دو شعر از مهدی. ع. راد
تاریخ ارسال : 13 آذر 99
بخش : شعر امروز ایران
۱
اینک زمان است که چون آستانهی پرتگاه
در سکون است و حرکت
پیش میروم
بازمیگردم
و خاطرات چون طنین آخرین قطرات غبار
از آبشار تند نحو
جانم را تازهتازه به زبان میآورد.
اینک جا
که میتوانم به برهوت تکیه زنم
و از خون خود بر درختان یتیم که قربانی شدهاند
بر سفید بریزم
که بخوانندم:
پدری داشت و مادری
و چه خوب که سایهای
حالا اما...
تنها باید بایستد
شبیه شیب
شبیه یکی بومادر.
۲
به دختر منجی، هم او که تقدیرش نگاهبانی کابوسهای قوماش است:
از گوشت فشردهات
و ناخن که در خون تازه فرو میبری
نیز این گیسوی سوخته از آب
که با هزار سر به اطراف پراکندهای تا
حروف قربانی بر معبد شکستهی لکنت
به سایهها بدل شوند،
چه طرز میگذری هر گدازهی روز
که سلام به سخاوتی ساده و معمول
رفتاری ملایم گرفته است؟!
از آغاز و انجام آمده بودم که بگویم:
چه جای سینهی تو سرخ است
و بادهای شرطه به رقص ماران آب
سکان بر استخوان مردگان غریق
چگونه میرانند
اما
چه چشمی گشود این قلب سیریناپذیر
از من:
سالخوردگیام از جهل بود و
فرزانگی
بر خط صحرا با سر و گردنی حجیم
و بدنی که از آن همگان بود
راست ایستاده بود و لبخند تیره میزد در دور؛
وای از این دعوت
که گرچه تمامی عمر با آن زیسته بودم اما
چنان در هیأتی نو بر من فرود آمد
که سرخی شرم
جانم از درون پارهپاره میکرد و هنوز
توان دیدنم نبود.
ندانستم
این ندانستم من
تقدیر ما
قربانی آفتاب بود
که روشن بماند برای عشاق
گرم و جوان روی پل آینده
تا بنوشند و بخوانند و بدزدند از مرگ.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه