خوانشی بر شعری از لیلا فراهانی
نوشته ی مهدی شکری


خوانشی بر شعری از لیلا فراهانی
نوشته ی مهدی شکری نویسنده : مهدی شکری
تاریخ ارسال :‌ 31 تیر 01
بخش : اندیشه و نقد

 

 

 

سایه ی روایتگر
(خوانشی بر شعری از لیلا فراهانی)
نوشته ی مهدی شکری


همانگونه که میشل فوکو در سمینار"نیچه،فروید،مارکس"طی سخنرانی اش اعلام می کند:"در زبان های هند و اروپایی و خصوصا هند و ایرانی،ما باید زبان را جایی بیرون از زبان بیابیم"(۱)؛یعنی رخداد های متن در میان "بیان ناشده ها" رخ می دهد نه آشکارگری ها.(۲)
شعر که بالاترین امکان اجراییِ زبان است تنها آنجا اتفاق می افتد که به معنای پنهان یا ضمنی که همان ادبیت و آنیت متن است،مجهز باشد.در غیر اینصورت متن-حتی با در نظر گرفتن تمام صنایع لفظی و معنوی-شعر نیست و هیچ ارزش هنری ندارد.یا به عبارتی دیگر به گفته ی مارتین هایدگر:"اثر هنری چیزی جز هستی خودش را آشکار می کند."(۳)
پس ما نیز به شوق آشکار کردن یکی از معانی پنهانی شعر شگفتی از خانم لیلا فراهانی،این یادداشت را می نویسیم

شعر با جمله ای خبری آغاز می شود:

"ما خواب گور دسته جمعی دیده ایم"

این جمله ی خبری که خبر از رخدادی می دهد که ما هیچ گونه اطلاعی از آن نداریم و تنها به واسطه ی این جمله ی خبری وسط این رخداد پرت شده ایم با فعل ماضی نقلی(دیده ایم)،موقعیت ما را به عنوان مخاطب علاوه بر ناآگاهی بر رخداد،به تزلزل می رساند که آیا این خواب پایان یافته یا هنوز ادامه دارد؟
اما سطرهای بعدی:

"زن و مرد نداشت
کنار هم آرام گرفته بودیم
-بهترین خواب ممکن-"

ما را از حضورِ راویِ "من" باخبر می کند که دیدگاه کانونی دارد؛او هم شخصیت اصلی شعر است و هم بیننده ی رخدادها؛یعنی دارای شخصیتی دوگانه.
بعداز آشکار شدن این دوگانگی در راوی است که راوی پای مخاطبی مستتر را به شعر باز می کند:

"آرام باش رفیق!"

این مخاطب مستتر چه کسی است؟آیا این مخاطب مستتر می تواند همان مخاطب عامی باشد که در حال خواندن یا شنیدن این شعر است؛یعنی شراکت مخاطب در روایت؟
برای پیدا کردن جواب این سوال به ادامه ی شعر رجوع می کنیم تا ببینیم جوابی پیدا می کنیم یا نه؟
در دو سطر بعدی شاعر می گوید:

"از زندگی گفتن آسان نیست
از مرگ گفتن جهنم است"

در این دو سطر شاعر ما را با نگرش فلسفی اش نسبت به زندگی و مرگ آشنا می کند.مرگ و زندگی دوگانه ی هم و سایه ی هم هستند،نه متضاد هم.این یگانگی مرگ و زندگی-یگانگی سایه وار در شکلی دوگانه-تجلی وارونگی است؛یعنی شاعر با آوردن فعل ربط "نیست" برای آسان بوده گی زندگی و "است" برای جهنمیِ مرگ،مرگ و زندگی را روبه روی هم و در آینه به مخاطب می شناساند.
پس آن دوگانگی که در وجود یگانه ی راوی دیدیم،اینجا در مرگ و زندگی نیز دیده می شود.
اما سطرهای بعدی به شکل درستی تبدیل به نماد می شوند:

"کمی از من بگو
تا تُرشیِ برگ های انگور
زیر زبانت جان بگیرد
یا شهد گل های شیپوری
روی لب هایت"
تبدیل راوی به ترشی برگ های انگور "زیرِ" زبان و شهد گل های شیپوری "رویِ" لبها که در "کمی از من بگو" اتفاق می افتد باز تاکیدی بر دوگانگیِ سایه وار و آینه وار دارد.ترشی و شیرینی،زیر و روی،برگ های انگور و گل های شیپوری که در واقع با یک فعل(به حذف به قرینه ی لفظی در "روی لبهایت" دقت کنید)جان می گیرند،ما را از وضعیت راوی یا آن ها باخبر می کند.وضعیت مُرده گی که راوی مخاطب را مجبور می کند تا کمی از او بگوید مگر جان بگیرد.
پس تا اینجا متوجه شدیم که راوی مرده است یا از مرگی نزدیک که سایه به سایه با اوست،خبردار شده.
ولی آن چیزی که سبب شگفتی ما می شود نه این آگاهی از مرگ راوی بلکه نگرش راوی به مرگ و زندگی است که پیشتر به آن پرداختیم و اینجا با کمک گرفتن از شعر کامل ترش می کنیم.
هم برگ های انگور و هم گل های شیپوری هر دو نمادی از آلت زنانه اند(واژن).انسان با خروج از واژن و قرار گرفتن بر سطح مسطح زمین،متولد می شود(به شکل برگ های انگور دقت کنید)و به قول اتورنک بر اثر زاد-ضربه یا ضربه ی تولد دورانِ زندگی در رحم را فراموش می کند ولی همواره در ذهن دنبال آن منزل موعود و یگانگی با مادر است که همه ی خواسته های او بی چون و چرا برطرف می شد؛به همین دلیل مرگ را رجعت به آن منزل موعود می داند و به شکل نمادین در خاک چاله ای حفر می کند و جنازه را در آن دفن می کند(به شکل مخروطی گل های شیپوری دقت کنید).این دفن کردن جنازه در خاک به نوعی بازگشت به رحم است؛بازگشت به سوراخی که از آن بیرون آمده و آرزوی آن همواره با او بوده.
این فاصله ی تولد و مرگ همان خوابی است که بین دو سوراخ-واژن-دیده می شود.برگ های انگور که فرصت داشتیم مزه-مزه اش کنیم و بدانیم ترش است محصول زندگی ترش راوی ست ولی گل های شیپوری طعمی شیرین دارند.این شیرینی مرگ همان وارونگی و آینه گی ترشی زندگی ست.
در سطرهای انتهایی شعر،شاعر ضربه ی نهایی را می زند:

"مرگ
ما را به چگونگی فراخوانده
مرا
صدا بزن رفیق!"حالا اینجاست که این مخاطب مستتر-رفیق-برای ما معلوم می شود کیست.این مخاطب همان سایه ی راوی است که در وضعیتی پارانویانه و هراس از مرگ از راوی جدا شده و در انتها جایش را با راوی عوض می کند.آغاز شعر راوی او را صدا می زند و دعوت به آرام بودن می کند ولی در انتها راوی از او می خواهد تا صدایش بزند تا راوی آرام شود.
اما بعداز همه ی این رمز گشایی ها باز به سوال تازه ای بر می خوریم که ما را به جهان معنایی دیگری سوق می دهد.این دوگانگی پارانویانه و هراس از مرگ در راوی با سایه و همزادش محصول چه چیز می تواند باشد؟آگاهی راوی از مرگی زودهنگام؟زندگی در سرزمینی که تولد در آن مرده گی است با آدم های مایوس و سایه وار؟یا....

 

منابع و مراجع
۱)نیچه،فروید،مارکس/میشل فوکو/ترجمه ی افشین جهاندیده

۲)کتاب ترید/بابک احمدی

۳)هستی و شعر(یا هلدرین و ذات شعر)/مارتین هایدگر

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :