داستانی از سپهر خلیلی

تاریخ ارسال : 21 آذر 96
بخش : داستان
من بهت آسیب نمیزنم، فقط میخوام مغزتو داغون كنم!
پسرها وسط خیابان دروازه گذاشتهاند و گلکوچیک بازی میکنند. دو دختر کنار خیابان مشغول دوچرخهسواری هستند. ناگهان یک ماشین پلیس از آنور خیابان میآید. پسرها فوری دروازهها را برمیدارند تا ماشین رد شود. یکی از پسرها توپ دولایهی سبز و قرمز را بغل میگیرد و فرار میکند. دو دختر که سوار دوچرخهاند پشت سر ماشین پلیس راه میافتند و پسرها دنبال توپ. پسرها میریزند سر آنیکی که توپ را برداشته بود. تا جا دارد کتکش میزنند و توپ را از دستش میکشند بیرون. دوباره دروازهها را سر جاشان میگذارند و توپ پلاستیکی را میاندازند وسط و بهنشان بازی جوانمردانه تیمی که توپ دستش بود بازی را شروع میکند.
دو دختر تندتند رکاب میزنند. ماشین سبز پلیس چند کوچه بالاتر، جایی که مردم جمع شدهاند نگه میدارد، بوق میزند، راهش را از میان آنها باز میکند و جلوی یک ساختمان آجری نگه میدارد. یک آمبولانس هم در کوچه است. یکی از دخترها نگاه میکند به آژیر قرمز بالای سر ماشین پلیس و آنیکی نگاه میکند به ماشین مدلبالایی که در کوچه پارک است و اسمش را نمیداند. ناگهان مردم داد میزنند: "الله اکبر"، پرستارها به نوبت با برانکاردهایی که رویشان ملافهی سفید کشیده شده از خانه بیرون میآیند. ملافهها همه لکههای بزرگ خون دارند. دخترها شروع میکنند به شمردن برانکاردها: "یکی... دوتا... سهتا... چهارتا... پنجتا، اما پنجمی که لکه خون نداره!"
"نه نداره... میگن با قرص خودکشی کرده."
هردو دختر با تعجب به پیرمردی نگاه میکنند که کنارشان ایستاده و شبیه دیوانههاست.
سرش را تکان میدهد، زیر لب میگوید: "زنها، موجوداتی كه نه میشه با اونها زندگی کرد، نه میشه بدون اونها زندگی کرد!" زل میزند تو چشم هر دو دختر. نیشخند میزند و بعد در میان جمعیت گم میشود.
◼️
چهار تکه گوشت و دو تا لیمو امانی وسط خورشت قُل میخورند. باید لوبیاش را بیشتر میکردم.
"مامان من با سارا دارم میرم بیرون."
نگاهش میکنم که لباس بیرون پوشیده و تا توانسته آرایش کرده. از بس رژ زده لبش مثل خون قرمز شده.
کفگیر را به لبهی قابلمه میکوبم: "کجا سر ظهری؟ بعدشم، پولمونو از سر راه نیاوردیم هربار با اون دخترعموت ببری بریزیش تو سطل آشغال!"
"کی از تو پول خواست باو پیرزن!"
کفگیر از دستم میافتد تو قابلمه. بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند میرود. باید وقتی رامین آمد بگویم با حسین حرف بزند که دخترش دست از سرمان بردارد. هربار هم که میآید جوری میشود که انگار ارث پدرش را خوردهایم. معلوم نیست دختره چی توو سرش فرو میکند. هم خودش هم بابای دزدش را باید با چاقو تکهتکه کرد.
◼️
تنها تکهگوشتی که توی بشقابش است را با قاشق برمیدارد و میاندازد توو بشقاب مینا که سرش به گوشی است و لبخند میزند. مینا سرش را برمیگرداند، همینکه گوشت را میبیند آن را با چندش کنار میزند: "نمیخوام بابا!"
چپچپ مینا را نگاه میکنم که یعنی: "سر سفره جای چَت کردن نیست" تکهگوشت را با دست برمیدارم و دوباره میاندازم توو بشقاب رامین: "خودش داره!"
دوباره زل میزنم به چشمهای مینا که یعنی: "جا تشکر از باباته؟"
ناگهان قاشقش را پرت میکند: "چیه چرا چپچپ نگام میکنی؟"
"معلوم هست چته امروز؟ نمیتونی یه بار مثل آدمیزاد بشینی سر سفره؟"
"نه نمیتونم، چون از در و دیوار خونهتون گُه میباره!"
به رامین نگاه میکنم، یک لبخند میزند و قاشق را در دهانش میگذارد.
"چیت کمه هار شدی؟"
میگوید: "برو بابا" و گوشی به دست میرود اتاقش. دلم میخواهد تکهتکهاش کنم.
◼️
سرم را به در اتاقش میچسبانم. پشت تلفن میگوید: "عزیزم تنهایی که نمیتونم... باید حتماً دخترعموم یا کس دیگهای باشه تا مامانم اجازه بده..."
رامین چپچپ نگاهم میکند که یعنی کارم خیلی زشت است. مثل همیشه، بعد ناهار وسط هال دراز کشیده و منتظر چای بعد از غذاست. میروم به آشپزخانه. ظرفها را هنوز نشستهام. نگاه میکنم به چاقو که افتاده کف سینک. چای را به اندازهی یک قاشق چایخوری میریزم داخل قوری. کتری سوت میکشد. قوری را پر میکنم و سینی به دست میروم پیش رامین. سینی را زمین میگذارم و مینشینم کنارش. چشمهایش را بسته و میخواهد بخوابد. آرام تکانش میدهم: "نخواب داره دم میکشه."
بالشت را خم میکند و آرنجش را به آن تکیه میدهد. نگاهم میکند، میگوید: "این باز با سارا گشته؟"
"کاش فقط بیرون رفتن بود. صبح تا شب سرش تو گوشیه."
زل میزند تو چشمهام. لبخند میزند: "اونهمه گفتی پول بذار براش گوشی بگیریم دلش آروم شه، بعد اخلاقش درست میشه! شد؟"
"من چه میدونستم آخه!"
سرم را برمیگردانم: "الان حتماً دم کشیده. راستی قرص برنج گرفتی؟"
"گرفتم گذاشتم تو کیسه برنج."
استکانهایمان را پر از چای میکنم.
میگوید: "چرا سه تا استکان نیاوردی اونم صدا بزنیم!"
"نمیخواد! میخوام یهچیزی بهت بگم."
"تا چایی سرد میشه بگو"
زل میزنم به بخار چای: "رامین تو هرروز حسین رو میبینی یا مثل بقیه کارگرای اونجایی؟"
"چطور؟"
جوری نگاهش میکنم که یعنی: "میدونی تنها کسی که غیر دخترش توو دنیا داره تو هستی که اگه زرنگ باشی میتونی تموم کارخونه رو صاحاب بشی؟"
میگویم: "خواستم بدونم حقوقت با بقیه فرق داره یا نه!"
لبی به استکان چای میزند و بعد دوباره آن را پایین میگذارد. میگوید: "چرا استکان تو از مال من رنگیتره؟"
نگاه میکنم به استکانم که تقریباً قرمز است و استکان او که تقریباً بیرنگ است.
میگوید: "الان هم فقط بهخاطر حرف مردمه که اونجا شاغلم. وگرنه به خونم تشنهس"
جوری نگاهش میکنم که یعنی: "یعنی تو به خونش تشنه نیستی؟"
جای استکانهایمان را عوض میکنم. لبخند میزند: "همهی کارگرای اونجا به خونش تشنهن. دلم به حالشون میسوزه... از خودم خجالت میکشم از اینکه برادرم داره خونشونو تو شیشه میکنه"
میگویم: "ولی خوبه که تنها کسی که توو فامیل داره تویی."
از چای تقریباً قرمزش یک قلپ میخورد: "آره، و البته یه دختر از یه صیغه موقت!"
جوری نگاهش میکنم که یعنی: "هیچ پدری تو دنیا از تو بهتر نیست."
سرم را پایین میگیرم: "18 سالش هم نشده هنوز طفلی"
تازه یادم میافتد که در قندان را باز نکردم. یک حبهقند میگذارم توی دهانم تا چای را از بیطعمی در بیاورد.
یک حبه قند برمیدارد: "کاش میتونستم اون کارخونه رو بین همه کارگرا تقسیم کنم."
همانجور که از استکان چای میخورد میگویم: "اگه زرنگ باشی میتونی! مطمئنم یه روز میدرخشی..."
چای قرمزش را سر میکشد، زل میزند تو چشمهام. لبخند میزند. استکان را از جلوش برمیدارم و پر میکنم. همینکه استکان را ازم میگیرد دستش ول میشود چای میریزد روی فرش. تمام فرش قرمز میشود. تمام فرش داغ میشود. جوری نگاهش میکنم که یعنی: "رامین تیکهتیکهت میکنم!"
◼️
هرچه فرچه میکشم فرش پاک نمیشود، رامین هم عین خیالش نیست و سرش را گذاشته روی بالشت خوابیده. میخواهم با فحش بیدارش کنم که سر و کلهی مینا پیدا میشود. باز لباس بیرون پوشیده. صاف مینشیند جلویم. بیاعتنا فرچه میکشم. میدانم دارد جوری نگاهم میکند که یعنی: "مامان بذار برم بیرون، بیتوضیح دادن!"
همانجور که فرچه میکشم میگویم: "باز قراره با سارا بری بیرون؟ تو که همیشه بیاجازه میری، اینم روش!"
میدانم دارد جوری نگاهم میکند که یعنی: "مرسی!"
میگوید: "آره."
میگویم: "ظرفارم نمیشوری لابد قبل رفتن؟"
میدانم دارد جوری نگاهم میکند که یعنی: "عجله دارم!"
میگویم: "پول داری؟"
میگوید: "آره"
سرم را بالا میگیرم، جوری نگاهش میکنم که یعنی: "به سارا سلام برسون!"
◼️
شمارهی سارا را میگیرم. گوشی را میگذارم روی شانهام و میچسبانم به گوشم. پیشواز مسخرهاش میخواند: "مثل یه کابوس اومدی و رفتی/ آتیش به زندگیم زدی و رفتی/ رفتی و من موندم و خاکسترم..." ظرفها را میگذارم داخل سینک. اسکاچ را برمیدارم. سارا برمیدارد.
"سلام سارا جون خوبی؟ مینا پیش توئه؟ کارش داشتم... عه، عیب نداره فدای سرت... راستی به بابات بگو فردا ناهار خونهی ما دعوتین... حتماً حتماً بیاین، شب به خود باباتم زنگ میزنم... قربونت برم"
تا میتوانم مایع ظرفشویی میزنم به بشقاب. بشقاب اولی را میشویم، بقیهی بشقابها را بیخیال میشوم. نگاه میکنم به چاقو که افتاده کف سینک. حسابی با سیم ظرفشویی تمیزش میکنم و میگذارمش بین قاشقها و چنگالها. رامین در یخچال را باز کرده و بیهدف به داخلش نگاه میکند. میگویم: "رامین پاشو برو برای فردا خرید کن، گوشت نداریم."
◼️
تکههای گوشت وسط خورشت قُل میخورند. همهچیزش اندازه است. مینا در یخچال را باز کرده و بیهدف به داخلش نگاه میکند. شلوارک رنگ و رو رفتهی سبزش را پوشیده و یک آستین کوتاه صورتی که همرنگ لبهایش است. میگویم: "پاشو یه لباس درست حسابی بپوش الان عموت میاد." بیاعتنا میرود مینشیند کنار رامین که فوتبال تماشا میکند. نگاه میکنم به چاقو که بین قاشقها و چنگالها میدرخشد. یک عمر لعنتی وقت داشتم به همه چیز فكر كنم، با این چند دقیقه میخواهم چهکار کنم؟ زیر کتری را روشن میکنم، زیر قابلمه را کم میکنم و میروم مینشینم کنارشان. دستم را حلقه میکنم دور گردن رامین.
بازیکن قرمزپوش سوریهای خودش را انداخته زمین و پا نمیشود. صحنهی آهسته پخش میشود که اصلاً پای بازیکن ایرانی بهش نخورده و نمیخواسته به او آسیب بزند. صدای هوو و فحش تماشاگران ایرانی میآید. صدای ورزشگاه قطع میشود و تنها صدای گزارشگر میماند. تیم پزشکی وارد ورزشگاه میشوند و او را از زمین خارج میکنند. بازیکن سوریهای بهنشان بازی جوانمردانه توپ را از نقطهی پرتاب میاندازد برای ایرانیها. نگاه میکنم به چهرهی خستهی رامین. نگاه میکنم به چهرهی پراسترس مینا که گوشی دستش گرفته. قلبم درد میکند. از بیرون صدای آژیر میآید. کتری سوت میکشد. دستم را میگذارم روی زانوی رامین: "تا من چایی میذارم زنگ بزن حسین بپرس کجا موندن."
جوری نگاهم میکند که یعنی: "موش خودش دم به تله میده!"
لینک کوتاه : |
