داستانی از علعباس باقراوف نخجوانی
ترجمه اکبر حمیدی
تاریخ ارسال : 7 مهر 00
بخش : ادبیات جهان
نویسنده: علعباس باقراوف نخجوانی
مترجم: اکبر حمیدی «علیار»
◾درباره مولف:
علعباس باقراوف در سال ۱۹۵۷ در روستای نورس واقع در ولایت شاهبوز نخجوان چشم به جهان گشود، وی دانش آموخته رشته زبانشناسی دانشگاه دولتی باکو و عضو اتحادیه نویسندگان و اتحادیه ژورنالیستهای جمهوری آذربایجان هست، اولین کتاب حکایات و نمایشنامههای کوتاه وی تحت عنوان " شبهای نقرهای" در باکو منتشر شده و تاکنون بیش از دوازده عنوان کتاب اعم از رمان، داستان، نمایشنامه و شعر از این نویسنده انتشار یافته است. داستانهای کوتاه او در چند کشور و به چند زبان ترجمه و در مجلات ادبی چاپ شده است وی در حال حاضر در باکو زندگی میکند.
زیبا
بازگشت عمهام به روستا باعث سر و صدای زیاد میان مردم شد. می توان گفت تمام روستا از او صحبت میکرد. زن بیچاره از رفتن به کوچه پشیمان بود. بلافاصله پچ پچ شروع می شد و تا دور شدن عمهام از نگاهها البته پشت سرش نگاه میکردند. مثل شایسته خانم که پنج تا هم می گذاشت روی یکی و تعریف میکرد، از اذیت شدنشان می فهمیدم که عمهام در نظر آنها موجودی ترسناک می باشد. ولی در واقع چنین نبود. همه عالم و آدم میدانستند که وصف زیبایی عمهام حتی در روستاهای اطراف هم پیچیده بود. هنوز هم کم نیستند کسانی که درباره غبطه خورندگان و سعادتمند دانستگان عمهام، از زمان مجردیاش حرف می زنند. کوچه و خیابان حالا هیچ، او در خانه هم روز خوشی نداشت. مادر و پدرم انگار نسبت به این آدم روز به روز بی رحمتر میشدند. آنها آدمهای نیم سال و یکسال گذشته نبودند. در سر سفره به زور با او یک کلمه حرف می زدند، هنگام کار کردن به چشم حقارت به وی می نگریستند و هر وقت حرفی برای گفتن نداشتند با حرکات خود او را مسخره می کردند. عمهام خودش نیز این را حس میکرد ولی نمیدانم چرا سکوت میکرد و چیزی نمی گفت. او فقط با من از ته دل حرف می زد و گاه گداری باهم در مورد بعضی چیزها صلاح و مشورت هم میکردیم. ولی من میدیدم که عمهام روز به روز مثل یخ بهاری در مقابل چشمانمان چطور آب میشود. یک دفعه او موقع برگشتن از مغازه مثل کسی که دنبال چاره دردش باشد از من پرسید چرا همه چیز برعکس خواسته او شد، چرا؟ مگر تقصیر اوست که دنیا پر از آدمهای احمق است؟ من هر کاری کردم عمهام چیز دیگری نگفت و مثل اغلب اوقات باز هم زورش به چشمانش رسید. از این دست اتفاقات بعدها هم تکرار شد. این آدم شوخ و بذلهگو بعد از مرگ همسر و یک جفت فرزندش این طور شده بود. همه روستا می گفتند که زمان زیادی نمی گذرد که عمهام دیوانه میشود. تا آن زمان هنوز هیچ خانهای نبود که در یک روز سه نفر از اعضای آن دچار غضب الهی شده باشد. حتی گروهان داوطلبین عمو سیمور هم که شهرتش به اطراف پیچیده بود – سه نفر نیز از آنان کشته بودند- نتوانست آن روز روستا را از آن بلای غیرمنتظره نجات دهد. وقتی آن حادثه رخ داد عمهام در خانه ما بود. آمده بود چیزی ببرد. ناگهان فریاد عدهای شنیده شد. صدا از سمت بالای روستا که خانه تازهساخت عمهام هم آنجا بود، میآمد. فی الفور روستا به هم ریخت. مردمی که از صدای بی امان گلوله به ولوله افتاده فرار می کردند و فریاد میزدند، با نالهای وحشتناک همدیگر را صدا میکردند. وقتی ما به بالای تپهای که در کنار خانه ما بود رفتیم خانه عمهام در آتش می سوخت. زبانههای آتش به آسمان میرفت. تقریبا بعد از نیم ساعت از آن خانه که همواره در معرض نگاه کج بدخواهان بود، تنها دیوارهای سیاه باقی ماند. دیدن حالت عمهام که آن دیوارها را روی زانوانش میلیسید، جانداری را برایم تداعی میکرد که زخم خونین خود را میلیسد. هر چه باشد دو جگرگوشه او و شوهر محبوبش در میان این دیوارها سوخته و به خاکستر تبدیل شده بود. همسایهشان خاله پسته، که حادثه را هنگام غروب به چشم خود دیده بود برای مردم تعریف می کرد که وحشیها چطور این پدر و پسر را که از آتش فرار میکردند گرفته و به میانه آتش انداختند. زنان با شنیدن این حرف، دوباره ناله سر دادند. آنها ضمن گریه کردن، صورت خود را خراشیده، گیسوان خود را کنده و بر دشمن پلید نفرین میکردند. مردان بی سلاح هیچ گونه نمی توانستند تصمیم بگیرند که چه بکنند تا از همسایگان نامرد قصاص جانانه بگیرند.
روزی که برای عمهام آن حادثه غمبار رخ داد ، درِ پنج خانه دیگر در روستایمان را خبر شوم کوبید. گویا از روزی که جنگ شروع شده بود این خبر خانهها را در نوبت گذاشته بود؛ از یکی خارج و به دیگری وارد میشد، از آن به آن یکی میرفت و مانند گدای بی آبرو در خانهها بدنبال استخوان میگشت. یک بار من نشستم و حساب کردم تا ببینم در روستا خانهای هست که بلا از آن به دور باشد؟ از گفته همه خصوصا از حرف سالمندان این طور بر میآمد که آنها نه تنها مصیبتی مثل مصیبت وارده به عمهام را ندیدهاند بلکه به گوششان هم نخورده است. آن زمان هنوز نمی دانستیم که بدبختی اصلی که در انتظار عمهام هست هنوز از راه نرسیده است. روزی در اویل بهار در روستا پیچید که کسانی که در تاکستان نهال انگور میکندند را گرفتهاند. بعد از این حادثه یاران عمو سیمور – در روستا همه آنها را این طور صدا می کردند- قدری از احترام افتادند: دیگر در میانه ظهر هم حادثهها پس از دیگری روی میدادند...
در میان اسیران عمهام هم بود. این برای ما مصیبت اصلی شد. بویژه برای پدرم... او دنبال جایی بود که سرش را از خجالت فرو کند، نمیدانست چه کسی را متهم کند تا دلش خنک شود. او هنگامی که شوهر و دو فرزند عمهام در آتش سوخت آن قدر ناراحات نشده بود که هنگام اسیر شدن عمهام شد. شاید هم اگر آن روز عمهام به دست پدرم میافتاد خودش او را خفه میکرد و میکشت. او هیچ جور نمیفهمید که خواهرش جایی که باید میمرد چرا نمی میرد، او در تاکستان دنبال چه سگی بود آخر؟ در واقع دست هیچ کس به کار نمیآمد و همه سست شده بودند و هیچ کس امیدی به فردا نداشت. عمهام خودش به کارها کمک میکرد تا سرش گرم شود و درد سرش فراموش شود. آن هم اینطور...
من اول فکر میکردم این بزن و بکوب پدرم بخاطر مادرم است. چنین مواردی پیش میآمد، گویا در پیش مادرم از پوز دادن لذت میبرد. ولی وقتی جفت دستهایش را جلوی صورتش میگرفت و میگفت: خدایا ببین چطور رسوای جهان گشتم، تو بر این دختر یک مرگ ارزان برسان! باور کردم که او چگونه از ته دل و صادقانه مرگ عمهام را خواستار است. مادرم نیز او را با این حرفها آرام کرد:
-چارهای بر حاثه و اتفاق نیست، هر چه هست قسمت بوده.
آن روز دیدن پدرم که با رویی شرمنده برای کسانی که برای تسلیت آمده بودند، ظاهر میشد برای من هم نمیدانم چرا سنگین بود. وقتی افرادی که به نحوی خود را نجات داده بودند، حادثه را بطور مفصل تعریف میکردند و میگفتند که عمهام برای گرفتار نشدن در دست دشمن، چگونه خودش را از صخره پرت کرد، پدرم نیز که از وقتی که خبر به روستا رسیده بود مثل زغال سیاه شده بود، انگار قدری احساس سبکی کرد. آنها به پدرم تسکین میدادند که غصه نخورد، ستم فلک زیاد است و رحم خدا نیز...
یک ماه و نیم نگذشته بود که خبر گلولهباران شدن مردانی هم که آن روز اسیر شده بودند به روستا رسید. از آنها فقط عمو فرخ را نکشته بودند که با اسرا مبادله کنند. پیرمرد که مردنش با زنده ماندنش زیاد فرقی نداشت، به زور میتوانست روی پا بایستد. کسی نمیدانست او آن روز چگونه و برای چه منظوری به تاکستان رفته بود...
برای تحویل دادن اجساد یک بغل پول خواستند. به نظر من هیچ کس راضی نبود آن مقدار پول را تهیه و بپردازد. آخر برای صاحب مردهها چه فرقی میکرد که کسی که در این دنیا نیست کجا باشد؟ ولی چه کسی به حرف من گوش میکرد؟ به زودی در نه خانه عزا بپا شد. وقتی پرسیدم آنها با گرفتن اجساد مردگانشان و با بذل عزت و احترام به آنها می خواهند چه بگویند؟ پدرم با خونسردی گفت:
-ایکاش روزی چنین سعادتی نصیب ما هم میشد. سوگند به خدا در این حیاط عروسی راه می انداختم.
او با گفتن این جمله آه بلندی کشید. پدر و فرزند بودن با چنین شخصی که آرزوی مرگ خواهر تنی خود را داشت برای من غیر قابل باور بود. حالا میگفتم کاش بجای عمهام پدرم آنجا بود!...
عمهام... ببین چند وقت است که کسی خبر دقیقی در مورد آنها نداشت؟ ولی در عوض حرف و حدیثهای بین مردم تا دلت بخواهد!.. دقت کرده بودم این گونه حرفها اغلب بعد از این که عبدالعلی، پسر عمو سرتیپ به روستا میآمد و بر میگشت پخش میشد. این پسر که هر وقت تقی به توقی میخورد سر از باکو در میآورد، گویی فقط به این منظور به روستا میآمد که حرف و حدیثهای دور از عقل را در روستا مثل تخم بکارد و برود. بعضیها او را دوست هم می داشتند چرا که وقتی از از باکو میآمد بعضی چیزهای نایاب را به هر قیمتی هم بود پیدا میکرد و میآورد، علیالخصوص ارزاق و آذوقههای نایاب را. تا حرف از دهن عبدالعلی خارج میشد شایعهها روستا را فورا در مینوردید. حالا تعداد کسانی نیز که آنچه را در اینجا میشنیدند این ور و آن ورش را اضافه میکردند و تا مشکلی پیش میآمد میگفتند "به خدا هر آنچه را شنیدهام میگویم" حد و حساب نداشت.حتی این صحبتها را از زبان انسانهای جدی نیز میتوانستی بشنوی. چو افتاده بود که عمهام و همراهانش را به مرکز یعنی ایروان بردهاند. هر چند در آنجا بلاهایی که بر سرآنها آمده بود را با خجالت میگفتند، ولی در هر حال صحبت میکردند. عبدالعلی به من هم اینطور گفت:
-اگر عمهات تنها بود غمی نبود که! عوض آن چوب حلاجی را نیز از او خواهند گرفت.
چوب حلاجی لقبی بود که مردم به خاله گولبوتا داده بودند که از یک عنکبوت لاغر و مردنی نیز انتظار جان بخشیدن داشت.
وقتی آن خبر را از عبدالعلی شنیدم چنان دلم به حال عمهام سوخت که حتی به حال خاله شایسته که به خاطر قسم دروغ خوردن به قرآن، دهنش کج شده و لبش تا بیخ گوشش رفته بود، این قدر دلم نسوخته بود. اگر عبدالعلی خبر "شاید آنها را به خارج هم بفروشند" را دیرتر میداد دیگر حل مسئله ما با او فقط به خدا میماند. مصیبت اصلی من هم از آنجا شروع شد که این خبر غیرمنتظره را شنیدم. آن زمانها امیدوار بودم فارغ از این که در مورد عمهام چه خواهم شنید، او بالاخره یک روز به خانه برخواهد گشت. همه میگفتند که در آنجا اگر لازم شود به پیر و کودک و زن رحم نمیکنند ولی مردان بویژه جوانان را بلافاصله میکشتند. در دلم همهاش از خدا میخواستم که هر چه میشود بشود فقط عمهام را به خارج نفروشند. به همین خاطر وقتی شنیدم دختران زیبا را در آنجا مجبور به بازی در فیلمهای مستهجن میکنند زیاد تکان نخوردم. فقط هر وقت به این میاندیشیدم که عمه ام الان کجاست، دیوانه میشدم. همیشه در خیالم میگفتم اگر عمهام بگوید که دو پسر و شوهرش را آنها به آتش کشیدهاند شاید او را ببخشند. آنچه به او میتوانست بشود شده بود. آن موقع او را ملامت میکردم که چرا از گفتن اینها ابا میکند، شاید هم نمیخواست خودش را خوار و کوچک کند... غرور از صفات قدیمی او بود.
تقریبا یک ماه و نیم به این منوال گذشت و روزی خبر خوشی در روستا پیچید که عمهام و همراهان اسیرش را میخواهند با اسیران ارمنی مبادله کنند. مثل اینکه یواشکی درز کرده بود که دشمن علاوه بر آن، مقداری هم پول خواسته است. این مبلغ در واقع برای زنان در نظر گرفته شده بود. پدرم از زمانی که این خبر را شنیده بود انگار هستیاش را باخته بود. نمیشد فهمید که او از این خبر شاد است یا بر عکس؟ ولی وقتی دیدم مادرم چگونه او را دلداری میدهد همه چیز برایم روشن شد. شاید هم او، دو دل بودن پدرم را دیده و اینطور به دست و پا افتاده بود زیرا پدرم نه یکباره "آری" میگفت و نه یکباره اعتراض میکرد. خدا وکیلی مادرم حق داشت که از عاقبت این کار نگران باشد؛ اگر بعد از این که کار از کار میگذشت و پدرم گناه را گردن مادرم میانداخت، چه میشد؟
-فردا اگر گفتند ائلخان از پولش ترسید دیگر ما را مقصر نگیر- به نظر من او به خاطر این حرف مادرم احساس کرد که حالا خوب یا بد خواهر، خواهر اوست و صرفنظر از که بودن و چه بودنش، برادر باید در قبال خواهر پاسخگو باشد و مسئول. بعد من خوابم گرفت و از ادامه این صحبت بی خبر ماندم. فردای آن روز دیدم که از پنج رأس داممان فقط یکی مانده است.
بعد از این که پدرم به اسبخش، جایی که با روستای ما همجوار بود و قرار بود اسرا در آنجا مبادله شوند، رفت مادرم در حق عبدالعلی خیلی دعا کرد و گفت در این مجال کم هیچ کس گاوها را به قیمت بالاتر ازآانچه که عبدالعلی خرید، نمیخرید! حالا هم در برابر این آدم که مانند زنان غیبتپسند است و با افراد آن سوی مرز به مذاکره نشسته بود در دلم به یکباره حس قدردانی و تشکر احساس نمودم ولی میدانم که این یک امر موقتی است.
پدرم و اهالی بعد از سه روز برگشتند. عمهام به چنان روزی افتاده بود که من تقریبا پس از نیم دقیقه دقت او را توانستم بشناسم. علت دیگر این امر این بود که عمهام که قبلا با ناز و غمزه راه میرفت، اکنون از پشت سر پدرم لنگ لنگان میآمد و من احساس کردم که بغض دارد مرا خفه میکند. ما مات و مبهوت همدیگر را در آغوش گرفتیم. وقتی عمهام هق-هق گریه کرد باز من احساس کردم از چیزی میترسد. انگار با مردم روستا نیز در حالت ترسان دیدار کرد. بعد ما او را در میان گرفته به خانه بردیم. چند تن از زنان زیر بغل او را گرفته بودند و همه یواشکی میگریستند. من هرگز احساس نکردم که این گریه شادی باشد. آن روز عمو فرخ و خالهام گولبوتا را نیز آزاد کرده بودند ولی نمیدانم چرا تقریبا کل روستا در خانه ما جمع شده بودند. مثل باران یکریز از عمهام سوال میپرسیدند: بعد از دستگیری شما را کجا بردند، آیا شکنجه کردند یا نه؟ مکان حبستان چگونه بود؟ روزی چند بار غذا میدادند و غیره. عمهام که در روی پیشانی و گونهاش کبودی داشت آنچه را که الان برای یکی تعریف میکرد بعد از پنج دقیقه مجبور میشد به دیگری تعریف کند. بعد از ده دقیقه دوباره این حرف تکرار میشد. با این که یک حرف را ده بار میشنیدند ولی هر بار که عمهام آن را تعریف میکرد دهانشان باز میماند. بویژه وقتی شنیدند دکتری که در بیمارستان عمهام را معالجه میکرده است از باکو مهاجرت کرده بوده و نمک به حرام نبوده است، همه، حرفهای خوب و دعاهای خیر را نثار آدمهای خوب میکردند. کم مانده بود عمهام فراموش شود. هر کسی از خاطرهی رویاروییاش با یک آدم خوب حرف میزد. آنچه که از حرفهای عمهام در خاطر من ماند حرفهایی در مورد شکنجه شدگان و کشته شدگان بود. هرچند هم سخت بود ولی دوست داشتم به آن قسمت از سخنان عمهام گوش دهم، زیرا احساس میکردم آدمهای بیکس و ناچار به برکت معجزهای، در آخرین لحظه نجات پیدا میکنند تا قصاص شایسته خود را بگیرند.
ولی عمهام بعدها که – درست دو هفته در خانهمان رفت و آمد بود و درمان روی مهمانان باز بود- در این باره حرف میزد نمیدانم چرا هیچ معجزهای رخ نمیداد... با این همه، باز انگار که در آن روزها خیلی از دردهایمان به فراموشی سپرده شده بود، هرچند که پدرم روز به روز بیشتر تندمجاز و عصبانی و عبوس میشد. این حالت او ناخودآگاه به مادرم نیز سرایت کرده بود. امکان نداشت عمهام این را احساس نکرده باشد. مثل این که با گذر زمان او نیز از آدم گریزان میشد و میفهمید که مردم درباره او حرفهای خوبی نمیزنند. یک بار وقتی گفت که باید شکستگی پایش را –این شکستگی هنگامی اتفاق افتاده بود که او میخواست خودش را از صخره پرت کند- به دکتر نشان دهد، پدرم یک رویی نشان داد که حتی اگر مادربزرگم را زنده کرده و از آن دنیا میآوردی نمیتوانست بفهماند که بابا، شما خواهر برادرید! ولی بعد از آن عمهام به روی خودش نیاورد، و من در پی این حادثه فهمیدم که زن بیچاره با چه عذاب و مصیبتی درد خود را در درونش پنهان میکند. وقتی میدیدم او از درد و اذیت انگشتان کبود شدهاش چگونه مثل مار به خود میپیچد، دوباره باورم میشد که پدرم خیلی خونآشام است. هر کاری کردم عمهام راضی نشد با من به دکتر برود. هر وقت هم از پدرم میپرسیدم که چرا او را به بیمارستان نبرد، رنگ چهره پدرم طوری میشد که انگار پرده سیاهی به صورتش کشیدهاند. جوابی هم که به من میداد این بود: بچهای برو دنبال غلط خودت، این غلط خوردنها به تو نمانده است، برای من عقل کل شده!
نمیدانم چطور شد روزی از عمهام پرسیدم که آیا تو در آنجا فیلم هم بازی کردهای؟ که ابروان پهن او در هم کشیده شد و پیشانیاش کوچک شد: چه فیلمی؟ فیلم چیه؟
احساس کردم اگر هم واقعا چنین چیزی بوده باشد، خود همین حرف برایش بعضی چیزها را خاطرنشان میساخت. او قطعا فهمید که من این حرف را از جایی شنیدهام، زیرا ندیده و نشنیده، پرسیدن چنین سوالی مخ میخواست!
- پس این جور حرف و حدیثها هم هست؟ (او مثل آدمی که در خواب هذیان میگوید در حالی که به فکر فرو رفته بود و دست غم در سینه داشت به پنجره نزدیک شد و این را گفت)
عمهام که به عابران کوچه نگاه میکرد یه دفعه به سوی من برگشت :
-آخر من زیبا هم نیستم، ای عمه قربانت شوم، تو چرا حرف هر احمقی را باور میکنی؟
بدون این که به سوالش جواب دهم، او را در اتاق تنها گذاشته و بیرون رفتم. در واقع رفتم تا از آنچه گفته بودم خجالت نکشم، اگر زمین شکافته میشد از خجالتم در زمین فرو میرفتم. او هیچ وقت نخواهد فهمید که من هر دفعه که درباره او چیزی میشنیدم چطور به خلوت رفته و اشک میریختم. زیرا برای این که این را بفهمد میبایست هر آنچه را شنیده بودم مو به مو برایش تعریف میکردم.
درست دو روز تمام به چشم عمهام دیده نشدم. انگار او هم تمایل نداشت با من روبرو بشود. فردای آن روز بر روی شاخه درخت توتی که شاخ و برگ انبوهی داشت نشستم و خودم را مشغول کردم. عمهام داشت آب میآورد، احساس کردم او با دیدن عمو سیمور که از دور میآمد، قدمهایش را آهستهتر کردو عمو نیز وقتی در مقابل او قرار گرفت، ایستاد. بعد از این که عمهام سلام کرد، آنها به طرز مرموزی همدیگر را از بالا تا پایین نگاه کردند. راستش اصلا انتظار نداشتم کسی مثل عمو سیمور جواب سلام عمهام را ندهد. همه روستا خبر داشتند که این پیرپسر روزگاری دلباخته و دیوانه عمهام بوده و به این خاطر نیز تا حالا ازدواج نکرده است! علاوه بر این، سلام اگر سلام خداست، جواب ندادن گناه بود. شکستن قلب عمهام نیز در چنین اوضاع و احوالی دور از انصاف و مروت بود. مگر همین او نبود که 5-6 سال پیش به من التماس میکرد که نامهاش را به عمهام برسانم؟ از طرفی از کجا معلوم که آنچه را که من شنیده بودم، عمو سیمور نشنیده است؟ حالا شاید چیزهایی هم باشد که من نشنیده یا نفهمیدهام.
او با نگاههای کنایهآلود، عمهام را از سر تا پا نگاه کرد و به راه خودش ادامه داد. من این زن زیبا و خوشاندام را هیچ وقت به این اندازه پریشان و مضطرب ندیده بودم. عمو سیمور بعد از این که قدری دور شد دوباره به پیش عمهام برگشت و او را نگاه کرد و در حالی که سرش را تکان میداد دوباره به راه خودش ادامه داد.
بعد از اندکی تازه وارد ایوان شده بودم که صدای مادرم را شنیدم. مادرم با عمهام مثل حرف زدن با کودکان حرف میزد. آن شب عمهام تا صبح از اتاق بیرون نیامد. من یواشکی به در نزدیک شده و از جای کلید او را دیدم که گریه میکرد. پدر و مادرم طبق روال اخیر خود، آن شب نیز عمهام را برای شام دعوت نکردند. من بعد از این که آنها خوابیدند، غذا برداشته و پیش عمهام رفتم. او با دیدن غذا غمگینانه تبسم کرد. او از این که من بطور ناگهانی و مضطرب رفته بودم فهمید که ماجرا از چه قرار است. هر چه که در دستم بود روی میز گذاشته و با او رو در رو ایستادم. او چنان وضعی داشت که انگار مرده بود و دوباره زنده شده بود. اگر خدا هم از آسمان به زمین میآمد نمیتوانستی باور کنی که او این شب را زنده به صبح خواهد رساند. از ترس این که صدای فریادم بلند نشود دستانم را در گردنش انداخته و گفتم دوستت دارم عمهجان، خیلی دوستت دارم.
عمهام در حالی که آلبوم در مقابلش بود به عکسها نگاه میکرد. با گفتن – من هم همین طور- کمی تبسم کرد ولی صفتش از این تبسم اصلا روشن نشد. با این اوصاف عمهام مثل همیشه زیبا بود. مادربزرگم هم همیشه میگفت این دختر شانسش نه ولی خودش زیباست. آن بیچاره هم در حالی از این دنیا رفت که از بخت بد عمهام شکوه بر لب داشت.
بعد از این که نشستم عمهام عکسی را برداشت و به کناری گذاشت و گفت: وقتی بزرگ شدی این را بده بزرگش کنند، به هیچ کس نشان نده، بگذار لای کتابت بماند.
من مثل مردها بدون هیچ تأملی به عکس خانوادگی چهار نفری آنها نظری انداخته و گفتم: چشم، حتما.
از طرفی در شگفت ماندم از این که عمهام در این اوضاع نامساعد چطور جای خوبی را برای نگه داشتن عکس پیدا کرد و به من پیشنهاد داد. کتابهایی داشتم که از سالها قبل از جنگ نیز رویش را باز نکرده بودم...
بعد از چند لحظه نشستن، عمهام که چشمانش پر از اشک شده بود از من خواهش کرد که از اتاق خارج شوم. در واقع من هم نمیخواستم دیر کنم تا او غذایش را راحت و آسوده و با اشتها بخورد.
***
روز بعد صدای وحشتناک عمو علمدار ما را از خواب بیدار کرد. او با گفتن –آتش، آتش- چنان داد میزد که انگار داشتند گوشت بدنش را میبریدند: آتش، آتش!..
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه