داستانی از آرام روانشاد


داستانی از آرام روانشاد

اکستنشن

روبه‌رویم نشسته است. موهای بلند، و رشک‌برانگیزی دارد. آنها را بافته و آن گیس کلفت خرمایی رنگ را از روسری‌اش بیرون انداخته است. سه ساک دستی خرید توی دستش است  و روی ساکها مارک های معروف دنیاست. هرمس، بولگاری، ورساچه. کلافه نگاهم می کند و اجازه می گیرد که وسایلش را جلوی پای من بگذارد. اگر ساعت 5 عصر در قطار سریع‌السیر تهران به کرج صندلی برای نشستن پیدا کنی، چیزی شبیه معجزه است. از آن معجزه‌های کوچکی که روانکاوم می‌گوید بهانه‌های ادامه دادن هستند. محو موهایش هستم و با خودم می گویم موی پرپشت هم نعمتی است. من هیچ وقت موهای زیبایی نداشتم. از بچگی همیشه موهایم را کوتاه می‌کردم. موهایم تَنُک بود و صاف. وقتی بلند می‌شد به جای زیبا بودن، یک گلولۀ کم حجم می‌شد که پشت سرم با یک کِش نازک می‌بستم. بیشتر خنده‌دار می‌شد تا قشنگ! برای همین تا کمی موهایم رشد می‌کرد مادر دستم را می‌گرفت و می‌برد سلمانی خانوم احتشام. او هم قیچی را برمی‌داشت و تا آن‌جا که می‌توانست مویم را کوتاه می‌کرد و خودش می‌گفت: مدل گوگوشی. یک بار که موهایم کمی بلند شده بود، با هزار بدبختی پشت سرم بستمش. فرانک تا مرا دید غش‌غش خندید و به مسخره ‌گفت: «دُم موش» یک روز هم گفت: « خوشبحالت.یه چُسه مو داری. میتونی هر روز راحت بری حموم!» خودش موهای بلندی داشت. بالا می‌بستشان. می‌گفت:« دُم اسبی» واقعا هم مثل دُم اسب بود. وقتی دوچرخه‌سواری می‌کردیم باد می‌زد زیر موهاش و شبیه اسبی می‌شد که دارد چهار نعل می‌تازد. موی بلند و پاهای کشیده! عوضش موی کوتاه به من خیلی می‌آمد. این را همه می‌گفتند. خانم احتشام می‌گفت موی کوتاه صورت این بچه را باز می‌کند. به مادرم می‌گفت موی شما که پُرپشت است. حتما تنُکی موهایش دور از جونش به پدرش رفته، هر چه خاک اوست، عمر این باشد!
اما توی عکسهایی که از پدر مانده بود، موهای سیاه و خوش‌حالتی داشت. مادر هم همیشه موهایش کوتاه بود. کُرنلی می‌زد. هنوز هم کُرنلی می‌زند و شرابی‌اش می‌کند. موی کوتاهم دل مهرزاد را برد. می‌گفت موی بلند به هر دختری می‌آید، ولی کمتر کسی هست که با موی کوتاه زیبا شود. همۀ دخترهای محله مویشان بلند است، اما تو با بقیه فرق داری! توی سیزده سالگی مثل مردهای چهل ساله حرف می‌زد.  
 ساک دستی‌ها را روی زمین جلوی پای من می گذارد. بستۀ آدامس را از توی کیفش درمی‌آورد و تعارف می‌کند. دوست دارد حرف بزند.آدمی که می‌خواهد حرف بزند، قبل از خودش، چشمهایش حرف می‌زنند و کافی است با دقت نگاه کنی. می‌گویم:
-موهای زیبایی دارید.
-ممنونم.
دستی زیر آن گیس بافته می کشد. ابروهایش را بالا می اندازد و می گوید:
-شما خودت دوست داری این قدر موهات کوتاه باشه؟ ببخشیدا فضولیه. ولی چرا این قدر کوتاهش کردی؟
-موهام کوتاه باشن بهتره. پُرپشت نیستن.
-خب تقویتشون کن. سبوس برنج عالیه. دم کن بخور. من مدام این کارو می کنم.البته موی کوتاه بهتون خیلی میاد.
-آره. همه میگن بیشتر از موی بلند بهم میاد.
-خیلی شیک براتون کوتاه کرده؟
-دوماه پیش با ماشین زدم. برای همین یک دست شده.
چشمهایش گرد می‌شوند.
-شوخی می‌کنی. با ماشین؟
-نه. واقعا این کار و کردم.
-چه جراتی داری. ولی موی بلند یه چیز دیگه است نه؟ مردا عاشقشن!
زنی که کنارم نشسته و دارد با چشمهای نیمه باز چرت می‌زند یک لحظه چشمهایش را باز کرده و زیر لب غرغری می کند، و دوباره چشمهایش را روی هم می گذارد. مردها! مردها! درنهایت آن‌ها باید از نتیجۀ کار خوششان بیاید. فروشنده مترو دارد رشته موهای بلند می‌فروشد. رنگ به رنگ. سورمه‌ای، صورتی، بلوند و مشکی. رشته موهای بلندی که ته‌شان یک گیره وصل شده. فروشنده توضیح می دهد که با این رشته موها می‌توانید صاحب موهای بلند و زیبا شوید. فقط کافی است آنها را داخل موهایتان بگذارید و گیره را به موی خودتان وصل کنید. دیگر هیچ چیز غیر ممکن نیست. با موی کوتاه می‌آیی توی مترو و با موی بلند هفت‌رنگ خارج می‌شوی. می‌گوید:
«لطفاً یک نفر داوطلب شود که روی موهایش امتحان کنم. کار با این موها بسیار راحت است».
 به من نگاه می‌کند. نگاهم را می‌دزدم.او هم رویش را برمی‌گرداند. موهای چهارسانتی من به چه دردش می‌خورد. گیره‌ها را می‌خواهد کجای موهای من وصل کند؟ موهای خودش پر از همین رشته‌های رنگ و وارنگ است. خانمهای توی واگن از این رشته موهای رنگی به شدت استقبال می کنند. دختر نوجوانی داوطلب آزمایش می‌شود. فروشنده کمتر از یک دقیقه رشته‌های رنگی را توی موهای دختر جا می‌دهد. بعد شانه‌شان می‌کند. همه با تحسین نگاه می‌کنند و بلافاصله در کیف‌های پول باز می‌شود. یک فروشنده دیگر بامتن مو می فروشد و آن دیگری کلیپس و کش های فانتزی مو. لواشک های ترش و ملس و خوشمزه و زنی که می گوید آلوچه هایش ضد افسردگی است. می خواند:
«به دیدن من بیا مهتاب دراومد، بیا عزیزم بیا صبرم سراومد».
و تاکید می‌کند اگر ما هم از آلوچه هایش بخریم آن قدر شاد می شویم که همان طور آواز می‌خوانیم. می‌گوید آلوچه‌هایش معجزه می‌کنند. پوست صورت را صاف و درخشان می‌کنند. غم را با یک اردنگی جانانه از خانۀ دلت می‌اندازند بیرون و تمام این معجزه‌ها فقط با دو هزار تومان اتفاق می‌افتد. معجزه باید ارزان باشد. ارزان باشد تا همۀ آدمها بتوانند از آن استفاده کنند. بهتر است من هم از آلوچه‌هایش بخرم. شاید دیگر مجبور نباشم کرم لیفتینگ گران بخرم یا هر صبح 150 میلی گرم قرص آسنترا روانۀ معده‌ام کنم تا بتوانم زیبایی‌های زندگی و نیمۀ پر لیوان را ببینم. هفته‌ای 150 هزار تومان برای 30 دقیقه به روانکاوم بدهم که به من بگوید:
-باز موهات رو کوتاه کردی؟ مگر قرار نبود بلندشون کنی؟ تا روی شونه‌هات رسیده بود.
-خیلی زشت شده بودم. موی بلند اصلا به من نمیاد. همش پشت سرم بسته بودمش. مثل دُم موش
-چی؟
-دُم موش
-اشتباه می‌کنی. به نظرم خیلی بهت میومد. حالا چرا با ماشین زدیشون؟
-خیلی می‌ریخت. گفتم تقویت بشه.
-مطمئنی؟
-مطمئنم
می‌گفت این که من همیشه موهایم را کوتاه می‌کنم یک دلیلی دارد. می‌گفت ربطی به تَنُکی مو ندارد و این‌که حس می‌کنم موی بلند به من نمی‌آید. اما واقعا هیچ دلیلی جز این نداشت. روانکاوها فقط همه چیز را پیچیده می‌کنند. چیزهایی که خیلی ساده هستند.اولین بار مهرزاد کشف کرد و بعد خودم فهمیدم که تمام عمر باید موهایم را کوتاه نگه دارم. بعدها که بزرگتر شدیم گفت:
«موهای فرانک دربرابر چشمهای تو چه اهمیتی دارد؟»
بچه که بود مثل بزرگترها حرف می‌زد، بزرگ که شد حرف زدنش مثل شعر بود. فرانک شلوار جین چسبان می‌پوشید تا پاهای کشیده‌اش را بیشتر به رخ بکشد. تمام پسرهای محل تحسینش می‌کردند جز مهرزاد که می‌گفت چیزهایی مهم‌تر از پای کشیده و موی بلند برای عاشق یک نفر شدن لازم است. روانکاوم گفته خوابهایت را بنویس. دفتری که برای خوابهایم گرفته‌ام پر شده از خوابهای تکراری. موهایم بلند است و دوچرخه‌سواری می‌کنم. باد می‌زند زیر موهام، شلوار جین پوشیده‌ام. تیشرتم را توی شلوار کرده‌ام و یک کمربند پهن بسته‌ام. فرانک موهایش را از ته ماشین کرده. دامن بلند پوشیده تا بلندقد به نظر برسد. موقع پریدن از چاله بزرگ، می‌افتد توی آب. سرتاپایش گِلی می‌شود. همه بچه‌ها به او می‌خندند و صدای خنده مهرزاد از همه بلندتر است. از خواب می‌پرم. می‌خوابم و خواب می‌بینم که به زور دستم را می‌گیرند و مرا می‌کشانند توی همان محلۀ قدیمی. فریاد می‌زنم نمی‌خواهم به آن شهر و محله برگردم.اما مرا آن‌جا جا می‌گذارند و می‌روند.روانکاوم می‌گوید تو در شهر خودت و محلۀ قدیمی یک گیر بزرگ داری که باید پیدایش کنیم. یکسال است که هنوز این گیر پیدا نشده و شبهای من با خوابهای تکراری صبح می‌شود.
فروشنده‌ها در مترو سر و صدایی به پا کرده‌اند که صدا به صدا نمی‌رسد. به او نگاه می‌کنم. هر یک دقیقه یک‌بار دستش را زیر گیس‌های کلفتش می‌کند و با لوندی آن را نوازش می‌کند. از بالا به پایین و از پایین به بالا. انگار که بخواهد یک بچه گربه را ناز کند.دارد با موهایش عشقبازی می‌کند. به ناخنهایش نگاه می‌کنم. تیز و بلند. شبیه نامادری سیندرلا توی همان کارتون معروف والت دیسنی. ناخنهای من همیشه کوتاه است و لاک سیاه به آن می‌زنم. تا ذره‌ای بلند می‌شود می‌شکند. ناخن شکننده، موی شکننده، روح شکننده! به روانکاوم می‌گویم من هجده‌سالگی آن شهر و محله را ترک کردم.چه گیری می‌توانم داشته باشم؟ بیست سال است که دارم توی این شهر زندگی می‌کنم. اگر گیری هم باشد اینجاست. می‌گوید گیرهای زندگی همیشه جایی است که فکرش را نمی‌کنیم.
-فکر نمی‌کنی بهتره یه سفر بری اونجا؟ محلۀ قدیمی. شهرت. شاید یه چیزایی بفهمی که کمکمون کنه.
-هیچ میلی به رفتن ندارم.
-به نظرم بهتره بری.
به حرفش گوش کردم و رفتم. هیچ حسی نداشتم. صبح رفتم و شب برگشتم. از ساعت دوم حس می‌کردم دارم خفه می‌شوم. نمی‌توانستم آن شهر را تحمل کنم. حس می‌کردم استنشاق هوایش دارد یک سم مهلک وارد ریه‌هایم می‌کند. یک ماشین دربست گرفتم و توی خیابانهایش چرخیدم. حس خفگی لحظه‌به‌لحظه بیشتر می‌شد. به محلۀ قدیمی رفتم. خیلی عوض شده بود. زمین خاکی‌ که پیست دوچرخه‌سواری ما بود را آسفالت کرده بودند. وسط خیابان بولوار کشیده بودند. سلمانی خانم احتشام هنوز سرجایش بود با همان تابلوی قدیمی! درخت‌ها کمتر شده بودند. پنج ساعت مانده به پروازم برگشتم فرودگاه. به مهرآباد که رسیدم آرام گرفتم. هوای دودآلود را با تمام وجودم نفس کشیدم. فردای آن روز موهایم که تا روی شانه‌ام رسیده بود را از ته ماشین کردم.
ایستگاه کرج واگن‌ها تقریبا خالی می شوند. اما او می‌ماند و من که گلشهر پیاده شویم. ایستگاه آخر!
دست می‌کند زیر موهاش، کِش  قرمزی که انتهای بافتۀ موهاش را باز کرده و با ناخنهایش موهایش را از هم باز می‌کند و ناگهان یک رشته موی بلند جدا می‌شود و می‌افتد روی زمین. می‌گوید: «واااای» و خیلی سریع مو را از جلوی پای من برمی‌دارد. به من لبخند می‌زند و می‌گوید:

-اکستنشن کرده‌ام.
من که از او سوالی نپرسیدم.
-چی؟
-اکستنشن.این موهای من اکستنشن موهای طبیعیه. البته موی طبیعی خیلی گرون درمیاد. ولی می‌تونی بشوریش. رنگش بزنی. حدود چهارمیلیون تومن برام آب خورد. اما عالیه. هیچ کس نمی فهمه. تو فهمیدی اصلا؟
- نه والا! دائمیه؟
-ماهی یک بار باید ترمیمش کنی. من نامزدم آلمانه. یعنی تا بحال هم و ندیدیم.از طریق فامیل آشنا شدیم. مدام با اسکایپ حرف می‌زنیم. هفته دیگه داره میاد ایران برای مراسم نامزدی.از همون اول گفت عاشق موهای بلنده. منم مونده بودم چکار کنم. موهای خودم افتضاحه. همش می ریزه. یکی از دوستام به دادم رسید.خدا خیرش بده.
-پس سبوس و برنج و اینایی که گفتی.
-البته که اونا هم خوبه. باعث میشه ریزشش کمتر بشه.
-بالاخره می‌فهمه‌ها. اگر اینجوری افتاد چی؟ آلمان برای ترمیمش چکار میکنی؟
اخم می کند.
-امروز میرم آرایشگاه میگم چسبش و محکمتر کنه. کلی بهش تاکید کردم. حالا تا برم آلمان یه فکری می‌کنم. فعلا الان غنیمته. نمی‌خوام بخاطر چهار تا نخ مو این موقعیت و از دست بدم.حالا مگه مردا همه چی و به ما میگن؟ اگر دوست داری آدرس آرایشگاهم و بدم. برو تو هم بزار. این چشم و ابرو با موی بلند محشر میشه. بعدم بلوندش کن. کلی عوض میشی.
-نه. ممنون. موی کوتاه بهم بیشتر میاد.  تازه من کارمندم. فرصت رسیدگی  به اکسیشن و ندارم.
-اکستنشن. اشتباه می کنی. کلی اعتماد به نفس‌ات و بالا می بره. البته باید موهات بلندتر بشه. به این مو که نمیشه اکستنشن وصل کرد.
از کجا درمورد وضعیت اعتمادبه‌نفس من می‌داند؟ یعنی صورتم جار می‌زند؟ مهرزاد می‌گفت موی بلند خیلی به من می‌آید. هفت سال پیش توی فیس‌بوک پیدایش کردم. گپ زدیم. عوض شده بود. مثل من! مثل تمام آدمها!گفت هنوز موهایت را کوتاه نگه می‌داری؟ از عکسهایم فهمیده بود. گفتم خودت گفتی به من می‌آید. گفت هنوز هم می‌گویم بهت می‌آید. چند ماه بعد عکس مراسم نامزدی‌اش را گذاشت. نامزدش موهای خیلی بلندی داشت.صافش کرده بود و یک گل زده بود کنار گوشش. یکی از عکسهای دیگر مهرزاد داشت موهایش را می‌بوسید. یک عکس دیگر داشت موهایش را از روی صورتش کنار می‌زد. با خودم گفتم چه موهایی دارد. اما حالا با خودم می‌گویم شاید اکستنشن بوده است.
قطار به مقصد می‌رسد و پیاده می‌شویم. روی پله برقی نگاه پر از تحسین مردها را به موهای او می‌بینم. او این همه هزینه کرده که نامزدش موهای زنی دیگر را نوازش کند. چقدر وحشتناک است. جزیی از بدن زنی دیگر به تو وصل شود. زنی که نمی دانی چه کسی بوده، چه زندگی داشته است. زنی که قطعا روحش در آن رشته موها به همه جا سفر می کند. جزیی از تو که متعلق به تو نیست. به خودم می‌گویم دست بردار از پیچیده‌کردن همه چیز! خب این هم مثل عمل دماغ است. دماغ بزرگ را می‌تراشند، سَر بدون مو را هم اکستنشن می‌کنند. این روزها برای هر چیز چاره‌ای است. یکی از دوستانم زشت‌ترین دندانهای روی زمین را داشت. الان صاحب دندانهایی شده مثل مروارید. چپ و راست می‌خندد. قبلا به زور دهانش را باز می‌کرد. توی محوطه زنهای دیگری را می بینم با موهای بلند و از خودم می‌پرسم آیا این موهای خودشان است  یا کالبدی برای حمل بخشی از زنی دیگر؟

شاید یک روز من هم اکستنشن کردم!

 

   لینک کوتاه :
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : علی ملایجردی - آدرس اینترنتی :

خانم روانشاد عزیز. عالی بود. دست مریزاد