بی ، فقدان نیست
علی جهانگیری
بی ، فقدان نیست
علی جهانگیری
« بی » که در ابتدا بنشیند فتوای فقدان نیست ، « بی » که در انتها بدود انجام آغاز نیست . «بی» کمال را به گشت های عناصری « بی» می کاود و می کاود و باز « بی » می ماند .
دوست داشتم من هم با کسانی همراه شوم که شعر بهرام اردبیلی را در پاره ها و گسست ها زیبا می بینند و چه هوشیارانه این نظرها را ابراز کرده اند ، اما مقاله ای در مورد آیین مهرو میترا پرستی مرا وادار به خوانش چندین باره ی هفت پیکر نظامی کرد و در این بازخوانی ناخودآگاه ذهنم به هفت پیکر بهرام اردبیلی و شعر دیگر متمایل شد و به هر شکل کار یکسره چیزی دیگر شد .دنبال هفت بودم و ریشه های تقدس در آیین های مختلف و حکمت های ایرانی ، خور آبادیان، مغان ، خسروانی ، سیمرغیان و غیره .
هفت رنگ ، هفت شب ، هفت بانو ، هفت راز و هلاک همه ی رنگ ها ، هفت پیکرنظامی و بهرام اردبیلی که در شعرهایش هفت را با چنان تاکیدی به کار می گیرد که انگار تقدس آن تا به اکنون نادیده گرفته شده است . . .
« هفت دروازه ی آسمان
از آن هفت پیکر ناظم
من اگر کفنی داشتم
نگاه لیلا می کردم و
می مردم »
و یا در کاری دیگر:
« و هفت زبان زهر آگین
پیچیده بود
بر هفت پرچم زخمینش »
در نهایت سوالی که سالیان سال مرا می کاوید به هیئتی دیگر در آمد و کل هفت پیکر را به جستجوی چیزی دیگر و شعری دیگر در آورد . به نظر من می توان هفت پیکر بهرام اردبیلی را به واسطه ی بعضی از عناصر و حلقه های رابط که کاملا چشم گیر است به عنوان یکی از آثار بسیار زیبای معاصر بررسی و بازخوانی نمود و این باز می گردد به زبان فخیم اردبیلی با رگه هایی از حماسه ، در پرتو اسطوره ها «بازخوانی های لیلی وقیس » ، شمایل خوانی و نزدیک شدن به گفتگویی فاخر به اعتبار گردش های زبانی تقریبا کهن با اشراف بر کلماتی که به کار می گیرد . موسیقی معنا در فضایی ذهنی انتخاب شده و این اوست که همراه می رودو حضور او به عنوان سراینده کمتر به چشم می آید . ضربه های معنا اکثرا در گیر با کل اثراست که ممکن است نطفه از سطر بگیرد :
« می خواهمت ای زخم سیاه »
همین پاره های درخشان در چند سطر به وحدتی ارگانیک می رسد ، قطعه گویی او گزین گویه نمی شود و در خوانش لحن و طنین بوی یگانگی را در همه اثر پراکنده می کند هر جا که خوانش و طنین قطع می شود کار پایان پذیرفته است، شعر نمی گوید ، سرودی کهن ، وردی از اعصار دور را زمزمه می کند و آن را به یادمان می آورد . کمال در پاره ها و قطعه ها نقصان نمی گیرد حتی در جمع این پاره ها به عنوان یک اثر انجام نمی یابد ، نقطه پایان نقطه انجام نیست ، خوانشی مجدد است از ابتدا ، «یا ماه بنی هاشم» که ارجاعات را به آنچه شنیده و عبور شده است می رساند ، ارجاعات هم درست نیست ، آنچه باز خوانده می شود عبور مجدد نیست ، چیز دیگری است ، حیرتی از سر نیازبه یافتن چیزی دیگر ، شعری دیگر .
گاه فکر می کنم پختگی یعنی همین ، اینکه از هر جا «بی» آغاز شود و در انتها دیگر انجامی نباشد باز هم «بی» می شود ، باید قبول کرد« شعر دیگر» خواننده های حرفه ای می خواهد شاید نتوانم منشورهای همگانی لیلی و قیس را به تمامی دریابم و این بازمی گردد به این نکته که نماد ها و اسطوره ها چنان به وفور به کار گرفته می شوند که می توان در همنشینی آنان بی نهایت تصویر ساخت و تازه یک سمت منشور هم گفته نشده باشد ، گفتم حرفه ای ، اما این از آن رو نیست که مهربانی همه گیر لحن را منکر شویم و دقیقا به خاطر همین نماد ها که ممکن است در دیگران به واسطه ی وفور استعمال امکان تاویلات مستقل را منتفی کند ، نوع نشستنگاه و شکل آنان اثر او را متمایز می کند .
گفته بودم حرفه ای .... می خواهم بگویم پا را از این هم فراتر بگذاریم ، شعر اردبیلی شعر شاعران است ، برای شاعران سروده شده است و کمتر مخاطب گراست خصوصا در هفت پیکر متفاوت است ، خطابه هایش از عمقی می آید که با جانش آن را پیموده است و در بازخوانی ها این اوست که در برابر، از همه سمت می ریزد ، دور دست می شود ، فردا می شود و تن پوش زمان را عاریتی می کند ، فردا نمی شود ، می شود .... و در سپیده دم مرگ را پادشاه می کند گفتم« مرگ» و این که در شعرها این باور چگونه انجام می پذیرد .
در تمام هفت پیکر بهرام اردبیلی عشق به همراه مرگ ستایش می شود و چرا نه ؟« بهرام گور وبهرام اردبیلی » بهرام وجه مشترک می شود و اردبیلی می ماند و گور. . . .و سعی کردم حرکت مرگ و چشم را به همین شکل دنبال کنم جدای از مسئله ساخت در شعر اول که نامش را پیکره اول می گذارم سعی ام بر این شد که این جست و جو را در تمام هفت پیکر بهرام اردبیلی بسط بدهم و تا حدودی خصوصا در مورد مرگ و همان وجه اشتراک «گور» این نکته را کاملا برجسته دیدم ، فکر کنم کمتر شاعری را می توان یافت که مرگ را با این طراوت و شکوه به عنوان یک عنصر مرکزی نمایانده باشد ، شاید نگاه به پیکره ها و جستجوی این عنصر شمارا با نظر من تا حدودی همراه کند .
پیکره ی اول :
« بازو بگشا / ای فیروزه / بر چشم های تاریکم / سپیده دم از گور برخاسته . . . »
شروع حضور چشم به عنوان بستر استقرار معنا به همراه تاریکی ، شب و مرگ
« چشمی گشوده می شود / هزار نیزه بر جوشن دریا روان »
عبور دوم تصویر طلوع خورشید را با بند قبلی "سپیده دم از گور برخاسته" در مسیر طبیعی پیکره ی اول بهرام که تداعی قصر سیاه است قرار می دهد .
« پلک بر هم بگذار / و در این دقیقه آخر ..... ».
"دقیقه ی آخر"باز هم پای مرگ را که با چشم های تاریک شروع و با برخاستن سپیده دم از گور ادامه یافته است به میان می کشد و همین طور تداعی معنایی "پلک بر هم گذار"که مرگ و نگاه را یگانه می کند .
« نگاهم کن و / نفسم را بیامرز »
که نگاه و مرگ و آمرزش در یک ردیف حادثه می شود .
پیکره ی دوم :
« هفت دروازه آسمان / از آن هفت پیکر ناظم
من اگر کفنی داشتم / نگاه لیلا می کردم و / می مردم »
بدون در نظر گرفتن اشاره اول و هفت اختر وصور افلاک باز هم مسئله مرگ و حضور دیدگان و شکوه و مرگ خواستنی .....
پیکره ی سوم :
« حرامی ی باز آمدن / ای مرگ آخرینم »
پیکره ی چهارم :
به نظر می آید ابتدا و انتهای این پیکره را عنصر مرگ چفت کرده است . در ابتدا با این بند و دقت در به کارگیری کمان ماه و گلو :
« به سوی آب می روم / کمان ماه / در آرزوی گلویم »
و در انتها :
« شب تلخی است / ماه تلخ / کمان پذیرفتنی ! / سلام به انحنای کشیده ات »
که به تعبیر من مرگ دلخواه را سلام می دهد و در میانه ی همین کار به تصویر طلوع و انتظار خورشید نگاه کنیم :
« دریچه ماتم / گشوده به ایوان شرقی »
پیکره ی پنجم :
در این پیکره مرکز کار از شکوه مرگ سرشار است
« چه مومیایی زیبایی / نشسته به سایه زیتونی / آنجا که سپاه مرگ / آرام و مطمئن می آید »
« در یتیم / دریا / سنگ لحد / ماه »
پیکره ی ششم :
« بر آب ها بگرییم / و قبور زنا زادگان / همین دم از هجوم گیاه / می ترکند مردگان »
و در انتهای همین پیکره به نظر من با اشاره ظریفی که به نام بهرام دارد ، کلمه گور را نیز با توجه به استفاده از کلام ناظم و نشستن برنام ، که بهرام است در خود پنهان کرده است :
« کلام ناظم را در هم کن و / نامم را بنشین »
پیکره ی هفتم :
انواع مرگ را در پیکره ی هفتم به رخ کشیده است شاید بتوان گفت جشنواره ای از مرگ به راه انداخته است :
« مژه گانش / دراز مدت و مسموم / و به انحنای پلک ، / کشته ی سهراب .... »
« خاتون برنج / با ندیمه ی مس / بر شود از پاره های مخمل مرگ ؟ / چنگ میزنم / به آهنگ تاری از مژگانش / تا بافه ی کفنم باشد / یا ماه بنی هاشم . »
این را می دانم که عناصر دیگری را نیز می توان به همین شکل نگاه کرد همچون عدد هفت ، چشم ، زخم و . . . و تنها یک عنصر را جستجو کردن ، شاید دریچه ای مختصر به سمت وسعت شاعر. اما به یقین تمام می گویم در میان شعرای پارسی زبان کسی مرگ را چنین سزاوار و باشکوه نزیسته است ، مرگ پذیرفتنی ، مرگ را به گونه ی شاهد زندگی در آوردن یا به قول خودش « شعور ضمنی آب » رساندن و چنان عاشقانه مرگ را کاویدن خاص نگاه بهرام اردبیلی است و در آخر هم به اینگونه پس از سالیان دراز رسیدن و مرگ را پادشاهی کردن ، ..... درود بر روان تو
« که عشق ، تو را باران کرد و ، بر خاک نشاند »
لینک کوتاه : |