داستانی از آزاده طهور
رضا سنگکی
مهتاب دختر تحصیلکردهی عظمت خانم از وقتی ازدواج کرده بود، چند باری در سال، نصف شبی سر از نانوایی رضا سنگکی درمیآورد. نانوایی رضا سنگکی تنها نانوایی بود که بعد از ممنوع شدن کشت خشخاش هنوز روی نانهایش خشخاش میپاشید. بقیهی نانواییها عطای در افتادن با دولت را به لقایش بخشیده بودند و به کنجد پاشیدن به روی نانها رضایت داده بودند. برای همین توی بازارچهي محل، ازکلهی سحر تا دم غروب صف مشتریهای رضا سنگکی به حمامی و حلیمی و کلهپزی میرسید. مردها حمام واجبشان را نصف شبی میرفتند. برگشتنی هم بعد از خرید سنگک از رضا، آش و کلهپاچه و حلیمشان به راه بود. کسبهی محل میگفتند، نانوایی رضا سنگکی، بازارچه محل را زنده نگه داشته.
وقتی مهتاب نصف شبی وسط نانوایی سبز میشده، ولولهای میافتاده بین کارگرها. مهتاب مثل خوابگردها یکراست میرفته سراغ دستگاه خمیرزنی. میگفتند آستین که بالا میزده و بازو میانداخته زیر خمیرهای ورآمده، خمیرگیر خیز برمیداشته به طرفش که رضا سنگکی جلویش را میگرفته و نمیگذاشته، به او نزدیک شود. خودش هم مثل بقیهی کارگرها، ماتِ جثهی ریزنقش او میشده که چطورخمیر کشدار را بلند میکرده و پرت میکرده توی تغار. پیشبندش را میبسته و دستهایش را تا مچ فرو میکرده توی تغار. تندتند خمیرها را چونه میکرده و پرت میکرده روی میز پوشیده از آرد. تا رضا سنگکی به کارگرها نهیب بزند که حواسشان به آتش باشد، مهتاب یک میز چونه زده و با وردنه به جان خمیرها افتاده بوده. بین متلکها و غرغرهای زیر لبی کارگران، دستهی سنگین ریگصافکن را بلند میکرده تا قبل از گذاشتن نان اول توی تنور سنگریزهها را یک دور صاف کند. روی پارو خشخاش میپاشیده، بعد خمیر را روی آن پهن میکرده و انگشتهایش را خیس میکرده و ردشان را میانداخته روی خمیر و دوباره خشخاش میپاشیده. خمیر پهنشده روی پاروی سنگین را میچسبانده به سنگریزهها. بعد میایستاده روبهروی تنور و زل میزده به نانی که در تنور ميپخته.
بار اول شوهرش آمده جلوی نانوایی و با کارگرها سرشاخ شده. رضا سنگکی هم به او گفته بوده شربه پانکند، بیاید دست زنش را بگیرد و تا مردم صف نبستهاند، ببردش. گویا تا شوهرش نزدیکش میشود، چنگک ناندرآر را جلوی صورتش میگیرد و میگوید، اگر جلو بیایی میزنم تختهي سینهات. رضا سنگکی لولهی چنگک را محکم نگه میدارد تا مبادا سینهی شوهر جر بخورد. بقیه مات و متحیر به این صحنه نگاه میکنند. شوهر هم تا مردم جمع نشدهاند و سکهی یک پول نشده، راهش را میکشد و میرود. مهتاب همانطور یکساعتی جلوی دهانهی تنور نانوایی ایستاده و به خمیرها خیره شده. دمدماي روشن شدن هوا، آرام و بیصدا از جلوی مشتریها رد میشده و از بازارچه بیرون میزده .
بعد از چند بارآمدن و رفتن مهتاب، کارگرها بیشتر از این کفری بودند که رضا سنگکی تا مدتی عرضه و کاربلدی مهتاب را توی سرشان میزده، این که «کمر همه نانهایتان قوز دارد.» یا این که «سنگریزهها در تن خمیرتان فرو نمیرود.» یا «چونههای نانتان لنگهبهلنگه است.» و از این دست سرکوفتها . آنها هم حساب کار دستشان ميآمده وقتی ميديدند دختري، دستتنها عرضه داشته باشد کار خمیرگیر و شاطر و پاروبنداز و ریگصافکن را باهم انجام بدهد، جایی برای نطقكشيدنشان باقی نمیماند. میگویند، اهالی محل هر وقت میخواستند از رضا سنگکی زیرپاکشی ِ مهتاب را بکنند، استغفرالهی میگفته تا ادامه ندهند. چند باری هم مهتاب از دم نانوایی رد شده و اعتنایی به رضا سنگکی نکرده، به او تیکه انداختهاندکه «روزها نمیشناسدت.» رضا سنگکی غیظی کرده که طرف گه خودش شده خوراکش.
این چند سال آخر، رضا دیگر فقط پشت دخل مینشست. از دوازدهسالگی با پادویی شروع کرده بود و حالا اوستای همهکارهای بود برای خودش. میگفتند، بیست سی سال پیش نان مهمانیهای اعیان و اشراف را خودش میپخته. دستش هم برکت داشته و نانسنگک مخصوص روی سفرهی عقد بزرگان را هدیه میکرده به نوعروس. وقتی مهمانی داشتهاند فقط او اجازه داشته نان را تحویل دهد. حتی گاهی شام نگهش میداشتهاند. میگفتند، بس که خوشقدوبالا بوده در آن خانهها خاطرخواه هم پیدا کرده . روزی که نان یکی از سفرههای عقدوعروسیشان را میبرد، میبیند که عروس همان کسی است که رضا سنگکی خاطرخواهش بوده. بعد از آن به خانهی هیچ اعیانی نميرفت و یکی از کارگرهای معتمدش را برای تحویل نان میفرستاد.
تو بند حرفهاي خالهزنكي هم نبود. از این قبیل که همسایهها میگفتند، دختر عظمتخانم جنون دورهای دارد و الهوبله. عظمتخانم بیچاره یک عمری با شوهر نکبت و بداخلاقش سر کرده بود و مهتاب بهقدری هوش و استعداد داشته که هر کلاس و مکتب چند ساله را یکساله میخوانده. عظمتخانم هم زندگی با آن شوهر بداخلاق را به جان خریده تا مهتاب را به جایی برساند و رسانده بود . یک اداره بود و یک کارمند زن که توی شهر باعث افتخارشان بود. حالا هم تا خواسته آب خوش از گلویش پایین برود و بگوید، دختر شوهر دادم راحت شدم، باید از ترس آبروریزی توی محل تن و بدنش بلرزد.
همسایهها میگفتند پاییز و زمستان فصل جنونش بوده. چند وقتی پچپچهای بیشتری روی زبانها افتاده بود. پنجسالی بود ازدواج کرده بودند. این که شوهرش برای خوابگردیها و انگشتنما شدن طلاقش نمیداد، خودش معمایی بود. نه شوهرش آن قدر سالار به نظر میرسید که بخواهد از روی مردانگی نگهاش دارد نه آنقدر عاشق و معشوق بودند که بگوید عشق رشته پیوندشان را نبریده. تا آبها ازآسیاب میافتاد و اهالی محل عادت میکردند او را مثل هر آدم معمولی دیگری صبحبهصبح ببینندکه به محل کارش میرود و برمیگردد، زمزمهی دیگری اوج ميگرفت.
انگار بعضی همسایهها نصف شبها صدای جیغ و فریاد و کتککاری شنیده بودند. کمکم صداها در روز هم شنیده میشده. شوهر مهتاب به بعضی از آنها گفته بوده که مهتاب میخواسته راه بیفتد برود نانوایی رضاسنگکی، من حبسش کردم و نگذاشتم، میخواسته زنجیر پاره کند. یا میگفتند، شوهرش بچه میخواهد و مهتاب راضی نیست. یک سری حرفهای دیگر هم بود که آنقدر با یککلاغچهلکلاغ همسایهها قاطی شده بود که راست و دروغش از هم قابل تشخیص نبود.ولی چیزی که همهی همسایههای دوروبر به آن یقین داشتند صداي جيغ و ناله نبود كه پنهانش كنند و به روی خودشان هم نیاورند، بلكه بوی تریاکی بوده که تا هفت خانه بالاتر میرفته. در نبود زنش صدای عیش و نوش مردهایی میآمده و باز هم گردن آنهایی که میگویند، چند باری هم صدای زن.
زنهای همسایه، نه از رفتن مهتاب به نانوایی رضاسنگکی ناراحت بودند نه از بوی تریاکی که تا هفت خانه آن طرف ترمیرفته. بیشتر از این میسوختندکه مهتاب با آن جثهی ریزنقش و سادگی ظاهریاش به تکتک زنهای محل بیاعتنایی میکرده، حتی جواب سلامشان را به زور میداده و اگر به اسم صدایش میکردند تا شاید از رو برود، با چشمهای یخی طوری نگاهشان میکرده که طرف جرأت سوال کردن و نزدیک شدن به او را نمیکرده. حتی شک میکرده که مهتاب او را شناخته باشد؛ برای همین راهش را میگرفته و میرفته. پشت سرش پچپچ میکردند، نه سفید است، نه دو پَر گوشت دارد که بهش بنازد؛ دو کلاس درس خوانده کارمند شده، یک پولک طلا آویزانش نیست، زورش میآید با شاه هم پالوده بخورد. با این حال، به گوش عظمت خانم رسانده بودند که بیاید به داد دخترش برسد، بردارد و ببردش. عظمتخانم هم گفته بوده، زن و شوهرند. دعوا و بعد هم خودشان آشتي ميكنند. کسی در زندگیشان دخالت نکند.
داستان به این غائلهها ختم نشد و شاید اتفاق بعدی بود که پرده از روی حقیقت برداشت و کمی دهان لق بقیه را بست: رفتنش به مغازهی رضا سنگکی و بلند شدن داد و هوارشان؛ این جور بوده که یک روز کلهي سحر که رضاسنگکی میخواهد کرکره را بالابزند، میبیند که مهتاب با سر و صورت زخمی و موهای آشفتهی بههمریخته، جلوی در بسته نشسته. تاکرکره را بالا میبرد، با دستهایی که جای کبودی و زخم رویش بوده، حمله میکند به دستگاهی که خمیر تویش بوده. حتی کارگری هم که شبها توی مغازه میخوابیده، جرأت نمیکند به او نزدیک شود. اولش رضاسنگکی جست ميزند تا نگذارد دستهای چنگخورده و خونین و مالینش به خمیرها بخورد، ولی انگار بیچارگی و اشک مهتاب را که میبیند، دلش میسوزد و اجازه میدهد کارش را بکند. بعد یکی از کارگرها را میفرستد، سراغ زنش.کرکره را پایین میکشد و پتوی سربازی رامیاندازد روی شانههای مهتاب که پارهپوره و زخمی بوده. مهتاب دستهایش را تا آرنج فرو میکند در تغار خمیرها و مشتی از آن را برمیدارد و میخورد. رضا سنگکی دستهایش را میگیرد و میگوید چه میکنی دختر، آخر دردت چیه؟ که مهتاب مینشیند روی دو زانو و زار میزند. چند دقیقه بعد، زنش میرسد و از صحنهای که میبیند خشکش میزند. به مهتاب التماس میکند، «تو را خدا بیا برویم خانهی خودمان. بیشتر از این آبرویمان را نبر. اسم شوهرم را سر زبان مردم انداختی.»
مهتاب تا وقتی رضاسنگکی شانهبهشانهی زنش از دکان خارج نمیشود از جایش جم نمیخورد. بعد از رفتن آنها، شوهرمهتاب میآید سراغش. رضا سنگکی که به کارگرها سپرده بود چیزی لو ندهند، از دیدن مهتاب اظهار بیاطلاعی میکنند. توی کتِ شوهرش نمیرود. بهزور نشانی خانهی نانوا را میخواهد. رضاسنگکی وقتی با زنش به خانه میرسد کسی را میفرستد پیِ مادر مهتاب. مادرش نزدیک ظهری به هراس میآید. مهتاب پریده و او را چنگ زده. رضاسنگکی غیظش کرده که «دختر! مادرت است. خجالت بکش.»
بعد او را مینشاند سرجایش. مادرش تا میخواهد مویه کند، «سفرهای را که مادر پهن کند، دختر جمع میکند.» مهتاب آرام نگرفته، سر مادرش داد زده: «خمیرهای مرا پس بده!»
مادرش مانده بوده چه کند و کدام خمیر را میخواهد. مهتاب میگوید: همان خمیرهای نانواییام را. برایم آرد وآب توی طشت قاطی میکردی. من هم نان درست میکردم. میگذاشتم. توی آفتاب خشک میشد. میفروختم. گرسنه میشدم ومیخوردم.
زن رضاسنگکی میپرسد: چه خمیری از مهتاب گرفتهای؟
مادرش معطل میماند. مهتاب باز اصرار میکند، همانهایی را میخواهد که وقتی از خانه بیرون میرفته به دستش میداده تا بازی کند و به او میگفته، زودی برمیگردد. مادرش باز هم یادش نمیآید . مهتاب میگوید: تو نبودی، برای همین یادت نیست.
مادرش رو به زن رضاسنگکی میکند، «به خدا من خمیری از مهتاب نگرفتهام.»
«همان خمیرهایی را که به من دادی، بعدش از خانه بیرون رفتی.»
مادر میگوید، نمیداند كي و کجا را میگوید.
«همان خانهی قدیمی که حوض و درخت انار داشت، اتاق زیر پله داشت؛ همان که ولم کردی و رفتی. گفتی تا نان بپزی برمیگردم و برنگشتی. گفتی تا نونهاتو بفروشی، بر میگردم.»
مادرش رو به رضاسنگکی میگوید، نمیدانم کدام خانه را میگوید. یک بار یادم هست، به قهر رفته بودم. شوهر خیر ندیدهام برای این که مهتاب پای بساط خودش و رفقایش نباشد او را میگذارد اتاقک زیر پلهها . در را هم از بیرون قفل میکند. به هوای این که منِ فلکزده برمیگردم تا روز بعد به خانه نمیآید. من هم به هوای این که پدر خیرندیدهاش بالای سرش است، برنگشتم. به من خبر دادند که مهتاب بیمارستان است . بالای سر بچهام که رسیدم، یک روز یا یک روز و نصفی اتاقک زیر پله بوده. فکر کنم مهتاب همان وقتها را میگوید. معدهاش را شسته بودند. انگار از گرسنگی خمیرهای بازیاش را با کاهگل دیوار کنده و خورده.
رضاسنگکی وقتی اینها را شنیده به زنش گفته، مادر مهتاب را از جلوی چشمهایش دور کند. مادر وقتی میخواهد دخترش را ببرد، مهتاب جیغ میکشد و با او نمیرود. مادرش با چشم اشکی، از ترس غضبِ رضاسنگکی آن جا را ترک میکند. همان موقع در میزنند كه کارگرنانواییاش با شوهر مهتاب آمده . کارگر میگوید: آقا به خدا بیتقصیرم. آنقدر آبروریزی کرد تا مجبور شدم بیاورمش این جا.
انگار رضاسنگکی به دنبال قمه یا چوبی میگرددکه زنش جلویش درآمده که به تو چه؟ کاسهي داغتر از آش شدهای. زن و شوهراند. دلش نمیخواهد زنش نصف شبی راه بیفتد توی کوچه.
رضاسنگکی میخواهد به زنش بفهماند، «مگر نمیفهمی که شوهرش حبسش میکند؟»
زنش بُراق میشودکه نکند تو اگر زنت نصف شبی توی خیابانها دوره بیفتد، خوشت میآید و حبسش نمیکنی؟
رضاسنگکی سکوت میکند. بعد از رفتن مهتاب چندین ساعت جلوی پنجره رو به حیاط و حوض پر از برگهای خشک و درختهای لخت ایستاده و به آنها خیره شده .از جایش هم جم نخورده.
زنش بیاینکه حرفی بزند چادرش را سرکرده و از خانه بیرون میرود.
لینک کوتاه : |