خوانشی بر داستان «تداعی»
مریم عرفانی فر
تاریخ ارسال : 28 مرداد 01
بخش : اندیشه و نقد
خوانشی بر داستان «تداعی»
پس از وقوع انقلاب صنعتی بود که انسان امروز، با جهانی تازه و نو روبه رو شد. او که تا دیروز همه چیز، از کوچکترین امور تا بزرگترین آن ها، برایش روشن و واضح بود و قطعیت داشت، امروز به مدد پیشرفت های علمی و فنی و به ویژه رواج فرضیۀ نسبیت انشتین دچار شک و تردید نسبت به جهان هستی شد. اینجا بود که دگرگونی و تحولات عمیق در اندیشه و نوع زندگی انسان رخ داد و شک و دودلی جای قطعیت و اطمینان را گرفت. بنیان های دینی و فرهنگی حاکم که پیشتر کلیسا پرچمدار و مدافع آن بود، فروریخت و جهانی دیگر یکسر متفاوت با آنچه که قبلاً بنا نهاده شده بود، تولد یافت.
در همین برهه از زمان بود که رنه دکارت پدر فلسفۀ مدرن شعار «من می اندیشم، پس هستم» را مطرح کرد و اومانیسم و انسان گرایی و انسان محوری شکل گرفت. هم زمان با این تحولات هنر به عنوان زبان گویای میان انسان ها نیز متحول شد و داستان نویسی مدرن که دیگر هیچ شباهتی با نوع کلاسیکش نداشت پا به عرصۀ وجود نهاد.
و اما در داستان تداعی، اثر «سارا محمدی نوترکی» ما نیز تقابل دو نیروی خیر و شر، عشق و نفرت، همچنین تضاد میان درست و نادرست و قانون و بی قانونی را به خوبی شاهد هستیم. اگر در متن داستان دقیق شویم و آن را واکاوی کنیم، این موضوع را به درستی درمی یابیم. اما ریشۀ این تقابل ها کجاست؟ چرا ما نمی توانیم همچون گذشته در پس هر تاریکی و نور محدود، روشنی یا دست کم کورسویی را بیابیم؟ راهمان را مشخص کنیم و به آنجایی که می خواهیم برویم، برویم.
پاسخ این پرسش ها را باید در تاریخ زیست انسان معاصر و هم¬دورۀ ما جست. اگر بجوییم قطعاً خواهیم یافت و مثلاً در داستان مذکور آنجا که نویسنده می نویسد:
«روتو کم کن. قاتل قاتل هست. مگه خرس آدم نیست؟»
سیاه نگاهم میکند مثل اینکه میخواهد بگوید نه که نیست. میگویم:
«علاوه بر اینکه در کوه و بیابان دنبال گیاهان دارویی هستم خودم را یک محیط بان وظیفه شناس میدانم.» این موضوع هویداست.
«تداعی» بیش از هر چیز نشانگر تقابل است. تقابلی که خواه ناخواه در وجود انسان ریشه می دواند و او را به سویی می کشاند که شاید خیلی مطابق میل و خواسته اش نیز نباشد، او خلاف آنچه واقعاً دلش می خواهد عمل می کند؛ زیرا در نهایت باید به این دوگانگی پایان دهد. باید تصمیمش را بگیرد و آن را انجام دهد؛ حتی اگر این تصمیم پاره کردن پیوند میان عاشق و معشوقی گره خورده در وجود هم باشد. عاشق و معشوقی که جانشان در گرو وجود یکدیگر است:
«مسیر کوه ها را عین کف دست میشناختم؛ حتی میدانستم زیر کدام سنگ چند سمندر و افعی خوابیدهاند. زیر پایم بابونهها را میدیدم که با آلالهای گلاویز شدهاند. آن وقت ارزش سوراخ شدن پاهایم را بیشتر میدانستم. بابونه را هم چیدم و در کیسهام گذاشتم، هرچند دلم نمیخواست آن را از معشوقۀ سرخ رویش جدا کنم. خب باید برای موی بلند بیبی میبردم.»
نویسندۀ داستان، در همان آغاز روایت، تکیه و تأکید بیشترش بر مکان و محیطی که روایت در آن صورت می گیرد را نشان می دهد. تشبیهاتی که به قلم نویسنده آمده است نیز فضای داستان را برای خواننده ملموس تر نموده است. تشبیهاتی مانند ابروهایی که مانند دو کفۀ ترازو خود را بالا و پایین کشیده اند، یا سیاهی شب که خودش را به هرجا که خواسته کشیده است و تشبیهاتی از این دست که تعدادشان کم هم نیست، زبان نویسنده را نرم و فضای خلق شده در داستان را تا حد زیادی تلطیف و روان نموده است. این موضوع، تلخی و گزندگی به تصور کشیده شده را تا حد زیادی کم می کند.
آنچه مهم است و خواننده را هدایت و راهنمایی می کند به سمت اینکه به خواندن ادامه دهد یا نه نقطۀ آغاز است؛ یعنی همان نقطۀ طلایی، جایی که تکلیف خواننده و نویسنده خودبه خود روشن می شود.
و اما در همین نقطۀ آغاز، در داستان «تداعی» ما به عنوان خواننده، متوجه محدودیت و محصور بودن شخصیت داستان می شویم. همانی که گیر افتاده در چهارچوبی و جز ذهنش، کسی یا چیزی یارای آن ندارد که از این حصار تنگ برهاندش:
«نور در یک شعاع محدود بر حیاط چهارضلعی که گاهی من اول آنم و گاهی آخر آن روی زمین فرو میپاشد. پشهها گرد حباب نورانی قیقاج میروند و سیاهی شب هر جا که بخواهد خودش را کشیده است. نگاهم را بر کف پوش سیاه ترک خورده میدوزم و خودم را بالا و پایین میبرم.»
حیاط چهارضلعی و نور محدود که برفضا می پاشد، تاریکی مطلقی که بر محیط احاطه دارد همگی نشانگر همان اسارت است که در بالا به آن اشاره کردیم.
گفتیم ما به عنوان انسان های این دوره دیگر نسبت به گذشته، آن اطمینان و قطعیت ها را نداریم. در جایی دیگر در داستان «تداعی» ما باز هم با این تردیدها روبه رو هستیم:
«دپرگل تا آن روز نمیدانست مهره تاسه چیست و چه کاربردی دارد؛ اما خودش بعد پنج شش روز گفت: مهره را که به جلو یقۀ مراد سنجاق کرد حالش رو به بهبودی نهاد؛ اما این مهرهها برای من که مدام از لرزش اندام انگشت رنج میبردم، هرگز چاره ساز نبود. اعتراف میکنم بارها ظروف میناکاری توی دکور خانهمان را شکستم.»
«تداعی» بیش از هرچیز نمایشگر ذهن انسان هایی است که کسی نمی تواند آن را بخواند. ذهن انسان در اینجا به نوعی فقط و فقط متعلق به خود اوست و کسی را توان آن نیست که بر آن ورود کند و قادر باشد رازهای نهفتۀ آن را کشف نماید. دنیای ذهن دنیایی است که با او به وجود می آید و با او دفن می شود و از بین می رود، چنانکه نویسنده خود اعتراف می کند که:
«رئیس دادگاه که توی تاریکی قدم میزند و چشمش جهان مرا نمیبیند میگوید:
«لابد این جور که شما میگویید پنج هزار سال پیش قبل از مصریها هم نباید جسد حیوانات رو مومیایی میکردند.»
وکیل عرق پیشانیاش را پاک میکند و میگوید:
«بایست از حیواناتی استفاده میکرد که به صورت طبیعی مرده باشند.»
کلام آخر اینکه کسی نمی تواند ذهن دیگری را بخواند و بفهمد و این شاید رمزورازی باشد برای ما در این دنیا و شاید به قول همان باغبان در داستان مذکور «دنیا پر از رمز و رازه پسر!»
پی نوشت: داستان «تداعی» نویسنده: سارا محمدی نوترکی، این داستان در نشریۀ تخصصی و بین المللی ادبیات متعهد منتشر شده است.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه