داستانی از احمد آرام


داستانی از احمد آرام

فیفی در خانه ی یک آنارشیستِ دست چندم

احمد آرام


1
 قاعدتاً باید بگویم تمام وقتم در بازار بورس می گذرد ؛ در حجمی از صداها و ارقام شناور ! همیشه در طول روز ، پس از پایان کار و بازگشت به خانه  ؛ طبق آیین دنیای مجازی ، نصفی از پیامک های احمقانه  موبایلم را  در جهت تأمین امنیت خانواده  پاک می کردم  . از صبح تا حالا  به چهل و پنج  پیامک دریافت شده ی بی خطر  هم جواب داده بودم ، و چندتایی از شماره های لج درآر و مُخل آسایش را هم چپانده بودم توی دوزخِ بَلَک لیست . این کارها را می توانستم در حین محاسبه ی سهامِ شرکت های دولتی یا سهامی خاص ، پس از ضرب و تقسیمِ ارقامِ دلهره آور ، با آرامش انجام بدهم .
وقتی  از هیاهوی بازار سهام بیرون می زدم  ، سعی می کردم بین خودم و آن همه ارقامِ لاغر و چاق فاصله بیندازم ؛ پس ، در کمال خونسردی ، کاسه ی سرم را توی هوا می تکاندم  و فارغ از  آن همه جیغ و داد و  هیاهو های بی ثمر  ، لحظه ای به فضای سبز محوطه ی بیرون می اندیشیدم ؛ فضایی که منتظرم بود و می بایست از وسطش رد می شدم  . بعد به یاد می آوردم که باید ، بدون هیچ دوراندیشی ،  از طریق تونل های ذراتِ نامریی و مخرب ، و از میان رودخانه ای از فلز ، عبور می کردم . رودخانه ، نهایتاً ،   مرا می بُرد به سمت پاناراما ؛ به یک آپارتمان فکسنی با دو دریچه و یک بالکن ! از پله ها که پایین می آمدم ، سر و صدای سوییچ ماشینم تو جیب شلوار  ،  مثل دسته ای زنگوله  ، به طور غریزی من را به یاد آن تکه ی فلز ِسیّار می انداخت . از آن به بعد بود که مانند جادوگرانی که به قصد احضار ارواح  چشم هاشان را می بندند ، چشم هایم را می بستم تا به یاد آورم  آن تکه فلز را کجا پارک کرده ام . البته به این آسانی به یاد  نمی آوردم . مجبور می شدم  ، در عمق پارکینگ بتنیِ چند طبقه ، دکمه ی دزدگیر را بزنم   تا صدای پارس کردنش  از میان اتومبیل های ریز و درشت  بیرون بزند :« در کدوم طبقه پارک کرده بودم ؟»  . همیشه این راه حل کارساز نبود ، مثل حالا که دزدگیر انگار از کار افتاده است ! زیر آفتاب تند تیرماه کمی قدم می زنم و از میان شمشادهایی که شبیه کله قند آن ها را  شکل داده اند رد می شوم تا می رسم به پارکینگ عظیم الجثه ای که مثل مار چنبر زده ، دور خودش چرخیده و ده طبقه بالا رفته است . توی ذهنم دنبال جای پارک می گردم : « T5/150 . بعید به نظر می رسه که ذهنم اطلاعات درستی بهم داده باشه .» اما با آسانسور می روم به طبقه پنجم پارکینگ . هرچه باداباد  . از آسانسور که بیرون می زنم بوی گند اگزوز ماشین ها تا ته حلقم فرو می رود . دور خودم می چرخیدم و هر بار یک ردیف اتومبیل پارک شده را چک می کردم . می شمارم : چهل ماشین که بیست تای آن هم رنگ مال من اند ! صدای مردی را که توی جعبه ی شیشه ای نشسته بود شنیدم . برگشتم طرفش . سینه ای ستبر  و کله ای مناسب جثه اش داشت . اونیفرم آبی اش تمیز و اتو کشیده بود . هروقت می دیدمش خیره می شدم به یقه ی سفید آهار خورده اش ، که چه گونه لای این همه دود و دَم ماشین ها  می درخشید ! وقتی شماره ام را خواست نفهمیدم درباره چی حرف می زند . از بس گیج می زدم . صدایی توی کله ام گفت :« احمق بازی در نیار برو طبقه ی ششم !» دستم را برایش تکان دادم و او نه تنها جوابم نداد بلکه بیشتر خم شد روی روزنامه ای که مانند سفره روبرویش پهن شده بود . از  دوباره لو خوردم توی آسانسور . طبقه ی ششم روشن تر بود . با دیدن یک اعلانیه تبلیغاتی که نوشابه ای گاز دار را تبلیغ می کرد فهمیدم درست آمده ام .   جایش را پیدا می کنم و می دوم به طرفش  . با یک چشم ناقص و یک چشم کم سو ، و چَک و چانه ی داغان ، خودش را به من نشان می دهد . یک بَری  و کژو کوژ ، از لای دو ماشین شاستی بلند ، نگاهم می کرد : آه عزیزم ، دلبرم ، قربونت برم با آن باک پر از بنزینت ! حالا با خیال آسوده خودم را آماده می کنم تا به گُرده اش شلاق بزنم و به جنگ چیزهای دیگر که غیر قابل پیش بینی بودند بروم  .
امروز پس از پایان کار  حسِ رفتن به فَست فوتِ سرخیابان را هم داشتم اما همان موقع  یک ندای درونی به من گفت :" هی ... آدمِ بی خیال ،  باید  به خانه ات برگردی !  گاهی یک جاهایی هم ، پس از  مشورتی محرمانه  با صدای درون کله ام ، به آن ندا دهن کجی می کردم ، و  تاس ریخته شده به نفعم  تمام می شد و هرکاری دوست داشتم می کردم . این عدد شش رقمیِ تاس بهم می گفت حالا وقتش رسیده تا با آن خستگی همیشگی   "فی" را دعوت کنم به یک رستوران شیک چینی ؛ آنجایی که بهترین کباب سوخاری مار و غذاهای اجق وجق آسیای دور را سرو می کردند ! عجیب بود که هرچه آنجا می خوردی همه  مزه ی آجیل می دادند ! تکیه می دهم به  گلگیر رنگ خورده ، می پَرم توی یک محاوره ی ناگزیر و سعی می کنم تا طنینی که همیشه  درلحنش وجود داشت ، و به آن افتخار می کرد ، را  به سخره بگیرم .  
«  فی ... خودتی ؟ نامرد ! خوبی؟ »
« دیوونه ! انگار کبکت خروس می خونه ؟! چه جوری؟ »
« چه جورم ، دارم از خوشحالی مث خر کیف می کنم  .»
«  شنیدم امروز کله پا شدی تو بازار بورس ؟! »
« کله پا ؟ ما جایی نمی خوابیم  که زیرمون خیس شه . بی خیال ! کجایی حالا ؟ »
« دارم انرژی مثبت می گیرم ، اوکیِ اوکی ام . »
« چکوزی؟»
« آرایشگام  . اگه می خوای منو به ناهار دعوت کنی باید خدمت شما عرض کنم کور خوندی عزیزم . پا فشاری کنی زنگ می زنم به شین . دال . الهی مادرت به قربونت بره ، راحتم بذار که حوصله ی خودشیفتگیت رو ندارم  .»
« اخلاق سگی تو آدمو به یاد فیلم غربِ وحشیِ وحشیِ وحشی ِوحشی می ندازه .»
« توپِت پُره ،  قَشَمشَم ؛ اتفاقی افتاده ؟ کسی قالت گذاشته؟ می گم کله پاشدی زرِ زیادی می زنی... هاه ... هاه ... هاه ....»
« خفه !  بیام دنبالت ؟»
« نه جونی ، مگه تو خونه و زندگی نداری ؟! آزی جون داره ابروهامو تمیز می کنه.... هاه ... هاه ... هاه ، بعدشم می خواد سبیلامو بر  داره ؛ نمی تونم زیاد حرف بزنم . کاری نداری؟»
« ببین ، ده دیقه دیگه اونجام .»
« خره ! حالیت نیس انگاری . میگم برنامه دارم .»
« برنامه ت چیه ؟ »
« خوردن خورشت کاکتوس و گوشت تمساح ... هاه ... هاه ...هاه ... حال کردی؟»
« ببین دارم جدّی حرف می زنم .»
« منم دارم جدی میگم برات پیت ِ نفتی !»
« خره  حوصله ی جفنگیاتتو ندارم .»
« حالا آتیشی نشو عزیزم ، منم دارم جدی می گم . بذار ببینم چه کاری می تونم برات بکنم . یه ساعت دیگه بهم زنگ بزن !»
« وقت ندارم .»
« باشه ! نا امیدت نمی کنم ، آخه قلب رئوفی دارم ، گرچه همه ش یه  لطف کوچولوهه .»
« تو و لطف ؟! چی مثلاً ؟ بنال بینم .»
«  جای خودم " فیفی" جونو  می فرستم باهات.  هر دوتاتون توی لیس زدن استخونای اعیون و اشراف کم نمی یارین .... هاه... هاه ... هاه  . بعدشم با فیفی جون چندتا عکس سِلفی بگیر بفرست برام ... هاه ... هاه ... هاه ... حال کردی عزیزم ؟»
« نکنه  اسی جونت ریده به اعصابت که اینقده قاط می زنی ؟ »
« نه قربونت برم ، یه دیقه دیگه با شاستی بلندش میاد دنبالم و میریم پالادیوم تا نیش بزنیم به گوشت آهو . حضرتعالی هم همونجایی که هستی باش و سُماق بمکین لطفاً. حالشو  بردی یه تک به من بزن تا خیالم راحت شه که هنوز ریق رحمت سرنکشیدی . بای ی ی ی .»
« مواظب باش سیم های ارتودکسی زبونتو قیچی نکنه یه وقت ؛ اونوق می شی مث اسبای عصّاری  . »
« با مزه ! هرچه باشه از لب و لوچه ی مَشنگ تو قشنگ تره با اون دندونای قاطری ت .»
« خاک  بر سرت عزیزم ! لیاقتت همون آدم گه هه  .»
« روز خوبی داشته باشی مُنگل من ! »
این جوری شد که با یک خشم غیر منتظره ،  فی  را انداختم تو دوزخ  بلک لیست  ، بعدش به خودم چندتا فحش آبدار دادم  و فهمیدم که برای  برگشت ِ به خانه آمادگی اخلاقی دارم . پس دیگر لزومی نداشت تا مثل آدم های متأهل دروغ ببافم . چون مجبور می شدم  همه ی دروغ ها را   شلیک کنم به سمت عیال مربوطه .  گرچه او خودش هفت خط روزگار است  .  
 دزدگیرِ دل خوشکُنَکَم را زدم و  واق واق اش  محوطه ی پارکینگ را لرزاند .  چپیدم توی پراید کج و کوله که مثل کوره ی آهنگری تا فی خالدون آدم را می سوزاند ! به شکل غریزی انگشتم می رود به طرف دگمه ی کولر .  کولر زپرتی فقط قادر است یک متر مربع را ولرم نگه دارد ، ولی از اینکه  باد ملایمش زیر گلوم می خورد و نمی گذارد  عرق بکنم ، راضی بودم . این وسیله ی نقلیه ی مختصر ، درست  به اندازه ی اتاق خواب ماست ؛ یک اتاق خواب متحرک با یک ترمز دستی قدرتمند  . آه خدای من چقدر از اون لندهور،  فیفیِ ریقو ، متنفرم .
در حاشیه ی زندگی معمولی ، ترافیک همان کلاه خودِ گداخته ای ست ، که  لاجرم ، چه بخواهی و چه نخواهی ، باید بگذاری روی ملاجت ! و در این لحظه واکنش مغز هم هیچ چیز نیست جز خزعبلاتی که به هم می بافی تا مانند آدم های کَر و کور تصمیم  بگیری . ویرم گرفته قدری درباره  ترافیک گنده گویی کنم و بگویم ترافیک  پُر از تشعشع انواع و اقسام ابزاری است که از دنیای مجازی و حقیقی به ما رسیده  !  و ما مجبوریم یه کله برونیم تا از میانِ خندق های عمیقِ فلزی ، که در دو سوی آن ، دگل های غول پیکرِ  مخابراتی ، اورژانسی ، تلویزیونی ، با ایستگاه های فشار قوی برق   ، رد بشویم . آسمان مسموم هم بالای کله ی آدم  بال بال می زند و مثل سطحی کدر انگار یله شده روی تمام پُل های عابر پیاده  . اگر بگویم من را به یاد   شمدهای بویناک و پس مانده های بیمارستانی می اندازد بی جا نگفته ام . این کلاه خود وقتی حرارتش بالا برود مغز آدم آب پز می شود . کمی احساساتی می شوم و می گویم : " آه ای کاش می تونستم یه بار دیگه ببینم اون آسمون آبی شش سالگی رو. "  خودم برای خودم شیشکی می فرستم . دنده ی یک هم جا نمی رود ، و مجبورم با دنده دو  ابوطیاره را به جلو ببرم . به خاطر همین است که ماشین شتاب واقعی اش را از دست داده  . تِر تِر  و فس فس اش هم شده یک نوع سمفونی آرامبخش ! جز نسیمِ ملایمِ بوی ِسرب و ارسنیک ، که از چهار طرف می وزد  ، هیچ نسیم خوشآیند دیگری احساس نمی کنم . چربی این نسیم چرکین ،  بدنه و  شیشه ی اتومبیل ها را مانند تانک های خط مقدم جبهه ، در  وضعیتی دلهره آور ، استتار کرده است  . در این لحظه هیچ درکی از اتفاقاتی که قرار است بیفتد نداری ، و بعدش خواهی نخواهی به  سوز قفسه ی سینه ات فکر می کنی . روزی چندتایش ، مانند ماهی های قزل آلای خشکیده ، از توی ماشین هایشان بیرون می کشند و می چپانند ته آمبولانس های اورژانس . چیزی مهم تر از این در اطراف خودت نمی بینی که بخواهی بهتر احساسش کنی . از ترس شیشه ها را کیپ کرده ام تا مثلاً هوای آلوده خرم را نگیرد . این گرمایی که ساطع می شود از بدنه ی فلزی اتومبیل ها ، اگزوزهایِ  زشت پُر سر و صدا ، و آسفالت چسبناک تیرماه  ؛ یک جورهایی با بُخارِ قیر هماهنگ می شود تا ماشین ها روی حرارت چهل درجه ،  به صورت شناور ، حرکت کنند . خود به خود و الکی قهقهه می زنم ! با این وضعیت معلوم است که هر کسی  فکر می کند در یک کوره ی آدم سوزیِ متحرک دارد به خانه اش بر می گردد ! این ها جملاتی یأس آور اند که ناگزیر  هر روز مثل دیوانه ها  با خودم بلغور می کنم  تا به روز بمانم . گاهی در توقف های بیست دقیقه ای ترافیک به نیم رُخ  آدم های پشت فرمان خیره می شوم ؛ که هرکدام با لب و لوچه ی آویزان خم شده اند روی فرمان ؛ یا خوابند یا گیج ، یا با خودشان حرف می زنند و دست هایشان را مثل برف پاک کن جلو صورتشان تکان می خورد . صد البته  که همه جا هستند جز توی ماشین شان ! دیگر با این نیم رخ های معمولی اُخت شده ام .  این را هم بگویم که همه ی آن ها در یک چیز وجه مشترک دارند : نیم رخ هایی مات ، زردانبو ، و یُبس  . به نظر من ، این همه نیم رخ های مه آلود  ، به مرور زمان ، ساییده می شوند و تغییر شکل می دهند .  می توانم روی این موضوع پافشاری کنم که همین حالا هم هر نیم رخی ، نهایتاً  ، شبیه نیم رخُ ماشین هایی است که زیر پایشان دارد غُر غُر می کند . مثل خود من ، که  بینی ی پهن و چانه ی بی ریختم ، متقارن هست با پوز کجکیِ پرایدم  . توی این فکرهای ثنار سه شاهی  بودم که  کسی از پشت می کوبد به سپر ماشینم . از جایم می پَرم و کله ام می خورد به فرمان . پیش خودم می گویم نکند تمام آن مدت خواب بودم ! سپرم ،  پیش از این پِرِس شده بود به صندوق عقب و دیگر شبیه ورقه ای از فایبرگلاس ، آویزان بود توی هوا و برای خودش تلو تلو می خورد . از این جهت خیالم راحت بود که چیزی را از دست نمی دادم  . ماشین هایی هم که سپرهای  فلزی آویزانشان  روی آسفالت کشیده می شد ؛  با آن  جرقه های خوشگلشان، من را  به یاد آتش بازی سال نو می انداخت .  با ضربه ی دوم پیشانیم محکم تر می خورَد به فرمان ، و توی مخم یک صاعقه ی آتشفشان جان می گیرد و برقش می افتد  روی تخم چشمم . با این ضربه آب پاش هم ، خود به خود ،  با فِشه ای کف آلود ، پاشیده می شود روی دوده ی ضخیمی که به شیشه چسبیده است ! پوزِ برف پاک کن ها  مثل منقار شکسته ی یک دارکوبِ پیر ،روی شیشه کشیده می شود  و ناله می کند  .  شیشه دَم به دَم کثیف تر می شود . حالا لایه ی کدر شیشه را آن قدر مات و تیره کرده که انگار وسط یک گودال عمیق و تاریک  گیر افتاده بودم ! پراید ، لای  فلزهای گداخته ، مانند لاک پشت ، سینه خیز ، جلو می رفت .  ماشین مشکیِ شاستی بلندِ صفرکیلومتر ، مورچه وار ، ازم جلو می زند . گردن می کِشم تا کسی را که آن تو پشت شیشه ی مشکی اش قوز کرده بهتر ببینم  ؛ هیچ چیز دیده نمی شود . از لجم باید بگویم شاستی بلند مانند تابوتی گنده  دور می شود ! گاهی کسانی مؤدبانه  ، از این طرف یا آن طرف ، می مالیدند به گلگیرم و بدون اینکه نگاه کنند ، با لبخندی تصنعی ، کله شان را برای خودشان تکان تکان می دادند . من هم برای پاسخی  مؤدبانه تر ، خودم را می رساندم بهشان و با  سپر  خش دار یک  امضای سردستی می انداختم روی درِ سمت راننده و آن را آنقدر خط خطی می کردم تا وقتی که یک جورهای در می رفت از دستم . بعدش  متقابلاً کله ام را در جهت همیاری بیشتر به حرکت وا می داشتم  . همه ی ما توی ترافیک سنگین ، این تفریحات  ناسالم و ناگزیر را از سر می گذراندیم ، و مانند بازیگران شطرنج ، متفکرانه سکوت می کردیم . در واقع نمی خواستیم  تا درونمان را بروز دهیم و کنجکاوی کنیم . ممکن است بعضی از شما بگویید این حالت ِپسندیده پر از خصلت های بشردوستانه  است که ما را می رساند  به جمله قصّارِ " شتردیدی ندیدی !"  در هر صورت  هیچکدام از ما حال و حوصله نداشتیم که پیاده شویم و یقه ی همدیگر را جِر بدهیم . از این ها گذشته ، اگر پیاده می شدیم و راه بندان ایجاد  می شد ، با تخلفی جانانه ، قبوض جریمه گریبانمان را می گرفت  . به همین دلیل اغلب با چهر ای مات به هم خیره می شدیم و بعد ،  نگاه هایمان را توی فضای خالی می چرخاندیم ؛ انگار منتظر بودیم تا ، فی الفور، چیزی اختراع شود و ما غیب شویم  . اگر در طول روز چنین اتفاقاتی تکرار می شد ، کُد های توی مغزمان شروع می کردند به تیک زدن ، و آن جمله ی کلیشه ای می پرید روی زبانمان  : "بی خیال مرد ، بهش فکر  نکن ! خودتو  بزن به اون راه . هیچ چیز بهتر از سلامتی نیست . اگه همین جور استرس وارد بدنت بشود به سرنوشت ماهیای خشکیده قزل آلا دچار می شی !" بعدش یک مقدار آرامش نسبی ما را جوّ گیر می کرد تا بادی به غبغب بیندازیم و بگوییم گور پدر دنیا ، بگذاریم الکی اوکی باشیم بابا !

2  
رسیدم به دور نمایی از شهرک مان ، شهرک پاناراما ؛ شهرکی ارزان قیمت و در دسترس. گاز می دهم  . گاز می دهم . گاز می دهم . پدال می چسبد به کف داغ ماشین . از توی آیینه ی بغل نمی توانم جاده ای  که پشت سر گذاشته ام را ببینم ؛  ابری سیاه پشت اگزوز چسبیده بود  و قدم به قدم باهام می آمد ؛ شبیه کله ی گنده غولی بود که صورتش را با دوده سیاه کرده باشند ! هروقت بیشتر گاز می دادم کله گنده تر می شد ! اگر ماشینم روغن سوزی نداشت شکل این کله یک جورِ دیگر مرا می ترساند ؛ ولی خیلی خوشحال بودم که یک همراه این رقمی به پشتم چسبیده بود . وقتی  پاناراما  را از دامنه ی تپه ، از لای پرچین هایِ کدر ، می بینم   به خودم می گویم شین. دال  پشت ضخیم ترین لایه بتُن آرمه یا با قلم مو دارد  آرزوهاش را رنگ می زند ، یا در کمال خونسردی نشسته و کسی را نفرین می کند  .  پرایدم باید ، نفس زنان ، از چند تپه بالا می رفت پایین می رفت  ، از دوباره بالا می رفت و از دوباره پایین می رفت  . باید یه کله می راندم تا می رسیدم به یک سطح پهن بالای تپه ، و می دانستم اولین چیزی که یک هو از زمین بیرون می زند  یک پارک کوچولو و یک شهر بازی مختصر  بود . عاشق این پارکم ، به نظر م بی نظیر است ؛ برای بی نظیر بودنش دلیل دارم : تنها پارکی که بیشتر از پارک های دیگر ، از آسمان ، سهم بیشتری بهش رسیده همین پارک است ؛ فضایی باز بدون دخالت جراثقال های گنده . مگر می شود آدم در تمام عمرش چند تا از این ها را ندیده باشد ؛ جراثقال هایی  با صدای رعد مانند ؛ از همانهایی که همیشه یک عالم  تیرچه بلوک ، میل گِرد ، یا سقف های کاذب و دیوارهای  پیش ساخته  از چنگک هاشان آویزان است . دیده ام که می گویم ؛ مصالح  را آنقدر توی آسمان می چرخانند تا تو که روی زمینی سرت گیج برود ؛ شبیه  اختاپوس هایی که در حال پروازند ! بعد از پارک  یک ردیف  سطل زباله ی رنگارنگ دیده می شود با باغچه هایی که پر از گل های تابستانی اند . همیشه به  گلهای رنگارنگ که می رسم شیشه را می دهم پایین تا بوی اطلسی ها گیجم کند . بعدش باید گِردش می کردم و می پیچیدم  تو جاده ی سنگفرش ، و می تازیدم به سمت  آپارتمان های دود زده ای که مانند کارت پستال های مچاله ،  کژ و کوژ دیده می شدند  . اسم این ها را گذاشته بودم آپارتمان های جادویی . بگذارید بهتر توضیح بدهم  ؛ همیشه از دور که نگاه شان می کردم  آن ها را به نحو غریبی توی هم فرو رفته می دیدم ، اما همین که ذره ذره بهشان نزدیک می شدم ، انگار گُسل های زمین به حرکت در می آمدند  و بینشان فاصله می افتاد ؛ و بعد شکل واقعی شان دیده می شد ! این را یک بار به شین . دال گفتم و او طبق معمول منفی بافی کرد و گفت که تو  به نحو وحشتناکی متوهم شده ای . از بغل پارک رد  می شوم . جاده ی سنگفرش  مثل همیشه  مرا می  بَرَد به سمت بلوک DS-250   ، و بعد ،  فرو  می رَوم تو سایه ی غول پیکر پاناراما  . هرگاه سُر می خوردم  تو سرازیریِ دخمه ای به نام پارکینگ، و می رفتم به اعماق طبقه چهارم زیرزمین ، به خودم می گفتم رسیدی به این آرامگاه کور ؛ آرامگاهی که به خانه ات نزدیک تر است تا محل کارت .
توی تاریکیِ پارکینگ ، ماشین ها  روی سر و کول هم سوار بودند ،  و آدم  را به یاد قبرستان اتومبیل ها می انداخت  . با این اوصاف همیشه یک جای تنگِ شکاف مانند پیدا می شد تا پرایدم را مانند یک قوطی کبریت لهیده  بچپانم آن تو ؛ انگار می خواستم مواد قایم کنم !  خیسِ عرق  از لای در بیرون می زنم . قارقار دزدگیر بلند می شود و صدای قفل شدن درها را می شنوم . خیالم راحت می شود که دزدگیرها هنوز کار می کنند . با این تصور که حال خوبی دارم ، باریک می شوم تا از لای چند ماشین به هم چسبیده رد بشوم ، که یک هو آن اتفاق وحشتناک می افتد ، یعنی  کسی به من شلیک می کند !  دردمندانه ،  وقفه ای می افتد  توی مغزم . انگار همه ی تصاویر و خاطراتی که تا آن زمان توی مخم  می چرخیدند  ؛ یک هو جا خالی می دادند تا  فضایی مرده ، بی روح و مأیوس کننده جایشان را بگیرد ! پس از شنیدن صدا سرِ جا خشکم  می زند . در این حالت ها ، علی رغم میل باطنی ام ،  زمان را بیشتر احساس می کردم ؛ چون می دیدم که یک چیز غیر قابل پیش بینی رخ داده است  . هیچ وقت زمان را خوب نمی فهمیدم ، یا تعمداً نمی خواستم بهش توجه کنم ، همه اش به این خاطر که فکر می کردم زمان می خواهد مرا به شکل خودش درآورد : آدمی شق و رق از طبقه ی متوسط ،  با روحیه یِ مردان افراطی ، کسل کننده و به شدّت منظبط ! به خاطر همین بود که وقتی ساعت مچی ام را گم کردم  هرگز برای پیدا کردنش تلاش مضاعفی از خود نشان ندادم  ؛ اصلاً نمی خواستم پیداش کنم . می دانستم که دلبسته ی زمان های از دست رفته نیستم  ، و این بی خیالی ، من را به شیوه ی خودم  متعادل می کرد . گرچه شین . دال  خلاف این  فکر می کرد و می گفت آنارشیست ها هرگز متعادل نمی شوند ، و برعکس ، آنها شبیه داعشی ها هردمبیل بار می آیند ، هرگز به عقلشان مراجعه نمی کنند و تابع احساساتشان هستند ! این جمله را جایی خوانده بود و هروقت عصبانی می شد ، از مصونیت زنان خانه دار ، با مهریه ی کلان ،  استفاده می کرد تا ترکش های بی رحمانه اش به سمتم سرازیر شوند . من هم کله ام را طوری تکان می دادم که نه تصدیق بود و نه تکذیب ، همین او را از کوره به در می برد و هارت و پورت های تاریخ گذشته اش از نو شروع می شد .
 وقتی صدای شلیک را  شنیدم ،  تمام و کمال اسیر زمان شدم ؛  شلیک ها همانجور ، هر دَم ، پس از مکثی کوچک ، از سر گرفته می شد . برای همین بود که حس می کردم مدام چیزهایی از کله ام بیرون می پَرد و مانند سنگریزه توی در و دیوار فرو می رود ! تصمیم گرفتم چنگ بزنم به آیینه ی بغلیِ یک شوورلت قرمز رنگ ، تا خودم را نگه دارم . در این لحظه آخرین چیزی که به خودم می گویم این است: " هیس ...  مرد ! سر و صدا راه ننداز  ، کمی صبور باش . خودتو کنترل کن و نذار بیشتر از این آبروت بره ! " با آویزان شدن جسم سنگینم ، شیشه بغلی کنده می شود . تلو تلو می خورم و از شوورلت جدا می شوم . اولش فکر  کردم هفت تیری توی مشتم ظاهر شده ، و بعد می دیدم هنوز شیشه بغل را محکم توی مشتم نگه داشته ام . با احترام آن را گذاشتم روی سقف شوورلت . گیجی تو کاسه ی سرم می چرخید و مثل پنکه ی سقفی صدا می داد !  باید خودم را نگه می داشتم . این بار  چنگ می زنم  به تکه ای فلز که از بدنه ی یک پیکان ساقط شده ی  مدل 58 آویزان مانده بود . محکم آن را توی مشتم می گیرم ؛ ولی با این وجود  رضایت می دهم تا روی زانو بنشینم ، چون لرزشی کشگک زانوهام را می لرزاند  و دردش را می انداخت تو بیخ رانم  . همه اش به خودم می گفتم خدا را شُکر که با کله  سرنگون نشدم . همانجور که خمیده زانو زده بودم آهسته پیشانیم را کف زمین سیمانی می گذارم و خیلی سریع  درمی یابم  که تیر از وسط پیشانیم رد شده ! بله دقیقاً از وسط پیشانی ؛ یعنی از پشت کله ام وارد شده بود  توی جمجمه ام دوری زده بود ، و بعد ، مانند نوک  متّه ای که از آن سوی دیوار بیرون بزند ،  از وسط ابروهام بیرون زده بود . با وجود این ، مثل هنرپیشه های تارانتینو ، که هرگاه تیر می خوردند بلند می شدند می ایستادند  و  با خونسردی  به دوربین زل می زدند  ؛ من هم بلند شدم ایستادم و به تصویرم توی شیشه ی درِ پیکان خیره شدم . انگار کله ام را اصلاً نمی دیدم ؛ مرد بی کله ای که شانه هاش می لرزید ! به خودم گفتم بی خیال ؛ اگر می خواهی یک مقتول تمام عیار باشی باید تا ته اش بروی رفیق . در نتیجه، از نو ،  چند قدم برداشتم تا به خیال خودم  به صورت طبیعی قدم بردارم . به زودی متوقف شدم ، و ساده ترین تصمیمی که می توانستم بگیرم این بود که  کفلم را بچسبانم به یک گلگیر رنگ خورده . وقتی تعادلم بهم خورد و از دوباره خم شدم ؛ به خودم گفتم احتمالاً  گلوله ای  خودش را  رسانده به شکمم ؛ آخر دل پیچه گرفتم و دهنم شد زهر ! پیداکردن بقیه ی مسیر و رسیدن به پله های سیمانی دشوار شده بود ! شُرشُر عرق می  سُرید روی برجستگی ستون فقرات و دنده هایی که بیرون زده بودند . یکتا پیرهنم  خیس شده بود . باید می دانستم که در چنین لحظه ای دیگر عدد شانسم  از کار افتاده است ؛ و مانند پرنده ای رمیده در چنبره ی زمان گرفتار شده ام  . با وجود این ، همیشه یک جور لذت غریزی هم شروع می شود و تو در می یابی که داری در خلاء چیز تازه ای را تجربه می کنی ، و آن مرگ است  .  پیش خودم گفتم اگر روحم بتواند از این دخمه ی بوگندو بیرون برود چه گونه می تواند شین . دال را متقاعد کند که توسط یک دشمن نامریی ترور شده است ؟! یک چیز دیگر که همین حالا افتاد توی مخم ؛ تا آنجایی که می دانم اگر تیر از وسط پیشانی آدم رد بشود ، احتمالاً دیگر آن شخص نمی تواند به همسرش فکر کند ، یا با سرعت ،  هزینه ی نجومیِ کفن و دفن را  ، سرانگشتی محاسبه  نماید ! این را جایی خوانده ام که ، یحتمل ، به هنگام عبورِ گلوله از کله ی آدم ، مرگ فوری اتفاق می افتد ؛ چون در همان خیزشِ اولِ گلوله ،  فرمانده ی بدن ساقط می شود  . حالا حتماً  مقداری از مغزم  ، با کمکِ انبساط گاز و انفجار باروت ، بیرون زده  و، یقیناً ، به جای مغز ، باید هوا تو کاسه ی خالیِ سرم ووره بدهد . این که دیگر گفتن ندارد که چه حال و روزی دارم ، اما باید به این موضوع هم اشاره کنم که آن چیزی که مانند  ژله به دیوارِ بتُن آرمه ی پارکینگ پاشیده شده ، و هنوز دارد برق می زند ، مثل یک علامت هشدار دهنده به من می فهماند که خود خودش است ! وقتی مسجّل می شودکه خود خودش است ، به آن ماده بیشتر توجه می کنم :  ماده ای لزج و پُر از  خُرده استخوان های آهیانه ی جمجمه ! دیگر تردید جایز نیست ؛ قبول کردم که بخشی از مغزم به صلیب کشیده شده ! فرصتی نمانده بود تا بیشتر تأمل کنم ، باید خودم را می سپردم به موجی از زمان که داشت از من ، به نفع خودش ،  سوء استفاده می کرد  .  ساعت سه و پانزده دقیقه بعد از ظهر است ، به آهستگی می چرخم تا بقیه ی پارکینگ را دید بزنم .  هیچ جنبنده ای را نمی بینم ! به خودم می گویم  نباید تعجب کنم ، هر آدمی بعد از مرگ این حق را دارد که ، در لحظه ی واپسین ،  به اطراف خود نگاه کند ! یک بار شین . دال به من گفت کسی را توی خیابان دیده بود که با شکمِ سلاخی شده ، بعد از آنکه دل و روده هاش از کمربندش آویزان می شوند و روی زمین می ریزند  ، خم می شود و آن چیز های  لزج را بر می دارد و می چپاند سر جایشان و زیپ کافشنش را بالا می کشد  ؛ سپس با نگاهی مغموم  به قاتلش خیره می شود  !  شین . دال گفته بود آن یارو ، یا آن مقتول ، در کمال حیرت یک قدم  برمی دارد و می چرخد تا نظری بیندازد به ساعت معلق وسط میدان گلکاری شده  ؛ نه برای اینکه زمان را کشف کند ، بلکه می خواسته به یاد آورد  آنجایی که دارد می میرد  آیا همانجایی است که به خانه اش نزدیک تر است ؟!  و من هم حالا با نصف کله ، و بدون داشتن تکه ای مغز ، تکیه داده ام   به یک پیکان قُراضه ، و شروع می کنم به  تکان تکان دادن مابقی جمجمه ام .  می خواهم بدانم تا چه اندازه ته مانده هایی از فکر توی کاسه ی سرم وجود دارد ؛ شاید از این راه  می توانستم صدای بقیه ی بدنم را بشنوم و قدری خودم را به یاد آورم  و بدانم چند متر با  خانه ام فاصله دارم . داغی توی پارکینگ ، با بوی لاستیک ها و گازوییل سوخته ی موتورخانه  گِرد من می چرخند . اگر تیر به من اصابت نکرده باشد حتماً از پیشانی کسی دیگر عبور کرده ! چشم چشم می کنم تا یک نفر را پیدا کنم  که شاید مشکل پیشانی  داشته باشد ؛  یا حداقل بتواند  اعتراف کند و بگوید وسط پیشانیش حفره ای به اندازه ی یک سکه ی پانصد تومانی  ! آن وقت این منم که انگشتم را توی آن سوراخ گشاد فرو می کردم تا از این بابت مطمئن شوم که مسیر گلوله منحرف شده است ، و اصلاً این قضیه  دخلی به من نداشته است . کمی به تجسس  می چرخم  به سمت راست ، به سمت چپ ، به بالا و آخر سر به پایین نگاه می کنم ؛ شاید ضارب هنوز سرجایش ایستاده باشد ! یک هو چشمم می افتد به  لاستیک عقب پرایدم . می بینم که به نحو دلخراشی ترکیده است ! پس چرا وسط سگرمه هام تیر می کشد ! وقتی به ما می گفتند این لاستیکِ پوست پیازی را عوض کنیم شین . دال با بدجنسی مخالفت می کرد و می گفت پول و پِله ای در بساط نداریم ، و باید باهاش مدارا کرد . یکبار دیگر به لاستیک دریده شده نگاه می کنم . حوصله ی بیرون کشیدن زاپاس را نداشتم . وقتی آسانسور اشتباهی توی  لابی می ایستد ، فکر کردم رسیده ام به طبقه ی دهم . زدم بیرون و  خنکی مختصر کولر حالم را بهتر کرد . ای وای من که تو لابی بودم ! نگهبان دیلاق از پشت پیشخان چوبی  داشت تکه نانی را ته کاسه ی خورشت می چرخاند تا آخرین قطره ی چربی را بردارد و بچپاند توی حلقش . این کار را خیلی سریع انجام داد  . من را که دید سلام نکرد و در عوض با بهت به هم خیره شد . ناخودآگاه دستم گذاشتم روی پیشانیم ، لبخند زدم و قوزکرده خواستم برگردم به آسانسور که نیمی از صداش را شنیدم .  به سختی می خواست آن  صدا را از پشت لقمه ی چرب بیرون بفرستد . به خاطر این کار ناله می کند  ، یا چیزی تو این مایه ها .  بر می گردم تا نگاهش کنم . از شنیدن چنین آوایی درمی یابم  که می خواسته مرا صدا بزند ولی لقمه سر راه گلویش قرار می گیرد   . برمی گردم  طرف برجک نگهبانی اش .  او دردمندانه  به طرفم می آید و خیره می شود به پیشانی ام . وقتی انگشتش  را می گذارد وسط ابروهام دردی می دود پشت حدقه ی چشم هام و بوی چربی می نشیند زیر دماغم . فوری کله ام را عقب می کشم . او لقمه را به سختی قورت می دهد و صدایی از ته گلوش بیرون می زند . توانستم از دستش فرار کنم  و فوری خودم را بیندازم  توی آسانسور .
شین . دال همین که مرا می بیند می گوید  چرا این رقمی شده ام ؟! خودم را می اندازم روی  مبل  . انگار یک مته ی برقی کاشته بودند روی پیشانیم و مدام کار می کرد . به احتمال قوی هنوز در قید حیات بودم . می پرد  و یک لیوان آب می آورد . حس می کنم  کسی توی اتاق خواب است ، چون هی تنه می زد به اشیاء و معلوم بود که  حسابی دستپاچه شده است . گوش می خوابانم تا چیزهای بهتری درک کنم « کی به دام افتاده بود ؟» پا روی پا می اندازم و خیره می مانم به در اتاق خواب . این کار را طوری انجام می دهم تا شین . دال پی نبرد . صدای افتادن  چیزی می شنوم که نمی دانم چه چیزی است . حتماً شین . دال هم شنیده است . او با سرعت از آشپزخانه بیرون می زند و می دود طرف  اتاق خواب . صدای آهسته اش را می شنوم :« آروم بگیر عزیزم ، غریبه نیستی که . حتماً پس از دیدنت از خوشحالی توی پوست خودش نمی گنجه ! گرچه  یه آنارشیست دست چندمِ جنوب شهریه ، ولی می شه تحملش کرد .»  در این لحظه فیفی مانند شتری از آنجا بیرون می زند و او هم به دنبالش . فیفی اولش زل می زند به چشم هام ؛ می خواهد چیزی از آنارشیست بودنم را توی چشم هایم پیدا کند . این که بار اولش نیست که من را دارد این ریختی می بیند . شرط می بندم شماره ی شناسنامه ام را هم می داند !  شامه اش را به کار می اندازد و به شیوه ی خودش بو می کشد و گوش هاش مانند دو شاخ بالای کله اش راست می ایستد .  «فی » و « شین» خیلی زحمت کشیده بودند  تا به او بفهمانند آنارشیست یعنی چی  . فیفی هم نفرت خودش را با نشان دادن دندان نیشش به رخم می کشید . بیهوش شدم ، اما این بیهوشی طوری نبود که نتوانم حس کنم ، یا ندانم ، یک نفر پارچه خیسی را چسبانده روی پیشانیم ؛ و با دستی عصبی شانه ام را تکان می دهد و دارد تقلا می کند تا به هوش بیایم .
شین . دال مثل همیشه تنهایی غذایش را خورده بود . برای من و فیفی ، که مهمانمان بود ، روی میز غذا کشیده بود . به چشای درشت فیفی که خیره می شوم خُرخُر می کند ، و بعد دندان های تمیز و جرم گیری شده اش را نشانم می دهد . موجودی شیطان صفت بود ، و انگار او را  مخصوصاً  تپانده بودند توی یک پوست سیاه دهشتناک ، تا آدم ازش حساب ببرد  . سهم خودم  از سوپ و گوشت سوخاریِ هشت پا را برداشتم و ریختم تو بشقابم . فیفی هم  پوزه ی تیز و باریکش را توی کاسه ی مخصوصش می چرخاند و گوشت ها را به نیش می کشد . هر دو مؤدبانه غذایمان را می خوردیم و متجددانه  به هم احترام می گذاشتیم . شین . دال . وقتی داشت می رفت تا خواب قیلوله را دنبال کند  سفارش کرد که مثل یک آنارشیست اروپایی رفتار کنم و سر به سر فیفی نگذارم ؛ چون " فی " همین امروز فشار خونش را گرفته و فهمیده که کمی عصبی است . در واقع هردویمان از همدیگر متنفر بودیم ؛ هم من و هم فیفی .  چاره ای نداشتم ؛ باید تحملش می کردم و گوش می دادم به صدای قلاده ی نقره ای اش که قیمتی معادل یک ماشین لباس شویی  داشت . شین دال وقتی  یک بار دیگر ، با دلواپسی ، از توی اتاق خواب سرک کشید  می خواست این جمله را بگوید  :« فی هم معذرت خواست که نتونسته با ما ناهار بخوره .  قرار داشته با اسی و خیلی سلامت رو رسوند . » فوری غیبش زد . می خواستم توی دلم بگویم بر پدر و مادرت لعنت خانم فی که یک هو کله اش چسبیده به چارچوب اتاق خواب پیدا شد :« عزیزم یه کم باهاش حرف بزن تا احساس تنهایی نکنه وگرنه گازت می گیره . می دونی که ، اونوقت از دست من کاری ساخته نیست ، یعنی زورم بهش نمی رسه . شانس آوردی که سیره وگرنه می خوردت . با ملایمت نگاش کن . اگه خواستی نازش بکشی از دُمش شروع کن . دُمش رو بیشتر از دهنش دوست داره . اگه  عصبیش بکنی فشارش می افته و خرج می ذاره رو دست فی . نوازشش کن عزیزم جای دوری نمی ره . سگا مث گربه ها نیستن زود مطیع می شن . » فیفی قلاده اش را برام تکان داد و رفت روی مبل دراز کشید ، درست روبروی دریچه کولر . طوری نگاهم می کرد و مراقبم بود که انگار می خواستم او را از بالکن بینداختم تو محوطه ی سیمانی .

   لینک کوتاه :
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :