دو شعر از ژوزه ساراماگو / برگردان : ابوذر کردی

تاریخ ارسال : 25 آبان 93
بخش : ادبیات جهان
دو شعر از ژوزه ساراماگو
ترجمه از پرتغالی اروپا به فارسی : ابوذر کُردی
ژوزه دِسوزا ساراماگو (José de Sousa Saramago) در ایران ناشناخته نیست . بخش اعظمی از رمان های وی از روی رونوشت های انگلیسی به فارسی برگردانده شده است . در ادامه سعی می کنیم دو شعر وی را از پرتغالی اروپا به فارسی ترجمه کنیم .
ساراماگو در 16 نوامبر 1922 در شهر آزینهاگا ( Azinhaga) در غرب پرتغال به دنیا آمد و در 18 ژوئن 2010 در جزیره ی تیاس ( Tías) اسپانیا در گذشت و در قبرستان آلتو دِ سائو ژوآئو (Cemitério do Alto de São João) شهر لیسبون ( Lisboa) پایتخت پرتغال دفن گردید .
بدواً و غالباً ساراماگو را با رمان هایش در ایران می شناسند ، مخصوصاً رمان " رساله ای درباره ی کوری "(Ensaio sobre a Cegueira)که در ایران به رمان " کوری "ترجمه و مشهور شده است .
ژوزه در سال 1995 موفق به دریافت جایزه ی فرهنگی کاموئش ( Camões) گردید . این جایزه است که در بین کشورهای پرتغالی زبان دنیا شهره است و هر سال به یک نفر که در حوزه ی فرهنگ و ادب دستاوردی داشته باشد توسط دو دولت پرتغال و برزیل به وی تعلق می گیرد .
ژوزه بالاخره کار خویش را تمام کرد و در سال 1998 به عنوان اولین نماینده ی کشورهای پرتغالی زبان دنیا موفق به دریافت جایزه ی نوبل ادبیات گردید ، گرچه بعد از وی تا کنون دیگر کسی از این کشورها مفتخر به دریافت این جایزه نشده است .
ژوزه در کنار رمان و داستان ، شاعر چیره دستی نیز بود ، وی در طول حیات خویش سه مجموعه شعر منتشر ساخت که عبارتند از : 1- " شعرهای ممکن "( os Poemas Possíveis) منتشر شده به سال 1966 2- " احتمالاً شادی "( Provavelmente Alegria)منتشر شده به سال 1970 و در نهایت 3- " سال 1993 " ( o Ano de 1993 )منتشر شده در سال 1975
ان شالله در آینده ی نزدیک هر سه مجموعه ی فوق توسط نگارنده ی این سطور ترجمه و روانه ی بازار می گردد .
حال در ادامه سعی می کنیم از دفترهای فوق به صورت نمونه دو شعر را ترجمه کنیم :
«SE NÃO TENHO OUTRA VOZ...»
Se não tenho outra voz que me desdobre
Em ecos doutros sons este silêncio,
É falar, ir falando, até que sobre
A palavra escondida do que penso.
É dizê-la, quebrado, entre desvios
De flecha que a si mesma se envenena,
Ou mar alto coalhado de navios
Onde o braço afogado nos acena.
É forçar para o fundo uma raiz
Quando a pedra cabal corta caminho
É lançar para cima quanto diz
Que mais árvore é o tronco mais sozinho.
Ela dirá, palavra descoberta,
Os ditos do costume de viver:
Esta hora que aperta e desaperta,
O não ver , o não ter , o quase ser .
« اگر دیگر صدایی نمی داشتم ...»
اگر دیگر صدایی نمی داشتم تا مرا آشکار نماید
میان طنین صداهای دیگران ، سکوت می کردم ،
حرف زدن ، به حرف رانده شدن تا آنجا که
واژه بین آنچه می اندیشم هلاک می گردد .
گفتن آن همانا و فرو شکستن در تباهی همانا
چون پیکانی زهرگین که به همه جا گسیل شود ،
یا چون دریایی مهیب که کشتی ها را از حرکت باز دارد
جایی که دست های غرق شدگان برای ما تکان می خورند .
چه زوری می زند ریشه های درخت در اعماق
وقتی سنگ ریزه ها جاده ها را فرو بسته اند
و این آغاز ویرانی است وقتی می گویی
اغلب درختان ، تنها تنه هایی بیش نیستند .
اما بانوی من ، واژه های شفاف را باز خواهد گفت
از لای جمله های مرسوم روزگار :
این لحظه ها که گاه بسته و گاه باز می شوند ،
نه به درد دیدن می خورند
نه به درد داشتن
شاید به درد هستن .
{ از مجموعه شعر " شعرهای ممکن " }
16
Podia ter acontecido a qualquer hora do dia
Quando debaixo do sol a horda se deslocasse na
rasa e dura planície
Ou quando à sombra de uma rocha alta acreditasse
no fim dos males do mundo só porque ali uma
frescura passageira os tornava distantes
Ou quando a penumbra miserável fizesse apetecer
uma lenta dissolução no espaço
Mas foi de noite na negrura aflita da caverna lá
onde só o olho vermelho das brasas tinha pena dos homens
E onde o cheiro dos corpos humilhados de gases
de suor de descargas de sémen
E onde intermináveis insónias se resolviam em suicídios
Que subitamente um homem descobriu que não sabia ler
Em vão recordava as letras em vão as desenhava
ele próprio na memória
Eram riscos cegos na escuridão desenhos de Marte Mercúrio ou Plutão
ou ainda a escrita do sistema planetário da Betelgeuse
Nada que fosse humano e fraterno nada
que tivesse o gosto comum do pão e do sal
Quando o sol nasceu e a horda saiu para o ar
livre e para o mundo aprisionado
O homem sentou-se no chão dobrado como um feto
E prometeu morrer sem resistência se a lepra
que lhe nascera durante a noite não fosse nunca descoberta pelos companheiros que talvez ainda soubessem ler
16
می توانست در چنین ساعتی از روز رخ دهد
هنگامی که از آفتاب ، بُره ی گسسته ای از نور سفید و سخت
جدا می گشت .
یا آن هنگام که بر فراز صخره ای ستبر
پایان مردانگی در جهان پذیرفته شود
تنها چون آنجا پیاده روی بکری دارد که می توان گام هایی در آن برداشت
یا هنگامی که نیم سایه ی مهیب می خواهد
به کندی در مکان به تحلیل رود
اما باید شبی تاریک باشد و رنجور درون غاری که آنجا
تنها چشم های سرخ یاقوت فام ، درد انسان را لمس کند
و جایی که آکنده است از جنازه های مچاله شده
بین گاز ها ، درون عرق ها ، در باراندازها ، میان منی ها
و جایی که بی خوابی های پایان ناپذیر به خودکشی ها ختم می گردند
تا فوراً بر انسان آشکار شود مبادا بفهمد چه خوانده است
در خلا به یاد می آورد حرف ها را
در خلا آن ها را در ذهن خویش ترسیم می کرد
خطرهای کوری بودند که از مریخ یا عطارد یا پلوتون
در تاریکی ترسیم می شدند
یا شاید نوشته ای از یک نظام کیهانی درون یک شبان شانه [1]
هیچ کس نمی تواند انسان و برادر باشد هیچ کس
تا بتواند مزه ی متداول پدر یا خورشید را بچشد
هنگامی که خورشید به دنیا آمد و بُره ی او به هوای آزاد شتافت
و برای جهان محصور در زندان
انسان باور شد در زمینی طلایی مهد است همچون یک جنین
و مرگ قول داده است بی آنکه خلف وعده کند
چون طاعونی که در شب بر سرزمینی وارد شود
هرگز آشکار نگردد برای مردم اش
تا شاید گاهی بفهمند چه خوانده شده است
{ از مجموعه شعر " سال 1993 "}
لینک کوتاه : |
