شعری از سعید معیری

تاریخ ارسال : 17 بهمن 96
بخش : شعر امروز ایران
جرارهای گزنده
از خواب ملائک
کاشک مرگ
چیزی بیش از یک جهانگرد بود
و یا ای کاش
بیش از یک سیاح
با هیجان و افسوس
به آواز دمدمی آدمی
ندا میداد:
آه تو را پیش از این
پروای آن نبود که هستی
بازاندیشی جهان باشد
که دریده شود
به معماری این سنگواره
حدیث آن همه صحبت
با چشمان تو نگفتم
که شعفی خرد است اینک
بیبنیه
حتا بر بال تخیل
که هر آنچه از امروز میآموزی
بکار دیگری میآید
تا ریلهای عظیم جهان را
از افسون
از کف هفت دریای هستی
به هشت بازو
بر آری
آهسته
به نوبه خویش
طرحهای انضمامی
با لذت هشدارگونه نزدیک میشوند
مخاطب سرد است
و مزاج مرداب موج
فرو میکشد
آخرین تصویر مخدوش را
و آنگاه
نیستی
تقلیل مییابد
در زهدان باران
جهان رویداد حقیقت است
آنکس که انگشت
در چاله افعی کند
هستی اما
عیان میکند
خونی گرم را
در عروق پیاله
و تنی سپید
در قرص کامل ماه
به هم برآمده
از دو پارهی عقیم
فرارفتن
به اعتماد
پرهی بینی لرزان
حسی که بازگشته است
با دماغی
غمبار و سرخ
من کمترین اطلاعی از جداسازی
شکل مذاب انسان
از تلالو سرد گونهای
از دلبستگیها ندارم
خاصیت کمال
عدم اطمینان
در تصویر کلی چیزی است
خیره
جلوی درب آهنی باغ
و دمدمای در
گنجشکها
یکییکی
با صدایی کوتاه
میرفتند
در پی گردش موجودیت تکنیکی
افق چه میزان گسترده میشود
تا کجا بخار میکند
موجود تلخکام
نامانوس و آشنا
از پرویزنی گداخته
با مارشی مرطوب
لنگانلنگان خورشید
و لکهای منعکس آفتاب
دو پارگی عقیم
با مرکزی سوزان
بر رودِ سرد ...
آنکه مبین ابزاری شدن است
به لحاظ فنی
ادبیتی
در موقعیت تولید میکند
لینک کوتاه : |
