شعرهایی از ستار جانعلی پور
تاریخ ارسال : 4 اردیبهشت 01
بخش : شعر امروز ایران
۱
سگ آبی داشت خالهای قرمز یک قزلآلا را تماشا میکرد
تا اینکه صفحه سیاه شد و عبارت no signal ظاهر شد
با خودم گفتم: تا آنتن بیاد شعری از چالنگی بخونم
این آمد:
میراث گریه، آه / در قوم من / سینه به سینه بود
فکر میکنید وقتی آنتن برگشت چه اتفاقی افتاده بود؟
سگ آبی داشت خالهای قرمز یک قزلآلا را تماشا میکرد
راستی! سگ آبی چشه که هیچکی اونو توو شعرش نمیاره؟
پی جواب بودم که گوینده مستند گفت:
" سگ آبی جانور ملی کشور کانادا ست که از بید مجنون، نیلوفر آبی و زنبق زرد تغذیه میکند "
با خودم گفتم:
کاش دوستی برایم کارت پستالی از یک سگ آبی میفرستاد
مثلا امید
که از ۲۰ سال پیش تا همین حالا
هنوز به کانادا نرسیده است.
۲
فانتزی من لیلا بود
خودم فانتزی فاطمه
فاطمه، فانتزی امین
و امین، فانتزی صبا
لیلا دو چشم داشت از دو آهو که هر یک به سمتی میدویدند
یکی در سرم، دیگری در پیجی اینستاگرامی
گفتم لیلا جان بهار نزدیک است میروم شاخهایم را تیز کنم
وقتی میرفتم باران بود
وقتی میرفتم صبح بود
وقتی میرفتم باران اول صبح بود
حیاط دانشکده پر بود از گوزنهای نر
حیاط دانشکده پر بود از فیلترهای سفید
حیاط دانشکده پر بود از گوزنهای سیگاری
گفتم لیلا جان احتمالا برف ببارد
وقتی میگفتم لیلا جان احتمالا برف ببارد، هنوز باران میبارید
چون هنوز اول صبح بود
چون هنوز حیاط دانشکده پر بود از گوزنهای سیگاری
و من که قرار بود بروم شاخهایم را تیز کنم
تنها توانستم یک تاکسی زرد کرایه کنم
گفتم: سر منظریه پیاده میشم
وقتی گفت بفرمایید، اواخر بهمن بود
دیدمش که با مگانی نقرهای میرفت
گفتم: ای ساربان کجا میروی؟ لیلای من چرا میبری؟
ساربان اما چیزی نمیگفت
ساربان دلش پر بود از صدای زنگولهها
تند میرفت و آسفالت از آنها مایل به بنفش میشد
شادان
چون کاروانی از مه
که همهچیز را در راه کفن میکرد.
۳
خیال باطل
دستهایش را در باغچه کاشته بود و بعدش
با خیال راحت رفته بود که بمیرد
به خیال آنکه دوباره سبز خواهد شد
و پرستوها
لای انگشتان جوهریاش تخم خواهند گذاشت
این قاعده اما
برای تخم شبدر صدق میکرد
برای پیاز لاله و بذر ریحان
بهار آمد
پرستوها هم تخم گذاشتند
نه در باغچه
نه لای انگشتان جوهریاش
که در لانهای گلی
بر سه کنج طویلهای رو به تابستان
۴
وقتی میشه سوت بزنی و یورتمه بری، خیالی نیست
وقتی میشه شادی رو نخ کنی بندازی دور گردنت، خیالی نیست
وقتی میشه یه خبر خوب، قلبتو مشتومال بده، خیالی نیست
وقتی میشه آخر هفته از رو قله قاف، به شنبه هفته بعد بخندی، خیالی نیست
وقتی میشه به آفتاب بگی یکم اونورتر، آهان، همینجا، خیالی نیست
اما وقتی نای سوت زدن نداری
توو بساطت نخ پیدا نمیکنی
از خبر خوب خبری نیست
وقتی روزای هفته رو گم میکنی و آفتاب سر صبح، اول بدبختیه
فقط میتونی به خدا پناه ببری
به همون که یه بند داره تماشات میکنه
از کله سحر تا بوق سگ
خب هر کی یه وظیفهای داره
اونم کارش همینه
حالا فکر کن این وسط
یه گازی هم به گلابیش بزنه
مگه چی میشه؟
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه