تصادف / داستانی از اسماعیل صابر

تصادف
اسماعیل صابر
پیش از آنکه مادرش از راه برسد ، مادر امیر رسیده بود. معلوم بود که به او زودتر خبر داده بودند. قبل ازآن نسرین هنوز جرأت نکرده بود چشمهایش را بازکند. با اولین تلاشی که بعد از به هوش آمدن برای بازکردن چشمها به خرج داده بود مشتی سوزن ریز طلائی رنگ به چشمهایش فرو رفته بود و او تندی آنها را بسته بود، با فشار بسته بود طوری که به نظرش میرسید چند تا تخته سیاه بزرگ را که انگاری کسی نوشتههای روی آنها را هولهولکی پاک کرده باشد، جلوی چشمهایش به این سو و آن سو میبرند. هیچ تصوری از این که نوشتهها درباره چه چیزی میتوانست باشد، نداشت . در عوض ذهنش رفت سراغ آن سوزنهای ریز و درخشان و حس مبهمی از بودن در جايی غریب. مادر امیر چند بار نامش را صدا زده بود وبعد دستی به سرش کشیده و بوسیده بودش. ولی وقتی که داشت صندلی را روی زمین میکشید تا بیاورد کنار تخت، او با ترس و لرز چشمهایش را نیمه باز کرده بود و گفته بود سلام. مادر امیرگفته بود سلام، چطوری مادر؟ و دوباره موهایش را نوازش کرد. او با فشار دادن دستش از او تشکر کرده و در حالی که سعی میکرداز روی هم افتادن پلکها جلوگیری کند پرسیده بود که چگونه با خبر شده است و او گفته بود که از بیمارستان به امیر زنگ زدهاند و همه ماجرا را برایش توضیح دادهاند. گویا همان کسی که نسرین با او تصادف کرده خبرش کرده، عاقلهمردی بوده، پلیس هم آمده کروکی کشیده و ماشین را منتقل کردهاند به پارکینگ تا امیر خودش بیاید و ماشین را تحویل بگیرد و بعد باید یکی دو روزی در بیمارستان بماند. یکی دو تا عکس است که برای احتیاط باید از سرش بگیرند، البته تو را باید در آیسییو بستری میکردند، چون جا نبود آوردنت به این اطاق ولی چیز مهمّی نیست، بیمارستانها را که میشناسی، دنبال بهانه میگردند تا چپ و راست از آدم عکس بگیرند، همهاش هم مرض پول است وگرنه هیچی نیست. بقیهي حرفها را به یاد نمیآورد، ولی یادش بود که خندیده بود، خوابش برده بود، بیدار شده بود و دیده بود که مادر امیر هنوز کنار تختش نشسته است. مادر خودش بعد آمد، با مادر امیر روبوسی کرد، از او تشکر کرد که به موقع خودش را رسانده و به آنها خبر داده . مادر امیر گفت که نسرین برایش با دخترهای خودش هیچ فرقی ندارد و بعد از تخت فاصله گرفتند. مادر امیر داشت چیزهایی را برای مادر او میگفت و مادرش تند تند سرش را تکان میداد و گاهی برمیگشت به او نگاه میکرد، نگاهی که گاهی در آن دلسوزی بود ، گاهی شماتت وآنطور که سرش را پایین انداخته بود حتماّ شرمندگی. چشمهایش روی هم رفته بود که مادر امیر آمد بوسیدش و گفت که اگر به چیزی احتیاج دارد بگوید، اّما او فقط تشکر کرده بود و نتوانسته بود بگوید امیر دیگر چه گفت؟ نتوانسته بود. دلش میخواست امیر زنگ بزند، حالش را بپرسد، اّما او زنگ نزده بود. مادر خودش هم زیاد نماند، فقط گفت استراحت کن، زود برمیگردم .بعد از رفتن مادرش خوابش برده بود، با بغضی در گلو خوابش برده بود. دم غروب بود که مادرش آمد و بیدارش کرد. احساس میکرد بدنش را در هاون کوبیدهاند، نوعی خستگی خاص را بیشتر در قسمت بالای تَنَش حس میکرد. چند تماس بیپاسخ داشت که هیچکدام مال امیر نبود. خواهر کوچکش پیام گذاشته بود که عصر آمده اّما چون خواب بوده دلش نیامده بیدارش کند. مادرش گفت که آمده بود تا شب را پیش او بماند ولی دفتر پرستاری میگوید نیازی نیست چون آمپولها را كه بزنند شب را کامل ميخوابد. وقتی که داشت میرفت گفت که فردا صبح میآید واو با چشمانی نیمه بازفقط دستی تکان داده بود. بعضی وقتها فکر میکرد مادر امیر را بیشتر از مادر خودش دوست دارد، به غیر از آن یک دفعهای که از او دلخور شده بود. همان وقتی که با امیر بود و خواهرهای امیر هم بودند و حرفها کشیده شده بود به این که بعضی وقتها واقعاً حوصله آدم درخانه سر میرود. او گفته بود : خونهای که بچه نداشته باشه همینه دیگه ، بچه که نباشه زن خونه کاری نداره که بکنه ، اینه که حوصلهاش سر میره، یه روز میره خونه مادرش، یه روز میره خونه خواهرش، یه روز میره خونه دوستش و بعد با خنده گفته بود از اینام که خسته شد پا میشه میره جلوی این مغازههای رنگو وارنگ و برای شوهرش خرج میتراشه و بعد با آن که آهی نکشیده بود اما نسرین در آن جمله آخرش که باز هم درباره بچه بودآن را حس کرده بود. دلخوریاش از مادر امیر بیشتر از این بابت بود که او هم مثل همه آدمهای دوروبرش میدانست که او همان سال اول حامله شد، اّما بچه افتاد و بعد از آن هم دکترها گفتند که تا مدتی نباید حامله شود. الآن هم یکسالی بود که جلوگیری نمیکردند ، اّما حامله نمیشد، خودش هم نمی دانست چرا؟ ولی خوب پیش نمیآمد دیگر، تقصیر او که نبود. اما مادر خودش راست راست تو چشمهایش نگاه میكرد و حرفهایش را میزد: اگه می بینی امیر دلش بچه میخواد، خوب دیگه اینقدر دستدستکردن نداره، حالا اگه تو فکر میکنی هنوز زوده یا دودلی یا نمی دونم چی، خوب باشه فکر کن، هر چقدر دلت میخواد فکر کن، ولی این نظر تو اونقدری که تو فکر میکنی مهم نیست. اینجور وقتها او نمیفهمید که نظرش آنقدرها هم مهّم نیست یعنی چه ؟ او که تقصیری نداشت، همهی آنها هم این را میدانستند، اما انگار همهی آنها یک جورهائی خودشان را به ندیدن میزدند ، اما امیر دیگر چرا، امیر چرا دم به دمشان میداد؟ شام راکه خورد گوشیاش را گذاشته بود کنار بالشاش که اگر زنگ خورد آن را ببیند، گفته بودند باید روی بی صدا باشد. چشمش به گوشی بود که خوابش برد.
صبح که از خواب بلند شد، حالش خیلی بهتر بود. بدنش درد نمیکرد، یادش نبود به گوشی نگاه کند که امیر زنگ زده است یا نه و وقتی هم که یادش آمد با خودش گفت کسی که توی بیمارستان است یعنی باید استراحت کند، دلیلی ندارد هر دقیقه به او زنگ بزنند. آفتابی زمستانی مستقیم از پنجره وارد اطاق شده بود. انگار که خورشید از پشت همین ساختمان روبرو طلوع کرده باشد. در اطاق قدم میزد و منتظر صبحانهاش بود بعد از صبحانه فکر کرد که دیروز همین موقع تازه از خواب بیدار شده بود، مدتی را همانطور روی تخت مانده بود، نیم ساعت، شاید هم بیشتر. فکر میکرد گرسنه نیست، اما بعد احساس گرسنگی کرده بود، زیر کتری را روشن کرده بود و قبل از آن که آب جوش بیاید، سریع مانتواش را پوشیده بود و رفته بود تا نان تازه بگیرد. صبحانه مفصلی که نه، اما بیشتر از دو سه لقمه خورده بود و بعد یک ساعتی و شاید هم بیشتر را جلوی تلویزیون به عوض کردن این کانال و آن کانال وقت گذرانده بود و بعد بدون آن که حرفهای روز قبل امیررا به خاطر بیاورد، بلند شده بود، لباس پوشیده بود و زده بود بیرون.میتوانست بگوید میخواسته برود خانه مادرش، هرچند، آن خیابانی که او در آن تصادف کرده بود، نه به سمت خانه پدریاش میرفت نه حتی به سمت خانه مادر امیر. در واقع به یاد نمیآورد که او در آن خیابان چه کاری داشته، تا پیش از آن چند باری از آن خیابان گذشته بودند، اما همیشه همراه امیر بوده. برای چه کاری از آن خیابان رفته اند، چیزی به نظرش نمیرسید. تازه روی تخت دراز کشیده بود که پزشک کشیک برای ویزیت آمد، حالش را پرسیده بود، با چراغ قوه توی چشمهایش را نگاه کرده و پرسیده بود که حالت تهوع یا سرگیجه ندارد؟ او گفته بود که ندارد و پزشک سری تکان داده ورفته بود. بعد از رفتن دکتر مادرش آمده بود. برایش میوه خریده بود و گفته بود خواهرهایش بعد از ظهر به دیدنش میآیند و بعد که چشمش به گوشی افتاد ،پرسیده بود که امیر زنگ نزده ؟ او برای لحظهای ماند که چه جوابی باید بدهد؟ ناگهان به یاد امیر افتاده بود و با صدائی که به زحمت شنیده میشد گفته بود نه. مادرش چند لحظهای سکوت کرده بود، ولی بعد طاقت نیاورده بود و گفته بود که دلش نمیخواهد امروز هم برای بار هزارم با او صحبت کند. اما بعد با صدائی که سعی میکرد آرامشش را حفظ کند گفته بود : صد بار گفتم ؛هر مردی حساسیتهای خودشو داره . اگر شوهر منیر عادت داره روزهای تعطیل دیر پا میشه، این ربطی به شوهر اکرم نداره که روز تعطیل و غیر تعطیل، کله سحر از جاش بلند میشه و هی این در باز می کنه و اون در میبنده. یکی دوست داره زنش پشت فرمون ویراژ بده یکی دوست نداره. یکی میگه فقط وقتی من کنارت هستم میتونی پشت فرمون بشینی، اون یکی میگه وقتی تو پشت فرمونی یه دلشورهای میافته تو جونم، اما اون بیچاره که هیچ کدام اینها را نگفت ، فقط گفت ماشین بیمهاش تمام شده ، توهم که دست فرمونت هنوز راه نیفتاده، فعلاّ با ماشین کاری نداشته باش تا من برگردم. حالا تو به من بگو باید چیکار کنه، چیکار میتونه بکنه، آدمی که پول نداشته ماشینو بیمه کنه، حالاماشین خودش به جهنم، خسارت ماشین مردموچطوربده؟ و بعد دلداریش داده بود و گفته بود که شانس آورده که امیر مثل شوهر اکرم کلهخر نیست و مهم تر از آن بیمه است وگرنه همین بیمارستان و آزمایشات هم کلی خرج روی دستشان میگذاشت. زیاد فکرش را نکند و بر اعصابش مسلط باشد. پیش آمدی ست که دیگر پیش آمده.
مادرش که رفت، نسرین همانطور که ایستاده به نردههای تخت تکیه داده بود،ناگهان احساس تنهايی کرد . تنهايي که نه یکجور بی پناهی، یکجور روی هوا بودن. یاد تکیهکلام اکرم افتاد که همیشه میگفت: بد نیست آدم گاهی به پلهای پشت سرش نگاه کنه. برای خراب کردنش همیشه وقت هست.چرا دیروز صبح اصلاً یادش نیامده بود که امیر گفته بود ماشین را بیرون نبرد؟ چرا وقتی که ماشین جلويی ترمز کرده بود، او ندیده بودش؟ این که چرا دیروز از خانه زده بیرون چیزی به نظرش نمیرسید. میبیند که بیرون؛ برایش از ایستادن پشت چراغقرمز آن چهارراه شلوغ شروع میشود. آدمهای زیادی در حال عبوراز عرض خیابانند، بیشتر تنها و گاهی دو نفری با هم. مردی همانطور که دست زن همراهش را در دست گرفته با صورت پر از خنده ،در حین عبور از جلوی ماشینش بر میگردد و برای لحظهای روی چهره او مکث میکند و ناخودآگاه سهمی از این خنده به او میرسد. در ماشین کناری مردی میانسال با دگمههای ضبط ماشین کلنجار میرود، هر از گاهی سرش را بلند میکند و به ثانیهشمار چراغقرمز نگاه میکند. چراغ که سبز میشود، نسرین در لاین سمت راست خیابان رانندگی میکند. زنی با مانتو روشن دست دختر بچهای را گرفته و از روبرو میآيند. دختر بچه سه یا چهارسال بیشتر ندارد. پالتوی کوچک قرمز رنگ قشنگی به تن دارد که با صورت گرد و موهای بلوطی رنگ کودک که فرهای ریزی دارد خیلی به دل مینشیند. برای یک لحظه از ذهنش میگذرد که اگر بچهی خودش مانده بود حالا هم قد و قواره این خوشگل بود. از آنها که رد میشود به دلش میافتد که زن چقدر بیاحتیاط است، خودش باید سمت خیابان میبود و کودک سمت پیاده رو و تا زمانی که قرمزی پالتوی کودک در آینه سمت راستش به نقطهای کوچک تبدیل نشده، نگاهش در رفت و آمد مداوم بین روبرو و آینه بغل است . حتی بعد از محو شدن آن نقطه کوچک قرمز رنگ هم به این کار ادامه میدهد. حالا ذهنش رفته بود پیش امیر، پیش مادر امیر، پیش کودکی که میتوانست باشد، اما نبود، پیش خنده تصادفی مرد، پیش خنده های امیر، راستی آخرین باری که امیردر خیابان دستش راگرفته بود کی بود؟ اّما گذشته از تمام اینها او هنوز هم درآینه بغل سمت راستش دنبال نقطه ی قرمز رنگی میگشت که نبود. درست در یکی از این چشم گرفتنها ازآینه بغل است که میبیند ماشین جلويی با چراغهای ترمز روشن با فاصله کمی از اوایستاده است. هول می شود، برای لحظهای یادش میرود که پدال ترمز کجاست، اما بالأخره ترمز میکند، منتهی خیلی دیر. حالا اگر همین الأن امیر زنگ بزند او چه چیزی می تواند بگوید؟
لینک کوتاه : |