داستانی از كامران سليمانيان مقدم
28 اسفند 93 | داستان | كامران سليمانيان مقدم داستانی از كامران سليمانيان مقدم
خديج داشت به مرد ديگري كه رو تخت روبرويش نشسته بود نگاه مي كرد. كت و شلوار نويي تنش بود. كراواتش برق مي زد. عينك آفتابي قاب باريكي به چشمش بود. مرد به جايي بالاي سر خديج نگاه مي كرد. نگاهش پيدا نبود. خديج از بالا آمدن چانه اش اين طور حدس زد. برگشت. چيزي نديد. پیرمرد گفت: ...

ادامه ...