| نقدی بر شعری بلند از علیرضا عباسی نوشته ی دانیال آزرده |
|
|
نویسنده : دانیال آزرده تاریخ ارسال : 2 آذر 04 بخش : |
|
نقدی بر
شعری بلند از علیرضا عباسی در کتاب ِ « بوییدن تنی که در میانه نبود »
نوشته ی : دانیال آزرده
شعر حاضر همانند موجودی که پوست خود را هر چند صفحه یک بار می کند ، از لایه های تودرتوی معنا عبور می کند ، بی آنکه به خواننده اجازه دهد در ساحل معنای واحدی لنگر بیاندازد . این شعر نه در پی روایت است ، نه در پی تصویرسازی منفرد ، بلکه در پی خلق فضایی است که خود را میان تکه تکه گی ها و غیاب ها روایت می کند و عنوان کتاب که به طرزی هولناک و حسی با فعل « بوییدن » آغاز می شود ، خود اولین تله ی حسی و فلسفی را پهن می کند ، چگونه می شود تن ِ غایب را بویید ؟ این همان پرسش بنیادین این شعر بلند است که در سراسر آن ، همچون طنین یک نت ممتد ادامه می یابد.
عنوان کتاب نه یک نام گذاری ساده ، که یک میدان مغناطیسی معنایی است . فعل « بوییدن » به حضوری بی واسطه و فیزیکی اشاره داره ، اما بلافاصله با « نبودن » در تضاد قرار می گیرد . این تضاد دوباره همان پرسش بنیادین شعر را پیش می کشد ، چگونه می شود غایب را حس کرد ؟
شاعر در حرکتی زبان را علیه خودش به کار می گیرد ، از واژه ها به جای اینکه برای گفتن استفاده کند برای پنهان کردن استفاده می کند . هر تصویر بلافاصله به دست تصویر بعدی بی اعتبار می شود ؛ هر سطر سایه ی سطر پیش از خود را می بلعد . این استراتژی تخریب مدوام که شاید خود شاعر هم از آن بی خبر باشد و در آنی به نوشتن شعر روی آورده است ، شعری می سازد که نه آغاز دارد نه پایان ، بلکه در یک اکنون ِ ممتد غوطه ور است ، اکنونی که نه فقط لحظه ی حسی که لحظه ی فقدان را به ثبت می رساند .
یکی از موفق ترین لایه های شعر ، استفاده از بُعد لمسی و بویایی به جای نگاه است . در جهانی که ادبیات معاصر در اکثر موارد دیدمحور است ، شاعر با پافشاری بر حس بوییدن و لمس کردن ، نوعی مقاومت حسی در برابر سلطه ی نگاه ایجاد می کند . این مقاومت ، غیاب ِ تن را به حضوری فرازمانی و فرامکانی بدل می کند ، حضور ِ چیزی که وجود ندارد اما ردپایش بر حس شاعر باقی ست .
در مجموع این شعر بر محور فقدان نوشته شده است ، اما فقدان را همچون خلائی بی صدا نشان نمی دهد ، بلکه آن را به یک موجود زنده و نفس کش تبدیل می کند ، موجودی که با هر بازدم ، جهان را بوی دیگری می بخشد . این اثر هم زمان با آزار دادن و لذت دادن ، خواننده را به جایی می برد که نه حضور آرام بخش است و نه غیاب رهایی بخش .
این شعر به جای روایتی خطی و داستانی ، واژه هایش بر روی حلقه های تصویری بنا شده است . این حلقه ها همچون قطعات موزاییکی در کنار هم می نشینند و از طریق تکرار های معنایی و حسی به هم وصل می شوند که چنین ساختاری باعث می شود روایت خطی را قربانی تعلیق حسی کند . این تعلیق در شعر حاضر ، هم زمان هم مخاطب را به کشف معنا وا می دارد و هم او را در فضای ابهام نگه می دارد :
« کلمات رها
معلق در پرزهای سبک
در پیچ و تاب هیچ .
سکوت . ... »
در این ساختار تعلیقی ، معنای نهایی نه در پایان شعر بلکه در تکرار و بازگشت موتیف ها شکل می گیرد .
و یکی از نقاط قوت اثر ، تغییرپذیری ضرباهنگ آن است . سطرهای بلند ، جریان فکری و سیلان ذهنی را القا می کنند ، در حالی که سطرهای کوتاه ، حکم نقطه گذاری احساسی را دارند . این جابجایی در طول و کوتاهی ، شعر را دارای موسیقی ای تنفسی کرده است ، یعنی ریتم شعر بر اساس وزن عروضی نیست بلکه از تغییر در فشار و رهاسازی زبان حاصل می شود .
« و تو بی کرانه
بی تن
مرا به آغوشت می خواندی ... »
و همین ویژگی جابجایی مداوم طول سطرها به ما نشان داده است که شاعر از پس موسیقی درونی شعر برآمده است .
زبان شعر امروز باید دارای جسمیتی باشد ، همانگونه که براهنی همیشه بر جسمیت زبان در شعر تاکید می کرد . زبان نباید فقط ابزار بیان باشد بلکه باید خود به یک موجود حسی بدل شود . در این شعر ، واژه ها بار لمسی و بویایی دارند و اغلب کیفیت بصری در مرتبه ی دوم قرار می گیرد . این اولویت بخشی به حس بویایی و لمس ، فضای شعری را از سلطه ی دیدمحوری رایج در شعر معاصر بیرون می آورد و تجربه ای بیولوژیک تر می سازد .
« سکوت برای شنیدن کافی نبود
دست کشیدم بر صداهای درون
در اعماق
روح مرطوبت نمناکم می کرد
روحت با نوشته هایی دیر سال .
دست کشیدم بر زبانت در حال سوختن ... »
محور اصلی این شعر ، غیاب است ، اما نه به صورت خلا یا سکوت ؛ بلکه به شکل ِ حضوری پنهان . تن ِ غایب همچنان از ردِ بو ، تماس یا خاطره در متن حضور دارد و باعث چیزی شده است که آن را می توان مفهوم مضاعف نامید . حضور در عین غیاب و غیاب در عین حضور . شاعر ، این وضعیت را از طریق پیوند دادن تصاویر متناقض و هم زمانی ِ حس ها به شکلی چند لایه به نمایش می گذارد
« و تو می گریختی در آغوش رنگ و عطر
و ابرهای خاکستری در چشمانت می گریختند
گمت کرده بودم
قرن ها
و اکنون بر دیواره های روح بازمی شناختمت ... »
و با وجود ساختار موزاییکی و عدم اتکا به روایت سنتی که این خود نشان از مدرنیته در این شعر می دهد . شعر از طریق بازگشت های واژگانی و حسی انسجام پیدا می کند و موتیف هایی مثل بو ، رنج ، تن ، تصویر و میانه ؛ واژگانی مرتبط اند که مانند نخ هایی پنهان بندهای پراکنده را به هم متصل می کنند که این نوع انسجام را انسجامی درونی می نامیم ، انسجامی که نه از داستان گویی ، بلکه از تکرار های هدفمند در لایه ی زبان و حس شکل می گیرد .
در مجموع این شعر بلند ، با بهره گیری از زبان حسی و ساختار غیر خطی ، تجربه ای از غیاب را می سازد که به جای حذف ِ حضور ، آن را به شکلی پنهان و جسمانی احضار می کند ، این شعر نمونه ای روشن از مدرنیزم در ادبیات است : شکستن مرکزیت روایت ، تمرکز بر جسمیت زبان و ساختن فضایی که معنا در آن نه به عنوان یک پیام ، بلکه به عنوان یک تجربه ی حسی و ذهنی عمل می کند .