شعری از شاهنده سبحانی
تاریخ ارسال : 31 فروردین 96
بخش : شعر امروز ایران
	نمیرفتم  کجا میماندم
	وقتی آبادی از من رفته بود
	درد رفته بود
	و دیگر استخوانهای هیچ زنی روی هم نجوا نمیکرد
	مرگ توی موهایم پیچید
	و من حرفهایم را سر راه گذاشتم
	نمیرفتم چه کار میکردم
	وقتی خاکستر بوسهها
	روی دست کوچهها مانده بود و
	جنینهای سرراهی با زنبیلهای پر از پونه
	به خانهها میرفتند
	نمیرفتم... چهکار میکردی... چهکار میکردم...
	به خیالت بگو راحت باشد
	پیچیدهاش نکن
	دیگر هیچ نفسی توی سینههای ما حبس نمیشود.
| لینک کوتاه : | 
   چاپ صفحه
    
				