دو شعر از راستین خواجوی نوری
تاریخ ارسال : 16 مرداد 99
بخش : شعر امروز ایران
۱
قاصدکهای سینهی ترا در ضلعی از باد میگریَم
که زیبایی بهار در گلوی نوری سرخ را
به قرنیههای تو میچکانْد
و تو از حالتِ سکونِ سطح آب
بر درونِ آب
به شکل خودت که برمیگردی
شکستگیِ زیبایی به تَنِ تو مینشست که
از خودش به سطح آب تصویرِ می بخشید
و لبههای دنیا
در شکافِ نامتعدلی از رگههای هستهی مداری دیوانه
که در دلِ خاب خفته بود
کوچ به فصلی از حضور درخت میکرد
که در ریختگی شاخههاش
حافظهیی از دستهای ترا در رقصهاش پنهان کرده بود
(- تَنی که از تَن میافتدد
و به جدارهی هستهیی دیوانه پیوند میخورد
در باد میرقصد)
و هندسهی بیضلعی از محیط
که در گلوی گُلی خفتهست
بهار را در امتداد شانههای تو
به خَطی از ابر حائل میکند
تا این جنین
در ارتعاش آوندهای نور
نَبضِ لحظهی فروریختن بپذیرد
حالا که صبح که از گلوی تو در سینهی پرنده و آفتاب میافتدد
آسمان دوبار فریاد میزند
و در هر ذره از صدا که تَنی از آسمان را با خود برده
شکلی از اشکهای نور
در صورتی همیشگی از ماندنِ دستهای تو
در دستهای تو
میگرید
و تو با گونههای خودت به صورتت که برمیگردی
تا بوسههایی را به یاد آوری
که در هویتی از بودن لکهیی از سرخی را
در سینههای خود کاشته بودند
نمیتوانی اشکهات را پاک کنی
و اشکهای تو به صورتت، حافظهیی از غم میبخشند
که از آسمان
در ذرهیی از من حل میشد
وقتی به تصویر شکستگیم در آب خیره میشدم
میباریدمام
(و هر اشک هویت توست، اگر نروی)
حالا تویی
در این بیشکلی کلمات
که از رَگِ زدهی آسمان بر خاک میچکند
و شعر شکلی میپذیرد که
در چشمهای تو حلقه میگیرد
و تو در تصویر خودت
به تصویر خودت که مینگری
زیبایی در سکون ریشه میپذیرد
در مرزِ تن
که هجرت یک کلمه از دل سکوت
از دلِ حنجرهی خاک
به تو برمیگردد
و صورت در آیینه که مینگرد
ابدِ شعر میبیند
در افقِ آغوش
۲
زانوی لحظه که در عمقِ سینهی شب خاب میگیردَش
و لبهای تو در تاریکی، زلالتر
به قطرههای باران
به اتاق
و به گلویی از خابهای من
احضار میشود،
و تَنِ شکلِ تو که در کُنه تصویر هر بیرنگی
تجسدی از رؤیا را در بوسیدنِ دستهاش نقش میکرد
تو شکلِ ایستادنِ ابری در شکلِ بهاری تبدیل میشدی
به گلویی از خابهایی که در لبهای زنی که میتوانست صورتی آشناتر از سکوت
داشته باشد
و فُرمِ تن تو در تن تو که میشکست را
در فرمی دیگر از ایستادن نمیفهمید
در تصویرِ میانِ صورتِ تو
(که صورت تو _همین صورتِ زمینی و زیبایی که داری_ نهایتِ زیبایی روحانی من است_ اگر به شکل جسمی در میآمد و میگریست)
و آیینه
(که میتوانست صورتِ روحانییی از من باشد وقتی میگرید و زیباست)
درکِ زمان را بینِ شکفتگیِ ابری میان لبهات
حالت دهد
و رنگ آرام آرام شکلِ شعلهیی میپذیرد
که در حلقِ کلمه
سایهیی از نفساش را
در اتاقی دار زده
که شکستِ صورتِ ماه با تصویر خودش در برکه دارد
و در همان اتاق
دیواری که تو در آن
دیواری که تو در آن
و دیوار در همان آن تَرک میخورد
و زیبایی غمگینی که از سایهی تو هجرت میکند و به نوری میریزد
که در انتهای ماه خفته بود
و در انتهای ماه بیدار میشود
و از انتهای هر چیزی، چیزی در خودش را میمیراند
که نورِ نامیرایی که در شکلِ همهچیز از تنش میریزد
و از تنش شکلِ هرچیزی که میتوانست بریزد
خودش را میگرید
همهچیز جز نور خودشان را میگریند
و آخر نور حبابی میشود که بین لبهای کودکی مولود میگیرد
و در لحظهیی بعد
از جدارهی تَنش میریزد
حالا که تمامِ اتاقِ بلوری را
در غَمِ زیبایی تو محصور شدهامام
و توامام را میگریی
در لحظهیی که به کدام تن از آب برخاهم گشت
که درکی از نور در حافظهی رگهای من نیست
و میشکند تکهیی از من
که به حافظهی غرق شدنام رجعت میکند
و به یاد میآوردَم که:
نیستی، شکلی از بودنِ توست
از خاب بیدار میشوَم
در اتاقی که آشنا نیست
و شکل صورتِ زنی که آشنا نیست
و اشکهایی که از غمی ناشناس در صورتی که نمیدانمام
میریزد
و در ابتدای بودنام
نامِ کوچک ترا به یاد میآورم و با حنجرهیی که درکی از صدای من ندارد
ترا میخانم
و صورتِ زنی که آشنا نیست
و در شکلی از زیبایی تو غرق شده
آنقدر مرده که به خاب رفته
و ترا صدا میزنم و از صدای خودم از خاب میپرم،
ترا آب برده،
و َ من از رؤیای غمگینی که تو بود
در حافظهی گذشتهام
زخمی برداشتهام که میخندَم
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه