داستانی از آزاده طهور


داستانی از آزاده طهور

 عکس هندی


نیم‌  ساعتی  صبر کرد تا پدر چراغ را خاموش کند و  صدای خر و پفش را از اتاق بغلی بشنود . از زیر پتو بیرون خزپرید. از بالای سراو و مادرش   گذشت ،. وارد هحال شد ،. طوری که بیدار نشوند . رفت بالای پشتی‌‌ های قرمز ترکمن و دستش را پشت ساعت دیواری سُراند و عقربه را یک‌ساعت  جلو برد . تقه‌‌ ی در از جا پراندش .  چند لحظه ایستاد ،. چراغ قوه انداخت و عقربه‌ها را چک کرد . دوباره سکوت. هیچ صدایی نمی‌ آمد. آرام از لبه‌ ی پشتی‌ قرمز طرح ترکمنها پایین آمد وساعت شماطه‌ دار مادرش را هم یک ساعت جلو برد و  خودش را به اتاقی که شب‌ها با خواهر و برادرش در آن می‌ خوابیدند ، رساند  و زیر پتو خزید. قلبش تند تند می‌زد . کمی  بعد با خوشحالی از اینکه  فردا صبح می‌تواند سر راه  سراغ "آرزو" برود،  پلک‌ هایش گرم شد .   مادر که  بیدارش کرد انگار  چند لحظه بیشتر از نخوابیدهش نگذشته بود .
« "پاشو مادر ، پاشو دختر جان ! صبحونه‌ت رو بخور ،و برو دیرت نشه.»"
پشت‌ بندش صدای پیس‌ پیس صبحگاهی مادرش را شنید که ذکر  نماز می‌  گفت   . در رختخواب چهار دست و پا قوز کرد تا باقی‌ مانده خواب را از سرش بپرراند .  مادرش با صدایی که به زور آهسته شده بود، گفت: بلند شو دیگه دیرت میشه .
«من می‌خواهم بخوابم، نمی‌دانم  چرا انقدر هوا تاریکه.»
با رفتن  مادرش  از رختخواب بیرون خزید. پدرش با اخم‌های همیشگی‌اش طاقبا ز خوابیده بود . وارد هحال شد. حالا که همه خواب بودند ، می‌ توانست تویدر ظرفشویی آ شپزخانه دست و صورتش را بشوید. مادرش دو شعله از اجاق‌  گاز را برایش روشن گذاشته بود تا سردش نشود. سینی صبحانه آماده بود. امروز هم شش تکّه پنیر به اندازه‌ ی حبّه‌ های قندی که آماده می‌ خریدند ، شبیه‌ سازی شده بود. می‌ دانست  سهمش یک تکّه است  و یک هفته باقی مانده بود تا پدر حقوق کارگری‌ اش بگیرد . نصفه نان را برداشت و پنیرش را مالید رویبه آنان. پنیر سایه‌ ای از سفیدی روی نان برجا گذاشت.  استکان‌ های کمر باریک  توی سینی بود. قوری را بالا برد تا صدای شرشر چای را بیشتر بشنود. نصف لقمه‌ اش را با چای شیرین خورد و نصف دیگرش را لای روزنامه پیچید تا زنگ اوّل اگر دلش ضعف رفت ، بخورد. مانتو و شلوارش را سریع پوشید. کاپشن آبی نفتی پلاستیکی‌ اش را (که با پدرش از راسته‌ی بازار یزد خاصی‌ ها خریده بود ،) تنش کرد. مقنعه‌ اش را یکوَری پوشید. درِ هحال را به آرامی باز کرد. هوا کمی روشن‌ تر شد شده بود ولی نه آنقدر که هراسش را از بیرون رفتن ، از بین ببرد. کفش‌ های مشکی خواهر بزرگش را پوشید. کمی تویدر پایش لق می‌زد. یک تکّه از روزنامه‌ ی دور نان را کند و جلوی کفشش چپاند تا لق نزند . یک لحظه به دعوای ظهر با خواهرش  فکر کرد. پیه دعوا را به تنش مالید ،و بی‌ خیال کفش‌ ها را پوشید و از راهروی باریک حیاط گذشت. در را به آرامی باز کرد ،  وحشت به  دلش هجوم آورد . خروجی ، کوچه‌ ی  باریک‌شان به  خیابان  خواجه نژاد  منتهی می‌شد. خواست برگردد. خش‌ خش جاروی رفتگر را شنید،. دلش گرم شد . در را پشت سرش بست و به راه افتاد. صدای خش‌ خش جارو قطع شد . نگاهش را از رفتگر دزدید. به سر کوچه که رسید ، نفس عمیقی کشید و سمت چپ پیچید. دست‌هایش را  داخل جیب کاپشن آبی نفتی‌ اش فرو برد. انگشتانش به  ته  نان‌ ساندویچی‌ های خشکی   خورد که برای روز مبادا تودر جیبش گذاشته بود . پنج تکّه بود. زنگ دوم هم دلش ضعف نخواهد رفتنمی‌رود. پیچید سمت راست ،که از کنار پارکی رد می شد کهو سنگر بتونی داخلش ساخته بودند.  معروف شده بود به کوچه‌ ی سنگر . سنگری دراز که پناهگاه  شب‌ های  وضعیت قرمز بود . همه‌ ی اهل محل داخلش پناه می‌ گرفتند . از داخل  صدای بمباران کمتر به گوش می‌ رسید  . مادرش  سفارش می‌  کرد تنهایی   از کنار این پارک و سنگر تنهایی رد نشود . احساس خفگی می‌ کرد ، .هر لحظه انگار اشباحی  از تاریکی سنگر بیرون می‌ آمد. نمی‌ دانست که از تاریکی باید بترسد یا از بلایی که خواهرش می‌ گفت : اگر گیر بیفتی به سرت می‌ آید و وقتی ترس و کنجکاوی‌ اشو را می‌ دید ، صورتش را جلو می‌ آورد و با صدایی آرام تاکید می‌ کرد : « "بدترین چیزی که فکرش را هم نمی‌ کنی ، به سرت می‌ آید.»"  
هنوز به تقاطعی که ماشینها از آن رد میشدند نرسیده بود. قدمها‌ یش را تند‌ تر کرد. تکّه‌ های نان را در دستش فشار داد. سرش را به محوّطه‌ های اطرافش بر نمی‌ گرداند. چند لحظه پا کند کرد ، صدای ضربان قلبش را می‌ شنید. دلش می‌ خواست برگردد .
باز هم فکر عکس هندی پای برگشتنش را سست کرد . یاد عکس های کارت‌ پستال‌های هندی افتاد که هر روز قبل از مدرسه رفتن از آرزو می‌ خواست آن‌ ها را دم در بیاورد تا ببیند . او هم برای اینکه پدرش نبیند زیر لباسش قایم می‌ کرد و می‌ گفت : فقط یه دقیقه . چقدر ذوق می‌ کرد که عکس رنگی آنها را می‌ دید . فیلم‌ های هندی شب‌ های چهارشنبه  که از قطر پخش می‌ شد ، در تلویزیون مبله‌ ی آنها سیاه و سفید  بود آن هم اگر برفک‌ ها اجازه می‌ دادند . روزهای چهار‌ شنبه دعا می‌ کرد خدا همه‌ی شرجی‌ ها و گرماهای دنیا را به شهرشانر او بیاورد تا برفک‌ های تلویزیون آبصاف شود . آرزو گفته بود : توی شرجی قطر بهصاف تر آنتن میده .
 _آ میتا باچان  ، _سری دیوی ،_ هما مالینی ..._ عاشق سری دیوی بود با مژه‌ ها و موهای بلندش. و دعا می‌ کرد تا پدرش پول داشت وتا برایش روغن مار می‌ خرید و به موهایش می‌ زد تا شبیه سری دیویاو شود.
هر چند آرزو به او گفته بود ،هندی‌ها می‌ گویند شب‌ ها نباید روغن مار را به موهایت بمالی ،. چون  نصف شب موهایت جان می‌ گیرند و دور گردنت می‌ پیچند و خفه‌ ات می‌ کنند. دلش برای دیدن عکس‌ها دل‌گرم شد.
قدم‌هایش را تند‌ تر کرد. به خیابان اصلی که رسید ، چند ماشین با چراغ‌های روشن برایش بوق زدند .  به روبرو  نگاه کرد ،که سپیده تقریبا در حال دمیدن بود نگاه کرد .  نفس بلندی کشید ،. این خیابان  را که می‌ گذراند به خانه‌ ی  آرزو می‌ رسید . یادش آمد که آرزو به او گفته بود ، برادرش از عکاسی "نگین " توی یوسفی کارت‌ پستال‌ ها را می‌ خرد.
 ا  گر بیشتر می‌ خرید ، سر هر کدام  پنج تومن تخفیف می‌ داد ... آرزو برادرش را فرستاده بود عکاسی تا  بپرسد  از حالا به بعد او هم می‌ تواند  به طور مستقیم بخرد؟ صاحب عکاسی  گفته بود صبح زود بیاید که کسی نبیند. اگر از بیست‌ تا بیشتر می‌ خرید . پنج‌ تا اضافه‌ تر می‌ گرفت .  خوشحال از اینکه می‌تواند چند تا بیشتر با قیمت کمتر بخرد و بچسباند تویدر آلبوم  صد‌ برگ کاهی‌ ای که از خواهرش کش رفته  بود . پا تند کرد . اگر امروز می‌ توانست بیست تا کارت پستال بخرد ، و پنج تا هم  جایزه بگیرد عکس‌هایش می‌ شد 54 صد و پنجاه وچهار1تا.
تازه آرزو گفته بود  توی عکس‌های جدید زن‌ ها ناف‌شون  پیداست . در بعضی عکس‌ ها هم  صورت‌شان را آنقدر به هم نزدیک می‌کنند که نوک دماغ‌ها یشان نزدیک است  ، به هم بخورد. دست‌هایشان هم پر از النگو های رنگی یک رنگ ،. از مچ تا آرنج .
مادرش قول داده بود اگر مدیر به او را به مدرسه نخوانددعوتنامه ندهد  و اورا نخواهد و شکایتش را  ننکنند ، از بساطی که توی یوسفی پهن می‌کنند ، شش تا  النگوی یک‌ رنگ از بساطی که در یوسفی پهن می کنند، برایش بخرد.  بساطی کمی از عکاسی پایین‌ تر بود . دلش قرمز می‌ خواست . سر کوچه آرزو پیچید و وارد محوّطه شد. همه‌ ی اشباح را جا گذاشت سرسر محوّطه .  درب کوچک خانه‌شان را آرام کوبید. قرارشان سپیده نزده بود. کمی صبر کرد تا آرزو در را باز کند. خبری نشد  ، .باز هم محکم‌ تر . در باز شد ،و پدر آرزو سرش را بیدرون آورد، زیر پوش آستین‌ کوتاه سفید و چشم‌ های قرمزش نشان می‌ داد که تازه بیدار شده.
« این وقت صبح اینجا چی می‌خوای؟ مدرسه که هنوز باز نشده ، آرزو نمیاد .تو هم برو خونه . » درکه بسته شد ،. اشباح دوباره برگشتند . مردد یکی از تکّه‌ های نان را داخل جیبش فشار داد. اگر می‌ خواست به عکاسی برود باید از" را ه‌ بند " که نزدیک ریل قطار بود می‌ گذشت  . راه بند ، دیگر تاریکی و روشنایی نداشت ، همیشه خطر ناک بود . ناگهان راه افتاد از مکانیکی‌ ها و صاف‌ کاری‌ ها هم گذشت.
تا به حال تنهایی جایی نرفته بود. ماشین‌ های بیشتری رفت و آمد می‌کردند .هوا تقریبا روشن شده بود. تابلوی عکّاسی را دید. قرار بود سه ضربه به در بزند تا در را باز شوکند . همان مردی که یک‌روزی سرش را به چپ و راست چرخانده بود تا عکسش را بگیرد، در را باز نکرد؛.  کس دیگری بود که تا به حال ندیده بودش.
«"چی می‌ خوای"؟»
«"عکس ".»
« "قرار بود دو نفر باشید؟ »
« "نتونست بیاد. اومدم عکس هندی بخرم..»
« "کی به تو گفته من عکس می‌فروشم "؟ »
« "برادر آرزو از اینجا عکس می‌ خره.»
اسم برادر آرزوش را نمی‌دانست.
« "چند دقیقه وایسا تا برم آماده‌ ش کنم بعد بیا توی اون اتاق .»
« "بیارشون همینجا.»
« "اینجا که نمیشه اگه کمیته بیاد بیچاره میشم.»
پسر به تاریک‌ خانه رفت  . فکر کرد  به او بگوید باید قیمت هرکدام از کارت‌ پستال‌ ها را پایین بیاورد کمتر بدهد. پسر صدایش زد ، وارد تاریک خانه شد . دوتا ستون مصنوعی روبروی در بود با یک صندلی میان‌شان. پسر یک پاکت میوه‌ ی مقوایی دستش داد.
« "بیا ببین .چند تا می‌خوای؟»
« "بده ببینم‌شون . خیلی عکس دارم  هر کدوم رو که نداشتم بر می‌ دارم.»
« برو کنار دیوار ببینشون ، رو به در وایسا ، نور بیشتره .»
رنگ واقعی عکس‌ها زیر نور نارنجی ،قرمز اتاق پیدا نبود. از پسر صدایی نمی‌ آمد . مژه‌ های سری دیوی بلندتر شده بود و لب‌هایش قلوه‌ ای‌‍ تر . دلش ضعف رفت . لای انگشت‌هایش گذاشت که ببرد . صدای پای  پسر را که  نزدیک  می‌شد ، را از پشت سرش شنید .از او خواست که "عکس‌ها را بدهد برایش نگه دارد . " یک قدم  جلو رفت و فاصله‌ اش را با پسر زیادتر کرد .
« "با من چند حساب می‌ کنی ؟»
« "اگر خوشت بیاد ارزون ،. هر کدوم رو دوست داری ببر"  .»
نمی‌ دانست برگردد یا نه . صدای نفس‌ های پسررا می‌ شنید . کاش کمیته نبود و او عکس‌ها را در اتاق جلویی می‌ دید . انگار رنگ‌ ها را درست نمی‌ دید . فکر کرد ، برگردد فردا با آرزو بیاید . یا باز هم از برادر آرزو گران‌تر بخرد ، ولی این جا نیاید . آرزو راست می‌ گفت بعضی‌ ها ناف‌شان پیدا بود . حتی کمی بیشتر . ولی می‌ ترسید پدرش ببیند و دعوا یش کند . از وقتی که یک بار نا غافل آمده بود خانه و دیده بود که عکس میتان چاکراواتی را به لب‌هایش چسبانده ، قدغن کرده بود که عکس هندی وارد آن خانه شود .
«"عکس‌های زیریش رو هم ببین .»"
 عکس‌ها دیگر قابل نگاه کردن نبود .  دیگر دلش عکس هندی نمی‌ خواست . چیزی به کاپشن آبی نفتی‌ اش سابیده شده .
« "بده   عکسها رو برات نگه دارم .»"
  نفس‌های پسر به سمت چپ گونه‌ اش می‌ رسید . تکان‌های پشت کاپشنش بیشتر شده بود . صدای ضربان قلب خودش را می‌ شنید .
« "نگاه کن .عکس ها را نگاه کن . " برنگرد ! فقط تکون نخور و عکس ها رو نگاه کن .  »
دیگر هیچ چیز را در عکسها نمی‌ دید ؛. نه لب‌های قلوه‌ ای ،. نه مژه‌ های مصنوعی . نه .....همه چیز سیاه بود ،. کاش آرزو آمده بود ؛ . کاش پدرش بیدار می‌ شد و می‌ دید که عقربه‌ ها را جلو برده و دنبالش می‌ گشت و بعد می‌ بستش به کمربند ،. می‌ گرفبستش  زیربه مشت و لگد ،. می‌ بستش به هر چه که جلوی دستش می‌ رسید . دیگر عکس هندی دوست نداشت . دست پسر عکاس از پشت کمرش سرید پایین . عکس‌ها را پرت کرد . در را باز کرد و کیفش را از روی صندلی برداشت و از در بیرون جهید آنقدر دوید که دیگر صدای فحش‌های پسر عکّاس به گوشش نرسید ،. هیچ صدایی به غیر از پیس پیس مادر .  که مثل طبل در سرش می‌ کوبید .

   لینک کوتاه :
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :