داستانی از تاتیانا تولستایا / برگردان : آزاده هاشمیان

تاریخ ارسال : 13 تیر 93
بخش : ادبیات جهان
دایره
تاتیانا تولستایا(Tatyana Tolstaya)در سال 1951 در لنینگراد به دنیا آمد. او نوۀ آلکسی تولستوی است. پدرش فیزیکدان بود و زبانشناسی خبره که به او دو زبان آموخت و اکثر هفت خواهر و برادرش به کارهای هنری مشغولند. پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه ایالتی لنینگراد در رشته ادبیات کلاسیک و ادبیات روس در سال 1974، ازدواج کرد، به مسکو رفت، در موسسهای انتشاراتی ویراستار شد و پس از هشت سال کار در آنجا تمام وقت خود را وقف نویسندگی کرد. دو مجموعه داستان کوتاه چاپ کرده است: در دالان طلایی(1987) و خوابگردی در مه(1992). منبع اصلی الهامش ولادیمیر ناباکوف است. میگویند ترجمۀ داستانهایش مشکل است چون سبکی غنی و پیچیده دارد که ترکیبی از رمانتیسیسم قوی و زبان پیش پا افتادۀ کوچه بازاری است. این داستان از ترجمه انگلیسی آنتونینا دبلیو بولیس به فارسی برگردانده شده است.
دنیا تمام شده، دنیا فروریخته، درهای دنیا بسته شده، درهای دنیا به روی واسیلی میخائیلویچ[1] بسته شده است.
در شصت سالگی، پالتوهای پوست سنگین میشوند، شیب پلهها تندتر میشود و قلبت را تمام شبانه روز احساس میکنی. سالهای سال ره سپردهای، از تپهای به تپۀ دیگر، از دریاچههای پرتلالو، از جزیرههای پرنور، پرندههای سفید بالای سرت، مارهای پرخط و خال زیر پایت، آخر کار سر از اینجا درآورده ای، اینجا تاریک و دلگیر است، یقۀ لباست خفهات میکند و خون در رگهایت لِک و لِک میکند. این شصت سالگی است.
همین است. کار تمام است. اینجا گیاهی نمیروید. خاک یخ زده، راه باریک و سنگلاخ است و پیشِ رو تنها یک تابلو به چشم میخورد: خروج.
اما واسیلی میخائیلویچ این را نمیخواست.
در سالن انتظار آرایشگاه نشست و منتظر همسرش شد. از لای در، میتوانست اتاق شلوغ را ببیند، با آینهها به چند بخش تقسیم شده بود و سه ... سه زن همسن و سال خودش زیر دست آرایشگرهای بلوند و بدخلق وول میخوردند. آیا میتوانست تصویرهای تکثیر شده در آینهها را "خانم" بنامد؟ واسیلی میخائیلویچ با ترسی فزاینده به کسی که نزدیکتر از همه به او نشسته بود، دقیق شد. یک حوری موفرفری که قرص و محکم ایستاده بود، سر را کشید عقب، توی لگن فلزی آماده گذاشت، آب جوش رویش ریخت: بخار بیشتری برخاست. وحشیانه کف میمالید. بخار میزد. و تا واسیلی میخائیلویچ بخواهد فریاد بزند روی قربانیاش افتاد و داشت با حولۀ نخی سفیدی خفهاش میکرد. واسیلی میخائیلویچ رویش را برگرداند. روی صندلی دیگری –خدای من- سیمهای بلندی به چهره سرخ و بشاشی وصل شده بود، دیودها، تریودها و مقاومتهای بیرون زده ..... دید که در صندلی سوم یوگینیا ایوانونا[2] نشسته و به سمت او رفت. چیزی که توی خانه میشد بهش گفت مو، الان وز کرده بود و کف سرش را معلوم میکرد و زنی با روپوش سفید برسی را که در مایع عجیبی خیس خورده بود، روی آنها میکشید. بویش آدم را خفه میکرد.
چند صدا با هم فریاد زدند: "کتتان را در بیاورید."
واسیلی میخائیلویچ دستش را تکان داد و گفت:" ژنیا من میروم قدم بزنم، دوری میزنم و برمیگردم." از صبح در پاهایش احساس ضعف میکرد، تپش قلب داشت و تشنه بود.
در سرسرا نوک تیز شمشیرهای محکم و سبزرنگ از گلدانهایی بزرگ بیرون زده بود و عکسهایی از موجوداتی عجیب با برق ناخوشایندی در چشمانشان از روی دیوارها خیره نگاهت میکردند، با موهایی عجیب به شکل برج، تاج روی کیک، شاخ قوچ، یا به شکل بستنی چندرنگ، مثل تزئین پورۀ سیبزمینی در رستورانهای فانتزی. و یوگینیا ایوانونا میخواست شکل یکی از اینها شود.
باد سردی میوزید و دانههای ریز و خشک برف از آسمان فرو ریختند. روزی تاریک، تهی و کوتاه بود. از سپیدهدم هوا گرفته بود. در فروشگاههای کوچک چراغها با درخشندگی و صمیمیت میسوختند. مغازهای جمع و جور، نورافشان و معطر مثل جعبهای جادویی گوشه خیابان سبز شده بود. نمیتوانستی داخل شوی: مردم شانه به شانه هم میساییدند و هل میدادند، فیشهایشان را بالای سرها گرفته بودند و چیزهای کوچکی را توی هوا قاپ میزدند. زن چاقی در ورودی گیر افتاده بود، چسبیده به چارچوب در. با موج جمعیت به کنار رانده شد.
" بگذارید بروم! بگذارید بروم بیرون!"
" چه خبر است آنجا؟"
" برق لب!"
واسیلی میخائیلویچ وارد موج جمعیت شد. زن، زن، آیا تو وجود داری؟ . . . چه هستی؟ . . . کلاهت بالای یک درخت سیبریایی از ترس پلک میزند، گاوی با رنج و عذاب میزاید تا تو کفش داشته باشی. برهای فریادزنان میایستد تا پشمش را بچینند و تو با آن خودت را گرم کنی. نهنگ بزرگی در گیر و دار مرگ است، تمساحی اشک میریزد، پلنگ محکوم به مرگ نفسنفس میزند، در حال فرار. رنگ صورتی گونههایت از جعبههایی پر از گرد سبک مایه می گیرند، لبخندهایت از مادهای با طعم توتفرنگی در ظرفهایی طلایی، پوست نرمت از تیوبهای کِرِم، نگاه شفافت از ظرفهای شیشهای گرد . . . برای یوگینیا ایوانونا یک جفت مژه مصنوعی خرید.
. . . همه چیز دست تقدیر است و نمیتوانی دورش بزنی –این بود که واسیلی میخائیلویچ را آزار میداد. همسرت را انتخاب نمیکنی: از ناکجاآباد کنارت سبز میشود، توی تارهای بههمپیچیده تقلا میکنی، دستوپا میزنی. با دهان بسته و دستوپا در غلو زنجیر. هزاران هزار جزئیات خفهکننده زندگی روزمره را یاد میگیری. به زانو در میآیی. دست و بالت بسته میشود. تاریکی همهجا را فرا میگیرد و خورشید و ماه همچنان میچرخند و میچرخندو همدیگر را دنبال میکنند، در یک دایره عظیم، دایره، دایره.
واسیلی میخائیلویچ یاد گرفته بود قاشقها را چطور تمیز کند و چطور کوفته قلقلی و پیراشکیها را عین هم در بیاورد. طول عمر کوتاه خامه ترش را از بَر شود- یکی از وظایفش این بود که به محض آشکار شدن اولین آثار فاسد شدن منهدمش کند- محل فروش پخش جاروها و چوبهای گردگیری را بلد بود، در شناسایی دانههای غلات حرفهای بود، قیمت انواع بلورجات را در ذهنش داشت، هر پاییز روی شیشه پنجرهها را با کلرید آمونیوم دستمال میکشید تا باغ گیلاس یخی را که قرار بود زمستان از یخ روی پنجرهها نقش ببندد، محو کند.
گاهی واسیلی میخائیلویچ تصور میکرد که وقتی این زندگی تمام شود، زندگی جدید را با چهرهای نو آغاز خواهد کرد. سنش، دوران زندگیاش، ظاهرش را با وسواس انتخاب میکرد: گاهی میخواست جوان شاداب و سرزنده جنوبی باشد، یا کیمیاگری در قرون وسطا یا دختر یک میلیونر یا گربه دوستداشتنی یک بیوه یا پادشاهی پارسی. واسیلی میخائیلویچ محاسبه کرد، مقایسه کرد، شفافسازی کرد، شرط وشروط گذاشت، جاهطلبی به خرج داد، همه امکانات موجود را رد کرد، ضمانت خواست، آه کشید، خسته شد، رشتۀ افکارش را گم کرد، به صندلی راحتیاش تکیه زد و مدتی طولانی سخت به تصویر خودش در آینه خیره شد- تنها گزینهای که داشت.
اتفاقی نیفتاد. فرشتۀ شش بال یا هیچ موجود بالدار دیگری با پیشنهاد تغییرات خارقالعاده به ملاقات واسیلی میخائیلویچ نیامد. دری به یک باره بهرویش گشوده نشد، صدایی از آسمانها به گوش نرسید، کسی وسوسهاش نکرد، به عرش اعلا نبردش یا به حضیضش نکشاند. سهبعدی بودن حیات، که داشت به پایانش نزدیک میشد، نفس واسیلی میخائیلویچ را تنگ کردهبود. سعی کرد از مسیر خارج شود، آسمان را سوراخ کند، از تصویرِ نقاشی شدۀ "یک در"جهان را ترک کند. یکبار که واسیلی میخائیلویچ داشت ملافهها را در رختشویی میتکاند، خیره شد به پهنای سطح ملافه نخی که مثل شبدری باز میشد، توجهش جلب شد به هفت رقمی که روی گوشۀ شمالشرقی دوخته شده بود و مثل شماره تلفن بود. یواشکی تلفن کرد، با روی خوش مورد استقبال قرار گرفت و رابطۀ پنهانی یکنواخت و کسلکنندهای را با زنی به نام کلارا آغاز کرد. خانه کلارا درست مثل خانۀ واسیلی میخائیلویچ بود، همان آشپزخانۀ تمیز، با این تفاوت که پنجرههایش رو به شمال بود، همان تختخواب سفری، وقتی واسیلی میخائیلویچ به تخت کلارا با آن ملافههای آهارخورده رفت، شماره تلفن دیگری را گوشۀ روبالشی دید. مطمئن نبود که تقدیرش آنجا منتظرش باشد یا نه اما از آنجا که از کلارا خسته شده بود، تلفن کرد و به زنی به نام سوتلانا[3] رسید که پسری نه ساله داشت. در قفسه ملافههای سوتلانا ملافههای تمیز و تاخورده بود با تکههای صابون مرغوب لابلایشان.
یوگینیا ایوانونا حس کرد که کاسهای زیر نیمکاسه است، دنبال نشانههایش گشت، جیبهای واسیلی میخائیلویچ را جستجو کرد، تکه کاغذهای تاشده را باز کرد، غافل از اینکه روی صفحات دفترچۀ تلفن بزرگی میخوابد که شماره تلفن کلارا در آن است یا این که کلارا روی شماره تلفن سوتلانا خواب میبیند یا اینکه بعدها معلوم شد سوتلانا روی شماره تلفن بخش حسابداری ادارۀ تامین اجتماعی استراحت میکرده است.
زنهای زندگی واسیلی میخائیلویچ هرگز از حضور همدیگر خبردار نشدند. البته واسیلی میخائیلویچ هم هیچوقت با دادن اطلاعات در مورد خودش آنها را خسته نکرد. او، روح سرگردان ملافهها و روبالشیها که از بینظمی اتفاقی شستشوی ملافهها سردر آورده بود، از کجا می توانست نام خانوادگی، شغل، آدرس، یا مثلا کدپستی داشته باشد؟
واسیلی میخائیلویچ دست از این ماجراجویی برداشت. نه بهخاطر ادارۀ تامین اجتماعی. فهمید که تلاش برای فرار از این سیستم مختصات بیهوده است. نه جادهای تازه و بکر با احتمال وقوع حوادث خارقالعاده به رویش باز شده بود، نه راهی پنهان به سوی ماورا، نه. حس میکرد در تاریکی کورمال کورمال راه میرود و به همان چرخ تقدیر همیشگی چسبیده است و اگر همین راه را ادامه میداد، روی این منحنی، روی این دایره دوباره از سمتی دیگر به خودش میرسید.
بالاخره، جایی در آن شلوغی و بینظمی، در آن آشفته بازار کوچه پسکوچهها، زنی پیر و بینام و نشان یک بغل ملافۀ کهنه با آن رمزهای هفترقمی از یک پنجره کوچک چوبی بیرون میاندازد: تو در آن رمزگذاری شدهای، واسیلی میخائیلویچ. راستش را هم بخواهی، متعلق به آن زن هستی. او همهجور حقی به گردنت دارد- اگر از تو درخواستی بکند، چه؟ نمیخواهی؟ - نه، نه، نه- واسیلی میخائیلویچ زنی پیر و عجیب غریب نمیخواست، از جورابهایش میترسید، از پاهایش، از آن بوی ترشیدگیاش، از صدای غژغژ فنرهای تخت زیر بدن پیر و سفیدش، مطمئن بود در آن کتری سه لیتری قارچ جوانی پرورش میدهد- موجودی لغزنده و ساکت و بیچشم که سالها بیسر و صدا در هره پنجره زندگی کرده، بدون اینکه یک بار هم بیرون بریزد.
اما کسی که سررشته سرنوشت را در دست دارد، کسی که ملاقاتها را ترتیب میدهد، کسی که متغیرهای جبری را از نقطۀ A به نقطۀ Bمیرساند، کسی که حوضها را با دو فواره پر میکند، پیشاپیش ضربدری قرمز روی مختصاتی کشیده است که قرار بود در آن ایزولد[4] را ملاقات کند. البته الان دیگر مدتهاست که او مردهاست.
ایزولد را در بازار دید و دنبالش کرد. با نگاهی دزدکی از یک گوشه به چهرهاش که ازسرما کبود شده بود، به آن چشمهای شفاف انگوریاش فهمید که او تنها کسی است که میتواند او را از این جامدادی تنگی که اسمش جهان است، برهاند. ایزولد پالتو پوست مندرسی به تن داشت با کمربند و یک کلاه بافتنی ظریف- از آن کلاههایی که زنهای چاق و قویهیکلی که ورودیهای بازار را بند میآورند، فلهای میفروشند. زنهایی که مثل تصمیم به خودکشی در آستانۀ در متوقف ماندهاند. غرفۀ حسابی نصیبشان نشده و با سایههای سنگین در یخبندان، توی جمعیت کنار نردههای آبی پرسه میزنند و با دستانی فراخگشوده، پر از کلاههای کیک مانند، از همه رنگ- ارغوانی، سبز، زرد روشن، خشخشکنان در باد- در میان جمعیت وول میخورند. درست زمانی که اولین دانههای برفِ زمستان رقصان و صفیرکشان فرو میریزد تا با شتاب شهر را پوششی زمستانی دهد.
واسیلی میخائیلویچ با قلبی فشرده از امید، به ایزولدِ آرام و تودار چشم دوخته بود که یخ زده تا مغز استخوان، مانند قطعه یخی شکننده، توی جمعیت سیاهپوش پرسه میزند، داخل غرفهها میشود، انگشتهایش را روی پیشخوان خالیِ دراز میلغزاند تا ببیند چیز قابل خوردنی باقی مانده یا نه.
توفان سرد شمالی فروشندگان دورهای محصولات تابستانی گلخانهای را پراکنده کرده بود. معجزههای زیبایی که با هوای گرمِ ناشی از گلهای سفید و صورتی تولید میشدند. اما آخرین خدمتگزاران وفادار خاک همچنان سرِپا ایستاده بودند، چسبیده به میزهای چوبی، آنچه از اعماق خاک بیرون آورده بودند، با ترشرویی ارائه میکردند، طبیعت از مرگ هرساله هراس دارد، میچرخد، میپژمرد و در زمین فرو میرود، در آخرین لحظات هم به موجوداتی سخت و خشن و بیقواره زندگی میبخشد- غوزۀ سیاه تربها، ریشههای سفید و ضخیم ترب کوهی، شهرهای زیرزمینیِ سیبزمینیها.
ایزولدِ ناامید همچنان پرسه میزد، در امتداد نردههای آبی روشن، از کنار گالشها و صندوقهای تخته سهلا، از کنار مجلههای تکهپاره و جاروهای سیمی، از کنار میخوارهای که پریزهای چینی سفید میفروخت، از کنار مردی که بیتفاوت عکسهای رنگی را روی زمین پخش کرده بود، گذشت و گذشت، اندوهگین و لرزان، حالا یک زن پررو داشت یک صفحه گرد و روشن پشمی را درست جلوی صورت کبودش میچرخاند، شعری برای تبلیغش میخواند، میخراشیدش و برس فلزی دندانه درشتی را روی آن میکشید.
واسیلی میخائیلویچ بازوی ایزولد را گرفت و شرابی به او تعارف کرد و کلماتش با قطرههای ریز شراب مرطوب و درخشان شدند. او را به رستورانی برد و جمعیت برای عبور آنها راه باز کرد و مسئول رختکن طوری لباسهای ایزولد را گرفت که انگار لباسی است سحرآمیز از پر قو، متعلق به پری دریایی که از آسمان به یک دریاچه کوچک جنگلی فرود آمده. ستونها عطر دلپذیر مرمر داشتند و گلهای رز در آن نور ضعیف شناور بودند. واسیلی میخائیلویچ نسبتا جوان بود، ایزولد مثل پرندهای نقرهگون و وحشی، منحصربهفرد بود.
یوگینیا ایوانونا سایۀ ایزولد را حس کرد، تله گذاشت، سیم خاردار بست، زنجیر کشید تا مانع رفتن واسیلی میخائیلویچ شود. واسیلی میخائیلویچ وقتی کنار یوگینیا ایوانونا دراز کشیدهبود و قلبش میکوبید، با چشم درونش درخششِ آرامش سرد برف تازه را در خیابانهای نیمه شب دید. این منظرۀ سفیدی بکر و دست نخورده گسترده و گستردهتر شد و آهسته کناره گرفت و در آن گوشه، پنجرۀ کرکرهدار پر از نوری صورتی رنگ شد. درونِ آن ایزولد، با چشمان باز دراز کشیده بود و به نوای گنگ طوفان در شهر گوش میکرد، به موسیقی تند زمستان. و واسیلی میخائیلویچ همانطور که در تاریکی نفسنفس میزد، در درون، روحش را بهسوی ایزولد فرستاد، میدانست که از فراز این قوس درخشانِ شهر که بینشان بود، به او خواهد رسید بدون آنکه نامحرمان ببینند:
صدای قطارهای شب در گلویم میپیچد،
از راه میرسد، صفیر میکشد و بار دیگر خاموش میشود.
دارهای صلیبی بر فراز درهای عمیق
آنجایی که فرشتههای مرگ چون مگس وِز وِز میکنند:
"تلاش نکن، در این میدان گیر افتادهای،
ما خواهیم آمد، آزادت خواهیم کرد و همهچیز از نو آغاز خواهد شد.”
آی زن! ای درخت سیب! ای شعلۀ شمع!
رها کن خود را، فرار کن، قوی باش، فریاد بکش!
با دستان گرهخورده، دهانی در هم پیچیده،
دختر سیاهپوستی در تاریکی میخواند.
واسیلی میخائیلویچ بالاخره زنجیر را پاره کرد و از یوگینیا ایوانونا گریخت. با ایزولد دست در دست نشستند و او تمام درهای روحش را باز کرد. به اندازۀ علیبابا سخاوتمند بود، ایزولد حیرتزده بود و میلرزید. ایزولد چیزی نخواست: نه آینه کریستالی و نه روسریِ رنگارنگِ ملکۀ سبا. راضی بود تا ابد کنار او بنشیند و مثل شمعی در محفل عروسی بسوزد، با شعلهای آرام و پایدار، بیآنکه هرگز خاموش شود.
واسیلی میخائیلویچ همان اول بلافاصله هرچه برای گفتن داشت، به او گفت. حالا نوبت ایزولد بود، باید بازوهای ضعیف و کبودش را دور او حلقه میکرد و با او به دنیای جدیدی قدم میگذاشت تا صاعقهای تند، جهان هرروزه را مثل پوستۀ تخممرغ شکاف دهد. اما چنین اتفاقی نیفتاد. ایزولد لرزید و لرزید و واسیلی میخائیلویچ خسته شد. با خمیازه میپرسید: "خوب، لیالیا؟"
جوراب بهپا دراتاق به سرعت بالا و پایین رفت، سرش را خاراند، کنار پنجره سیگار کشید، تهسیگارش را در گلدانها خاموش کرد، وسایل اصلاحش را گذاشت توی چمدان: تصمیم گرفت پیش یوگینیا ایوانونا برگردد. ساعت تیکتیک کرد، ایزولد اشک ریخت، سر در نمیآورد، قسم میخورد که میمیرد، زیر پنجره برفها داشت آب میشد. چرا معرکه به پا میکرد؟ چرا به جایش کمی گوشت چرخ نمیکرد تا پیراشکی درست کند؟ وقتی میگویم دارم میروم، یعنی دارم میروم، کجایش مبهم است؟
یوگینیا ایوانونا آنقدر خوشحال شد که کیک هویج پخت، موهایش را شست و کف اتاق را برق انداخت. واسیلی میخائیلویچ تولد چهل سالگیاش را اول در خانه و بعد در رستوران جشن گرفت. گوشت در ژلاتین سرد و ماهی دستنخورده را در کیسههای پلاستیکی بستهبندی کردند که برای ناهار روز بعد هم کافی بود. کادوهای خوبی گرفت: یک رادیو، یک ساعت با عقابی چوبی و یک دوربین. یوگینیا ایوانونا آرزو داشت موقع موجسواری روی دریا عکس داشته باشد. ایزولد خودش را کنترل نکرد و یکجورهایی مهمانی را بههم زد. کمی خرتوپرت را توی کاغذ پیچید و با شعری بدون امضا با دستخط بچهگانه اش فرستاد:
و اکنون هدیهای برای تو در هنگام جدایی:
شمعی سوخته،
بند کفش و هستۀ آلو
به دقت بنگر و خبیثانه لبخندی بزن.
این عشق تو بود
تا مرز میرایی اش.
آتش، جستوخیز شادسرانه و میوۀ شیرین
بر فراز مغاک و در آستانۀ فاجعه .
ایزولد دیگر زنده نبود.
و حالا شصت سالش بود، باد در آستینهایش میوزید و تا قلبش نفوذ میکرد. پاهایش از رفتن امتناع میکردند. هیچ، هیچ اتفاقی نمیافتاد، هیچ چیز پیش رو نبود و در حقیقت چیزی پشتِ سر هم نبود. شصت سال بود که منتظر بود بیایند، صدایش کنند و رمزآلودترین رازها را به او نشان دهند، منتظر طلوع سرخی بود که بر نیمی از جهان بتابد، منتظر پلکانی از شعاعهای نور که از زمین به آسمان برود، منتظر پاکترین فرشتگان که با شیپور و ساکسوفون یا هر وسیلۀ دیگری آوای فرازمینیشان را رنگی بخشند و انسان برگزیده را خوشامد گویند. اما چرا اینقدر طولش میدادند؟ تمام عمرش را منتظر مانده بود.
گامهایش را تند کرد. تا وقتی پشت گردن یوگینیا ایوانونا را اصلاح میکردند، سرش را با آب داغ میشستند و موهایش را با بیگودیهای فلزی میپیچیدند، میتوانست تا بازارچه برود و نوشیدنی گرمی بنوشد. هوا سرد بود، کت خزش ارزانقیمت بود، فقط اسمش کت خز بود- چرم مصنوعی که روی آن خز مصنوعی دوخته بودند- و یوگینیا ایوانونا از یک قاچاقفروش بازارچه خریده بود. واسیلی میخائیلویچ فکرکرد: " اما برای خودش پوست کروکودیل میخرد". برای خرید کفشهای پوست کروکودیل، کت خز و این جور خردهریزها سراغ قاچاقفروش رفته بودند. شب پس از ساعتها گشتن رسیده بودند، دالان تاریک بود، با دست دور و بر را لمس میکردند، کبریت نداشتند. واسیلی میخائیلویچ زیرلب بهآرامی فحش داد. با کمال تعجب، سوراخ کوچکی روی یکی از درها همسطح زانوانش توجهش را جلب کرد.
همسرش زمزمه کرد " خودش است".
" چه کار میکند، روی زمین میخزد؟"
"کوتوله است، بازیگر سیرک."
با نفسهای بریده، نزدیک شدن معجزهای را حس کرد: پشتِ آن روکش پلاستیک فشردۀ روی در، شاید تنها درِ جهان، که به جهانی دیگر باز میشد، تاریکی زنده را به درون کشید، موجودی کوچک و نورانی شبیه جن در میان ستارگان به حرکت درآمد، بالهای سنجاقکیاش میلرزید و طنینی زنگوار داشت.
معلوم شد این موجود کوتولهای است پیر و دیوانه و بدجنس که نگذاشت به هیچچیز دست بزنند. واسیلی میخائیلویچ نگاهی زیرجلکی به تختِ نردباندار، صندلیهای بچهگانه و عکسهایی انداخت که در ارتفاع کم، کمی بالاتر از زمین، آویخته شده بود. گواهی بر جذابیت فراموششدۀ لیلیپوتها. آنجا، توی عکسها، نشسته بر ترک اسبی آراسته، قاچاقفروش جوان، لاغر اندام و شاد، در لباس باله، با الماسهای شیشهای سیرک، از آنسوی شیشه، از آنسوی زمان، آنسوی یک عمر زندگی دست تکان میداد. و اینجا، موجودی شیطان صفت، نگهبان طلاهای زیرخاکی، با دستهای کوچک و چروکیده لباسهای بزرگ و گلوگشاد را از گنجه بیرون میآورد و این طرف و آنطرف میدوید. سایۀ گالیور هم که با چراغ آویخته در ارتفاع پایین ایجاد شده بود، این طرف و آنطرف میدوید. یوگینیا ایوانونا کت خز و کفشهای پوست کروکودیل و کیف پول تاشوی ژاپنی، شالی با نخهای نقرهای و خزِ بچه روباه قطبیِ بدبختی را برای کلاه از این بچۀ وحشتناک خرید. وقتی داشتند از راهپلۀ تاریک پایین میآمدند و مواظب همدیگر بودند، برای واسیلی میخائیلویچ توضیح داد که خز روباه قطبی را با آرد سیبزمینی که در تابهای خشک تفت داده شده، تمیز میکنند و سمتِ پوستی خز نباید آب بخورد و اینکه الان باید نیم متر روبان ساده بخرد. واسیلی میخائیلویچ همانطور که سعی میکرد هیچکدام از اینها را به خاطر نسپارد، فکر کرد که آن زن کوتوله در جوانیاش چه شکلی بوده و این که اصلا کوتولهها میتوانند ازدواج کنند. شاید میتوانستند به جرم تجارت غیرقانونی زندانیاش کنند، آنوقت حتما سلول زندان به نظرش خیلی بزرگ و ترسناک میآمد، موشها برایش مثل اسب به نظر میرسیدند و بعد تصور کرد که قاچاقفروش جوان در قصری دلگیر پشت میلهها زندانی شده و آنجا هیچچیز غیر از جغد و خفاش نیست. دستهای عروسکوارش را به هم میفشارد، هوا تاریک است و واسیلی میخائیلویچ دارد از سرزمینهای شیطانی آرام به سمت قصر میرود با نردبانی از طناب روی شانههایش. ماه مثل سیبی نقرهای پشت شاخههای سیاه خزیده و کوتوله میلهها را از هم باز میکند و خودش را با فشار از بین آنها رد میکند، زیر نور ماه، مثل آبنبات چوبی شیشهای و شفاف است و واسیلی میخائیلویچ بالا میآید و سنگهای قدیمی خزه بسته انگشتانش را زخمی میکند، نگهبانان تکیه زده بر تبرزینهایشان خوابیدهاند و اسب سیاهرنگ بر زمین زیرپایش سم میکوبد تا دور میدان پوشیده از خاکاره چهارنعل بتازد، روی فرشی قرمز، دورتادور دایره.
زمان اختصاص یافته به واسیلی میخائیلویچ داشت تمام میشد. اقیانوس پشت سرش بود، اما قارۀ فتح نشده سر راهش سبز نشده بود، سرزمینهای جدید سر از مه بیرون نیاورده بودند و با اندوه، نخلهای دلگیر و منارههای آشنای هند را دید که کلمب با محاسبات اشتباهش آنهمه انتظار دیدنشان را داشت و برای واسیلی میخائیلویچ به معنای پایان راه بود. سفر به دور دنیا داشت تمام میشد: کشتی باریاش دور زندگی را چرخیده بود و داشت از سمت دیگرِ دایره سر درمیآورد و به سرزمینهای آشنا میرسید. ادارۀ تامین اجتماعی آشنا، جایی که مقرریها بر فراز پایههای پرچم میلرزیدند، درست جلوی چشم، بعد سالن اپرا که پسر سوتلانا با ابروهای گریم شده، در وصف فانی بودن زندگی خواند و یوگینیا ایوانونا بلند برایش دست زد.
واسیلی میخائیلویچ با سرنوشت شرطبندی میکرد: " اگر به ایزولد بربخورم، مسیرم تمام میشود.". اما داشت خودش را گول میزد: ایزولد سالها قبل مرده بود.
هنوز هم گاهی نشانههایی برایش میرسید: تو تنها نیستی. باریکهراه هایی هم در درختزارهای دیگران هست، ریاضتپیشگانی در گوشۀ عزلت که از این دورِ باطل کنار کشیدهاند، که به دنبال راه فرار مخفیِ این زندانند.
خبرهایی رسید: اجسام عجیبی ظاهر میشدند، در نظر اول بیهوده بود و اهمیتی نداشت، اما معنایی در آن نهفته بود، علائمی که به جایی رهنمون نمیشدند. یکیشان چبوراشکا بود، چالشی متهورانه با مکتب داروینیسم، نظریۀ کهنه و نخنمای تکوین که از چرخۀ انتخاب طبیعی بیرون افتاده بود. یکی دیگر مکعب روبیک بود، چرخاندنی و تغییر پذیر اما همیشه مکعبی کامل با شش وجه. واسیلی میخائیلویچ که همراه با هزاران نفر عبوس مثل خودش، چهار ساعت در سرما ایستاده بود، صاحب آن مکعب زیبا شد و هفتهها وجوه متحرک و پرصدای آن را چرخاند و چرخاند تا جایی که چشمهایش سرخ شد، بیهوده منتظر نوری از جهانی دیگر که از پنجره بتابد. اما شبی حس کرد که بین آن دو، رئیس واقعی مکعب است که هر کار دلش میخواهد با واسیلی میخائیلویچ بیچاره میکند، بلند شد به آشپزخانه رفت و آن دیو را با ساطور قطعه قطعه کرد.
در انتظار کشف و شهود، برگههای تایپ شدهای را سرسری ورق زد که در آن یاد میداد مربع سبزی را از یکی از مجراهای بینی استنشاق کنید و با قدرت ذهن آن را در پیچ و خم رودههایتان دنبال کنید. در آپارتمان کسی نزدیک ایستگاه راهآهن، ساعتها صرف این کرد که روی سرش بایستد، بین دو مهندس اصلاح نکرده (ژولیده) که آنها هم سر و ته ایستاده بودند، در حالیکه تمام مدت پاهایش را به شکل ضربدری نگه داشته بود و بیرون از خانه همهمۀ قطارهایی که کمکم سرعت میگرفتند، جورابهای کاملا بالا کشیدهشان را میلرزاند. و همۀ اینها بیهوده بود.
پیشِ رو بازارچه بود، جابهجا پر از غرفه. گرگ و میش، گرگ و میش. پنجرههای یخزدۀ غرفهها از داخل روشن میشد، آنجا زمستان یخمکی از برف میفروشد با رویۀ شکلاتی و چوب بستنیِ پر از گِرِه. میتوانستی در غرفۀ رنگارنگِ نان زنجبیلی، انواع دودهای سمی و قاشقهای تاشو و زنجیرهایی از طلای مخصوصِ خیلی ارزان بخری. جالبترین پنجره یک سری شکلهای سیاه و درهم و برهم بود، قلبهای گرم از شادی، جایی که افقی به رنگ آبجو با شعلههای سرگردان در شیشۀ ضخیم لیوانهای آبجو میدرخشید، واسیلی میخائیلویچ در صف ایستاد و دورتادورِ میدانِ پر از برف را نگاه کرد.
ایزولد آنجا بود، پاهایش را باز کرده بود، کفِ آبجو روی چکمههای پارچهایاش میپاشید، با ظاهری اسفبار، سرمست و دیوانه و چهرهای پرچروک و سرخ. نور داشت میآمد و اولین ستارهها پدیدار میشدند: سفید، آبی و سبز. سوزسردی از ستارهها به زمین میوزید و موهای بدون پوشش ایزولد را بههم میزد و پس از آن که دور سرش میچرخید، به سمت درهای تاریک خروجی میرفت.
واسیلی میخائیلویچ گفت: "لیالیا".
اما او داشت با دوستان جدیدش میخندید، لیوان آبجویش را بالا گرفته بود و تلوتلو میخورد، مرد درشتهیکلی داشت در یک بطری را باز میکرد، مرد دیگری با یک ماهی دودی به پیشخوان میکوبید، بهشان خوش میگذشت.
ایزولد میخواند: "قلبم لبریز از نوای شوق است، آه، کاش این حس تا ابد دوام میآورد".
واسیلی میخائیلویچ ایستاد و بدون اینکه از جملاتش سر در بیاورد، به آوازش گوش کرد و وقتی به خودش آمد که سربازان داشتند ایزولد را دعواکنان بیرون میانداختند. اما او نمیتوانست ایزولد باشد : او مدتها قبل مرده بود.
و واسیلی میخائیلویچ انگار که هنوز زنده بود. اما دیگر فایده ای نداشت. تاریکی به قلبش فشار آورد. ساعت رفتن فرا رسیده بود. برای آخرین بار به پشت سر نگاه کرد و فقط تونل طولانی و سرد با دیوارهای یخی را دید و خودش را که با دستی به جلو کشیده، میخزید و با خشم تمام بارقههای نوری را که در طول راه روشن میشدند، کنار میزد. صف تکانی خورد و او را هل داد، گامی به جلو برداشت، دیگر پاهایش را حس نمیکرد و با خوشوقتی جام شوکرانش را از دستانی مهربان پذیرفت.
لینک کوتاه : |
