اي او / عیسا آزاد

( اي او )
عیسا آزاد
و ،،، به ! ! ! نام ...
و... علي علي علي علي علي علي ..... بال ..... باله ..... پر ..... پرواز ..... و هزار ..... رقص ، تنها ، يكي ..... نه بيشتر همه و هيچ . هزارتن ، هزار راه و هزار هزار نميدانم ها ..... جريبي نسبتي به واحد سطح در زمين ، اَبَر انسان زرتشتِ نيچه كه در هيچ نسبت و سطح نمي گنجد و بيكرانه است و از سينة او شير مي نوشد .
و مسعود ..... انتظار و لذتِ انتظار در بودن ، هستن ، باشيدن و سوژه فاعل شناسا و علي مسعود ..... مقداد ..... هزارجريبي ، نوستالژي و اين همه يعني علي مسعود هزارجريبي .
با شما اي چريكهاي كلمات از ناشناخته ها ..... تنها با شما روايت خواهم كرد . معمّايي كه من ديده ام ديدارهايي كه تنهاترين تنها كرده است .
پيش گفتار روايت :
1- علي مسعود . كولي .... طي الارض ، دائم المسافر كه در هر جا و هر زمان هست و نيست . وطنش محدود به جغرافياي خاص نيست ، در جهان زندگي ميكند و هستي وطن اوست ؛ انجمن ادبي نيشابور از دیكانستراكشن او خبر مي دهد ؛ عشق آباد بجنورد بوي نفس او را مي پراكند ؛ جهان سوخته در سيستان و بلوچستان از ديوانگي هاي او واگويه ميكند . يك بالش در كرج با پیوسته ی ناپیوسته ی حضرت شعر " محمود شجاعي"يادگار نسل چهل و پنجاه و اسپاسمانتاليسم است و رقص سماع ميكند و مولوي ، حافظ و عطار را به حضور ميخواند . و بال ديگرش در لاهيجان با "م . مويد"، "راحا محمد سينا"و"پروانة نجدي "که در سطرهاي كلمات گم ميشود و دلش در همان لحظه در حرم مطهر امام رضا (ع) با آلن روب گريه ، ريلكه ، لوركا ، مالارمه ، شیخ نخودکی اصفهانی دلي دلي ميكند.
هزارجريبي ، مدهوش ، مست مي عشق ، وعده هاي دروني بدون تداركهاي از پيش تعيين شده .
2- جمعه ها : موزائيكهاي مهربان پارك شهر گرگان با پرواز و رقص كتابها به ضيافتي شادمانه فرا خوانده ميشود و من ، علي مسعود ، مقداد ، هزارجريبي ، هدايت آتش ، خزنده ها ، جهنده ها ، جنبنده ها همه و همه بر سر سفره هاي هيچ دايره مي زنيم و كلمات را تناول مي كنيم .
3- هدايتِ آتش : در روزي كه قلبش را در بيمارستان جا مي گذارد . در منزلش كه به اندازه تمام جهان است مي رقصيم . تلفن صدا مي كند . گوشي را برميدارم . حافظ قمار باز خود و همراهش را به آنجا مي خواند مولوي در سقف ذكر می گوید . حافظ معلق در هوا رقص لامبادا ميكند و ژاك پرور با كلمات ساده اش آينده را معماري ميكند . آتش هدايت همه را مي سوزاند . هدايت در مي زند . مي گويم هيچ كس حق ندارد در را به روي هدايت باز كند پشت همين كلمه نگهش مي داريم .
آتش زبانه مي كشد . و به بين الملل طول چشمه سرايت مي كند . كلكسيون خواهرانم ، بهار ، لا مکان های مقدس ، دختران فراري و دخترك خنده خورشيدي با دو گل بر دامن و دايره بر سر فرياد مي زند آهاي ، آهاي ! زهر آفتاب دارم. زهر در بشقابي به پسرك لبو فروش تعارف مي شود شعله هاي آتش گُر مي گيرد و دف زنان هي و هي و هي و باز هي مي گويد .
* 1- من خموشم خسته گلو عارف گوينده بگو .....
آتش در جايي كه به همه دنيا راه داشت با فريادهاي دخترك شعله مي گرفت . آهاي ! خانم ها آقايان ! برهنگي ... برهنگي ... برهنگي . لطفاً بياييد در بين الملل تور چشمه برهنگيم را با روح بين الملل كف بزنيم .
ما كف زديم . و علي مسعود هزار جريبي از بين الملل طول چشمه دوباره چندين باره بدنيا آمد هورا ... ما تولد او را كف زديم .
من در انتهاي جغرافياي خويش روي صفر ، سرعت گرفتم و بين الملل كف رفت از چشمه طول .
*2- و خدا گفت روشنايي بشود . شام بود و صبح بود روزي اوّل
من ، علي مسعود ، نيما صفار ، محمد مطلوب طلب ، حسين حيدري ، ميثم رياحي و ... در بين الملل دوّم طول چشمه ، منزل همه .
كافكا پشت در است . كسي به او توجهي نميكند . به جرم نكرده منتظر مي ماند . متنهاي سيّال واسازي ميشود.
چند خشت مال در كوره پز خانه ها جنايات و مكافات را به قالب مي ريزند .
و همه سوار بر بال كلمات بر فضاي بين الملل ، سطرها را معماري مي كنند ...
* 3- و خدا گفت آبهاي زير آسمان در يكجا جمع شود و خشكي ظاهر گردد . و چنين شد .
روز بود و شب بود روزي دوّم
* 4- و ناله هاي بيژن نجدي در سطرهاي روبروي من
« مسعود دير و دور ويكبار ديدة من و هزار بار نديدة اكنون
سلام . نوري عزيز آمد و باز هم خاطرات و صداي دوستان ، منصور و تو و يداله بعد از اينهمه سال و اينهمه صورت . چرا تو اين چنين . چنان شدي كه من آنهمه چنين ، چنان . نه اين چنينم و نه آنچنان پس دوستت دارم بيژن نجدي »
و خاطراتي كه احتمالا در لاهيجان پراكنده شده و ذرات سيال آن از پس اين همه سال زمزمه مي شود و انسان. تنهايي و انسان نوستالُژي و انسان درد و انسان ، انسان و دردا اين همه درد
* 5- و خدا گفت آبها به انبوه جانوران پر شود و پرندگان بالاي زمين به روي فلك آسمان پرواز كنند ...
و علي قبل از پرندگان در حاشيه ها متن آفريد . و از حاشيه تا متن . لب ريخته ها را بهم ريخت تا يدا ... رويايي . خود را در چشمهاي قشنگش به تماشا بنشيند ، با كلمه ها الك دو لك بازي كند . و براي نام گذاري سنگها از واقعيت بگريزد و خود نماي سنگ شود .
و علي مسعود باز ! موزائيكهاي عاشق و مهربان در حاشيه بال های گچی فرشته ی عدالت و عشقهايي كه از بيماريشان خشنود هستند و گله نميكنند و سطرهاي طنازي كه لي لي مي روند با ما و فردي كه فرياد مي زند . بهار در راه است من آنرا نخواهم ديد لطفاً به من كمك كنيد .
خواهرم بهار ... دوشيزة پير ، بی جای مقدسي كه در بسترش باكرگي جهان قهقهه مي زند تمشك ها پيشاني بهار را جارو مي زنند و علي مسعود ، دختر بهار را آه آه آه ميكشد و هی چشم ها قري وري مي روند .... نگران حكم دختر بهار صادر شد و خواهرم با مرثيه هاي پينه شده رواندازش آسمان زیراندازش زمين كليد در مشت خانه در پشت آغوش مي گشايد به سپيده بهار تا سينه در سنگ است
و علي اينهمه نگاه اينهمه رقص اينهمه معماري دربدري و باز هم علي مسعود مقداد هزارجريبي بين الملل نيامده بر سطرهاي هيچ
فلاش بك :
علي مسعود به آن دسته از هنرمندان مدرن تعلق دارد كه مؤلفه هاي زبان برايشان اهميت ويژه اي دارد . ادبيت شعر ، داستان ، سينما ، نمايشنامه برايش همانقدر مهم است كه روايت در آنها . او قبل از اينكه بنويسد بيشتر به تماشا مي نشيند . و نگاه هايي متعدد را در اتوماسيون ذهنش باز بيني مي كند بر خلاف تصوّر با اينكه توجه به فرم و تكنيك و زبان دغدغه هاي او را شكل مي دهند . ولي همة اينها در افق نگاه وي خشك و منجمد نيست بلكه سيال ، پويا و جاندار است ، انسان در نگاه وي غايب نيست . او بشدت نگران هستي است . ضمن اشراف و تسلط بر فرم به اين مسئله وقوف دارد كه زبان از جهان موجودي بنام انسان برآمده و موجودي به نام انسان سرگشته ، آواره ، واجها ، دالها ، مدلول ها مديون مغز و حضور او در جهان است . و پرواز كلمه از ناداني ها ، جهل ها ، رنج ها ، رقص ها و شادماني هاي انسان برخاسته است او مي داند كه انسان زنداني زبان خويش و لفظ ها ( دالها ) با مصداق هايشان بي واسطه عشق بازي نمي كند و خود را به خود حواله مي دهند و در اين پروسه زنجيره اي ناكرانمند مي سازند و معنا را به تعويق مي اندازند ولي به مصداق حاضر دال ها و مدلول ها ( نشانه ها ) در جهان پشت نمي كند.
در بي انتها علي رغم اينكه از نظر سني فاصله چنداني با او ندارم وي هميشه برايم يادآور مادري مهربان كه در زمان نياز مي توانم از پستانش شير بنوشم و پدري عاشق كه دستم بگرفت و پا به پا برد . مدتي پيش به ملاقاتم در زندان شيشه اي آمد . سؤال كردم كجايي چه ميكني ؟ گفت : در جهان هستم ؛ با نور مي رقصم و عشق بازي مي كنم ...
عيساآزاد _ 12 / 9 / 1386
* 1- بخشي از شعر مولوي
* 2- و 3 و 5 كتاب مقدس عهد عتيق
* 4- بخشي از نامه بيژن نجدي به علي مسعود هزار جريبي
لینک کوتاه : |