دو شعر از فرناز جعفرزادگان
تاریخ ارسال : 28 اردیبهشت 99
بخش : شعر امروز ایران
۱
گیرم که ماه بخواندم
با نانی که در گلو مانده چه کنم
ماما بگو
از بند باران
که اشکی نمانده
خنده آمده بود
اشک را در آستین بریزم
شب را لای چادر،
بخوابانم
تا از دندهی چپ
بیدار نشوم
گلو را حرف بریده
آنا، نا ندارم
لقمهای به استراحت ماه و ستاره
بپیچم
و گلویی به آفتاب تازه کنم
آب از سر گذشته
میگذرم
از سری که آسمان ندارد و
تنی برای خاک
مادر
مرا به زهدان برگردان
تا تاریکی معنایی دیگر گردد
که در نان
بند است و
ناف را از بند باید برید
۲
نعره میکشد
جیمی
که افتاده از جهان
هان
هان ای سیاوشان خفته در آزادی وتن
هان
هان ای دروغ بیدار شده
من آگاهیی ناگوارم
بر گور حنجرهی مردمانی
که درد میشناسدشان
و اندوههای دستجمعی
که با چهرهها
حرف میزنند
این زاری رازها دارد
با جناغ سینهها
وقتی کل میزند درد
بر داغ رخشها
حالا که رد عبور تن
تنیده بر تمدن زرد
نه تو نه او نه من
نمیدانیم حرف تابوت را
که مرده میشناسد
عصدای متروک رفتن را
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه