شعرهایی از علی رضا مطلبی


شعرهایی از علی رضا مطلبی نویسنده : علی رضا مطلبی
تاریخ ارسال :‌ 29 بهمن 00
بخش : شعر امروز ایران


۱
به‌ هوشیاری خواب‌هام نمک بپاش
من هم سریع مغزم را می‌بوسم
مِهرم را به دلم می‌اندازم...،
تا حالا بعدِ سه‌نقطه، ویرگول دیده‌اید؟
من وقتی از خواب بلند می‌شوم
می‌نشینم توی خواب
آن‌قدر کوتاه می‌شوم از زندگی
یادم می‌رود لحدم را سیمان کنم
زندگیِ این‌جا آن‌قدر خودشیفته بود که نبود
من  عاشقِ چشمم شدم
و آغوشم را که مثل خاک باز بود
مثل سنگ بغل کرده‌ام
من گیر کرده‌ام به پای خودم
باید  دستِ خودم نیست را  روی لب‌هام بگذارم
از شوریِ ادامه دادنم  هی...، بعد...،
آن‌قدر به ویرگول برسم که ویرِ خواب‌هام گول بخورد
بخورد تِلو  کمی به جلو
بعد سکته کند از نپریدنش
تا راحت به هوشیاریِ خودم نمک بپاشیم
من هم سریع...، ...،

 


۲
ترس هم گاهی از مزدور
که مشت‌هاش تا بالا،
مثل بی‌حالیِ مدارا
                       می‌افتد

درگیرِ کمرِ به‌شدت سیاسیِ پدر
دچارِ مفصل‌های عمیقن اقتصادی مادر
و آویزان موهای جوانیِ
اِ؟
کسی هست به حرف‌های ناکمر به هرکجام گوش،
نکرده بودند که زبانم لخت
و حواس رگ‌هام به‌هیچ ناطریقی پرت،
داغ‌تر نمی‌شود
کبریت

الکلِ آزادی  ترسو نمی‌کند
بزن به رگ
رگ‌ گاهی صبح بیدار می‌شود
خودش را مفصل‌های بی‌غضروف اقتصادیِ مادر
کمرِ به‌تمامی سیاسی پدر
                              می‌بیند وُ
خیابان می‌شود
خیابان که می‌شود رگ‌ها
به یاد اتاقِ بی‌رگ
اتاقِ جعلی و خوناخون،
می‌افتم به پیاده شدن‌های از شعور
به بوی گند اتاق وُ مشام‌های کر
هی داد داد بی‌داد می‌زدم انگار که در خواب
و به یاد صدای شاملو
وقتی نفسش از «...که روی ساحلِ آرام...» می‌گرفت وُ
«در کار تماشایید» را آه می‌کشید،*
تسلایم  جنون می‌گرفت

همین شما که کَر
به تظاهراتِ جعلی یک اتاق
پوسیده‌ی تحریفِ راه‌ها،
وقتی ادای خیابان می‌گیرد
چه می‌گویید؟
به اوایلِ این عمارت نگاه می‌کنم
تا وقتی صدا به شما برسد
نگاه‌تر می‌کنم
به وقتی طلاهاش را بردند
و به لای سیمانِ مانده‌ی پر از یادگاری
چوب کردند
و همین حالا که در یک اتاقِ جعلی
به عزای آن‌که بُرد،
چوب‌ها را سجده می‌کنند
تا هنوز صدا نرسیده باید گفت
حجامتِ مغز گرفتن درد عجیبی‌ست و
ترس  ترسِ مزدورِ بی‌گوش و چشم

در یک اتاقِ ناتنی
با دیوارهای کاه‌گلی
کاشی‌های طرح صفویش
پنجره‌های خیلی قرمز
چوبِ قاب‌های خالی
دارد با سفیدکِ لباس‌های عزا
پیمانِ تزئین ابدی می‌بندد
تا صدا برسد وُ
بسته‌اند
از وقتی بوی طلا، مشامِ شتر را گرگی کرد که تا هنوز
از بالای هزار دندانش، بالای ده‌هزار خونِ تازه می‌چکد و
خون‌های تازه‌ی اصیل
از پشتِ گودی مغزها
به اتاق جعلی می‌رفتند
تا کلیه‌های شهر
بی‌کارِ فریب نمانند
تا قلب اتاق از غلظتِ راستی نه‌ایستد وُ

می‌ایستد
ایستاده تا هنوز؛
جمهوریِ ترس‌ها
مزدور بن‌بست‌های تک‌نفره
و تمام این‌ها
و هر چیزی ازاین قبیل
در یک اتفاق کاملن ناشعری
یعنی من
علی‌رضا مطلبی
بخوانید:
مزدورا مزدوری
که من به یاد سر بریده‌ی رستم
و آن‌ها...
و چوب که همیشه بود وُ

سیمان
قرصی‌ست که آن را می‌بلعند

 


۳
انگشت‌هام نمی‌دید
انگشت‌ها مور مور
که به جان هم افتادند بالش‌ها
از آن‌همه تنهایی

از جان هم افتادیم
وقتی از تنهاییِ انگشت‌ها
 تا بالش‌ها میله بود و
پرها در هوا خروس می‌شدند

گوش‌های کُرچ
و انتظارِ رساندن انگشت‌ها؟
بی‌جان هم افتاده‌اند همه

دیدند نه  نمی‌دید
یک مورچه این‌جای دستم راه می‌رود
هی راه می‌رود
یک مورچه آن‌جای قلبش کجاست
که نمی‌رود
می‌بینند

آن‌جای دست‌هاش کجای زندان بود
که نمی‌نوشت
نمی‌افتاد از مور مورِ انگشت‌های جدا

می‌بینند تا بالش‌ها
تا انگشت‌های مور مور و
حرف‌های نمور
ندیدیم تا هنوز؟

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :