شعری از فرناز فرازمند
تاریخ ارسال : 6 دی 98
بخش : شعر امروز ایران
صبحی میخواستمت چنان امن
که خشخش برگها
تنها صدای قدمهایی باشد
که برای برداشتن خرده برگی
از لای موهایم
نزدیک میشوند
و سکوتی چنان
که خم شوم از آب برکه بنوشم
تشنگی آدم را آهو میکند
میکشاند لب آب
لب لیوانی که میشد بگیری از من
بگویی تشنگی آدم را آهو میکند
اما گفتی بگذار آنجا برمیدارم
ماهی انکار میکند آب را
میخندد دریا
و میلرزد قایقی که بر آن نشستهایم
خیال میکنی باد...
میخندد دریا
من هم
که غرق شدهای
در زیبایی شاخهایت
شکوفهی آلو را نمیبینی
رویشان روییده
بر آب میرود اما
خشخش برگها را نمیشنوی
یکباره شکار میشوی
میکشد روی زمین
صورتت و خرده سنگها
صورتت و خنکای لیوانی نشُسته
که هر روز برمیداریاش از گنجه
لب میزنی
به رد لبی
دست میکشی به لکههای زیر پوستت
و انکار میکنی
تشنگی آدم را آهو میکند
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه