شعرهایی از روح الله آبسالان
تاریخ ارسال : 7 مهر 00
بخش : شعر امروز ایران
۱
در این اندامواره
که نام کوچکاش شیرینی دوگانهای دارد
در شب یخچالها
درون پیراهنی خالی
هنوز فضای نرمی هست
در ساعت ملال
که با آن خروس کوچک آهنیاش
لایهای از باد را
به سمت جنوب نوک زده بود
در دستههای محزون
در درهای بی باز
و دو زخم صورتی بر سینه
با هر ضربه
با صد شلاق
روی نفسهای هوسبازت چشم میبندم
و به پلنگی زخمی که از ورطههای پتو خیز برمیدارد
و دهان ما را پر از شب کرده است
سلام میگویم
سلام
سلام
آیا میشود در آستانه فراموشی ترسید؟
و ساعتی که در آینده
میچرخد؛
معکوس
به هم فشرده
با پرش عقربها تنظیم کرد؟
گیسوی گل
در باغچه میسوزد
خوب که نگاه کنی
این دامن حفرههایی پراکنده دارد.
و تو خوب میدانی
دلسردیهای پیش از هشدار چیست.
و حرکت برگها
بیآنکه بجنبانیاش
و نور شاخههای خیس
آسوده و ثابت
در شادکامی تیرهی لبخند
و باز تو طعم پریدهی موها را
در باغ
میدانی...
از راههای زمینی خستهام
از روزهای بیجان
بی هیچ اغراق
شیفتهی
راههای بیرنگ خاکستری
در گسترهای بی سرانجام.
اینم من.
۲
در ایستِ
گاه به گاه
در بندرگاه
در هوای حبسشده در تناش
لرزان آمده بود
بر موجها رقصیده بود
در ایستگاه متروک
ما
ایستاده تماشا کردیم
بر تپه ماهورها
و چندی بر ساحل...
انعکاس آب بر جدارههای شیشهای
قندیل بسته بود
تو گویی رهگذری
در لحظههای پیشبینی نشده
پیغامی دریافت کند
خاطرهای دلمهبسته
اصواتی رنگپریده
و پیوسته تکههای خود را حمل کرده بود.
خوب که نگاه کنی
من
زاییدهی گرانش توام
تودههای آب زیر پای ماه
بالا که بیایی
جزر جزرم
و بالاتر مد مد
ما نگاه میکردیم
شب
رشته میکرد پنبههای روزش را
چشمها
آن شی زخمی را دنبال میکرد
رد موزیانهی نزدیکاش
و زخم شیشه بر سیمهای نمک...
دا
دا
دا
دالی
دالی بیچاره
در قرینهی منجمدم مورچگان میرقصند
آن بطری شگرف
سر بر صخرهها کوبید
در شبی که دیگر شب نبود
و ستارگاناش را خط زده بود
و تاریکی
از ورطههای گمانه ناپذیر بالا میرفت
ما ایستاده نگاه میکردیم.
۳
اصلاً هیچکس نمیدانست/ که نامات را
از ساعت هفت و همان موقع همیشگی
از پنجشنبهای در حاشیهی کاغذ
تأخیر از خالی میز
از ماهیانی با پیراهنهای سیاه
برگرفتم...
مرکبات میکنم.../ رنگ میوزد
بر همهی ضمایر اول شخص
به حروف ساکن صدادار.
تراشههای سایه
نیمی از پیراهنم را تاریک کرده
با این حال/ از "تو" میپرسم
چگونه میشود
پارهای از تنت را بیاندیشی؟
(مثل شکلی از سطر)
رؤیا/ روزها چون یال متحرک تپه
بالا و پایین می روند
در این رفت و آمدها
آینهای تو.
در پایداری تعادل
بانوعی مرزبندی گذر ناپذیر
پا بر پدالها و دست در نقرههای مهتاب...
در اینجا/ بادها میافتند
ماشهها/ صدای نفسها
روی پلهای خیسخورده را
خفه کرده...
سرازیرشدن بهسوی فراموشی
نام دیگر مرگ است/ تو میدانی.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه