشته بود روی اُپن.
«عزیزم، من رفتم. مطمئنم که تو هم یهروز میای پیش ما.»
جالب اینکه از دیشب برف یکسر میبارد. درست مثل وقتی که لیلا رفت. بیرون رفتم و توی آن برف و سرما شیاری دیگر روی درخت کشیدم. اینبار تیغه چاقو را بیشتر در تنه فرو کردم و شیار عمیقتری کندم. دیشب فهمیدم دنیا هیچوقت مرا نمیپذیرد. خسته بودم. دیگر توان نفس کشیدن را هم نداشتم. ولی با این حال تصمیم داشتم یک مراسم با شکوه و مهیج برگزار کنم. بلند شدم و ایمیلی برای همگی فرستادم.
«من بهزودی به شما میپیوندم، مطمئنم.»
بعد به رختخواب رفتم و خوابیدم.
امروز سر کار نرفتم. در خانه ماندم. در کابینت را باز کردم و از بسته تیغهای زیزی و خودم یک تیغ برداشتم و به حمام رفتم. تیغ را روی لبه وان گذاشتم، شیر آب را باز کردم تا وان آرام آرام پر شود. خودم هم خزیدم توی آب. کمکم گرم شدم و به فکر فرو رفتم. با خودم گفتم برای اینکار اول باید به انسجامی ذهنی برسم. قبل از هر چیز، آیا این آخرین راهحل است؟ آب تا زیر گلو بالا آمد. بخار و گرمای آب مرا از خود بیخود میکرد. آخرین نتیجهگیری درست همان تصمیم اولم بود. احتمالا دنیا مرا نمیپذیرد. احتمالا من یکی از آن انبوه شیارهای موافق بودم. برعکس لیلا و زیبا و زیزی و...
روز خوبی برای مردن است. چشمم را میبندم و برفها را میبینم. مثل لشکری بزرگ و منظم. آهسته آهسته و هماهنگ قدم برمیدارند و همهجا را میپوشانند. تا اینجا، پشت در خانه من. اصلا احساس سرما نمیکنم. تیغ را برمیدارم و لفافاش را پاره میکنم. ولی برای لحظهای به خودم میگویم صبر کن. اول باید حمام کنم. اصلا بوی خوبی نمیدهم. دلایل خودم را دارم. نمیخواهم وقتی مرا پیدا میکنند متوجه کثیفیام شوند. نمیخواهم روی مردهام تمرکز کنند صرفا به این خاطر که بو میدهم یا کثیف هستم. با وسواسی باور نکردنی حمام میکنم و خودم را میشویَم. وقتی از تمیز بودن خودم مطمئن میشوم روی لبه وان دنبال تیغ میگردم. اما انگار تیغ افتاده توی راهآب. انگار وقتی دوش آب را باز کرده بودم فشار آب سراندهاش و رفته توی راهآب. ناراحت نمیشوم. میدانم یک عالمه از تیغهای من و زیزی تو کابینت هست. آخر او هر دو روز یکبار تمام تنش را تیغ میکشید. من هفتهای یکبار تیغ میکشم. تیغ کشیدن امری حیاتی در زندگی من و زیزی به شمار میآمد. همیشه منبع عظیمی از تیغ در کابینت نگهداری میکنم. او در این رابطه از من وسواستر بود، چون بدنش پُرموتر بود. حوله را دور تن خیسم میپیچم. از حمام بیرون میآیم و میروم سراغ کابینت. آشپزخانه جاذبه عجیبی دارد. همینکه پا درونش میگذارم، معدهام غرش میکند. انگار جانوری وحشی درون معدهام بیدار شده باشد. جانور مدام غرش میکند. شکمم به غاروغور افتاده است. به خودم میگویم با شکم سیر هم میشود کار را تمام کرد. نصف پیتزای دست نخورده زیزی را از یخچال بیرون میکشم و توی مایکروویو گرم میکنم. بعد مینشینم روی مبل و شروع میکنم به خوردن. دارم آخرین قاچهای پیتزا را میخورم. لکههای سس و چربی تمام لب و لوچهام را پوشانده است. صدای زنگ دَر میآید. از سر عادت، بیدرنگ بلند میشوم. گوشی آیفون را برمیدارم. لقمه بزرگی از پیتزا در دهانم است.
«کیه؟»
صدایی خسته و سوخته شبیه صدای فروغ، از پشت آیفون جوابم را میدهد.
«منم شهلا، درو وا کن.»
سریع، از سر عادت، دکمه را میزنم. برمیگردم و روی مبل مینشینم. با زحمت فراوان آخرین لقمه چرب پیتزا را از گلو پایین میفرستم. شهلا کوله پشتیاش را زمین میگذارد و در را میبندد.
«سلام.»
جواب سلامش را میدهم. نگاهم به قاب پنجره است. نگاهش نمیکنم. مثل لیلا که موقع حرف زدن به قاب پنجره زل میزد و نگاهم نمیکرد.
«اومدم دنبالت با هم بریم مهمونی سوسن و ساناز.»
«مهمونی به چه مناسبتی؟»
ادکلنی از کوله پشتیاش درمیآورد، به من لبخند مهربانی میزند.
«مهمونی خداحافظی، آخه دارن میرن.»
نگاهش نمیکنم. بیرون برف میبارد. چه برفی!
«من... من نمیتونم بیام، آخه یه کاری هست که قرار بود امروز انجام بدم.»
دارد با ادکلنش دوش میگیرد.
«چه کاری؟»
«نمیدونم، از لحظهای که اومدی دارم فکر میکنم قرار بود چهکار کنم. اما بهخاطر نمیارم.»
از کنار آینه رُژ صورتیام را برمیدارد. نگاهم میکند.
«اجازه هست؟»
سرم را به نشانه تایید تکان میدهم. نمیدانستم این یکی را زیزی با خود نبرده. دهانش را گِرد میکند و رُژ را به آرامی میغلتاند. حالا انگار صدایش از ته یک قیف بیرون میآید.
«خب حتما خیلی مهم نبوده که بهخاطر نمیاری.»
«نمیدونم، شایدم بعدا یادم بیاد.»
انگار حافظهام از کار افتاده است. انگار روی تمام شیارهای مغزم قفل زدهاند.
«حتما یادت میاد. بعد از مهمونی حتما یادت میاد، حالا پاشو بریم.»
همراه شهلا از خانه بیرون میزنم. برفهای پنبهای آرامآرام روی زمین مینشینند. چشمم میافتد به درخت و شیارهایی که روی آن کندهام. دست شهلا را در دست فشار میدهم.
«من هم میخوام برم. من زودتر از سوسن و ساناز و بقیه میرم.»
شهلا به جلوی پایش خیره است. بدون آنکه به من نگاه کند آهسته قدم برمیدارد.
«تو هم میای پیش ما، مطمئنم.»
برای آخرینبار به شیارها نگاه میکنم. چاقوی کوچکم را توی جیب لمس میکنم. قفلها یکی یکی باز میشوند. دارم به خاطر میآورم. حالا یادم میآید قرار بود چهکاری انجام بدهم. میخواستم بروم. دوباره به شیارها نگاه میکنم. به خاطر میسپارم. شش شیار، یکی از بقیه عمیقتر. شیار زیزی. دست شهلا را بیشتر در دست میفشارم.
«شهلا جان، وقتی رسیدیم خونه سوسن و ساناز بِهِم بگو قرار بود یهکاری انجام بدی، همین. یادت میمونه؟»
«نگران نباش عزیزِ دلم، حتما یادم میمونه.»
شهلا دستی به صورتم میکشد و لبخند میزند. چقدر لبخندش زیباست. مثل زیبا و آیدا و مهری و لیلا، مثل زیزی.
«ما زودتر از بقیه مهمونا میرسیم اونجا عزیزم. به اندازه کافی وقت هست. برو جلو آینه قدی حمومشون و یهکم به خودت برس. دوست دارم تو عکسا خوشگل بیفتی. باشه؟»
«باشه عزیزم. هر چی تو بگی.»
حالا بهتر شد. حمام حمام است، فرقی نمیکند. خودم را شستهام. تمیز تمیز هستم. فقط یک وان میخواهد و دری که از تو قفل شود. دوباره تیغه چاقو را لمس میکنم. این بار میخواهم روی دستم شیاری عمیق بکَنم. از شهلا میخواهم لحظهای منتظرم بماند. میخواهم شیار هفتم را جهت مخالف آنهای دیگر بِکَنم. شیاری قوسدار و عمیقتر. به درخت که میرسم پشیمان میشوم. دستم را از جیب در میآورم و خیره میشوم. به شیاری که قرار است روی آن بِکَنم فکر میکنم، به شیار هفتم. یکبار دیگر چاقو را لمس میکنم. برمیگردم سمت شهلا. به آرامی روی برفها میدَوم. دست شهلا را دوباره در دست میفشارم. چقدر نرم است، مثل دانههای برف.
لینک کوتاه : |