عنکبوت نفرینشده | |
نویسنده : اسماعیل زرعی تاریخ ارسال : 9 خرداد 99 بخش : |
....
: به سرم زد يك معلوماتی صادر بكنم... يك جور قضيه.... اسمش را گذاشتم « عنكبوت نفرين شده »araignee maudite عنكبوتی است ننهاش عاق كرده.... عاقوالدين كه میدانی چيست؟ اين يكی را ننهاش نفرين كرده و ديگر نمیتواند تار بتند.... بنابراين نمیتواند اغذيهی خودش را دربياورد... اجباراً كنجنشين شده و غصه میخورد. وليكن گشنگی بهش زور میآورد، میرود سراغ مور و ملخ و مگسی كه به تار عنكبوتهای ديگر افتادهاند. اما هر وقت سر میرسد، میبيند كه فقط جلدشان مانده و عنكبوتهای چاق و سالم هرچه خوردنی بوده تمام كردهاند... بعد از زور تنهائی میرود به سراغ سوسك و خرچسونهها. آنها هم بهش بیمحلی میكنند...
و خودش زد زيرِ خنده: هان؟ چطور است؟
: اصلش را برايم بخوانيد!
: هنوز آنجور كه دلم میخواست نشده... مگر نمیدانی كه كارِ ناتمام را نبايد زير چشم نامحرم گذاشت؟...
بعد با حالت افسرده: گاس هم تمامش نكنم!...
از کتاب «آشنايی با هادی صداقت. »
نوشته: م. ف. فرزانه. صص223-224، چاپ دوم 1374
« نشر مركز »
ننهعنكبوت از شدتِ درد و لذت به خودش میپيچيد. آنقدر آه و نالههای مكيفِ پُر سر و صدايی راه انداخته بود كه همهی فضای مستراح را پُر میكرد. طوری عرق میريخت و سرش به كار خودش گرم بود كه اگر دنيا كنفيكون میشد، اصلاً اهميت نمیداد. در حقيقت عادتش بود كه در اين لحظات جز به خودش و به پايين تنهاش به هيچكس و هيچچيزِ ديگر اعتنا نكند؛ حتا به منيجهخانومِ طفلك كه آنهمه جنبوجوش كرده، تلاش كرده بود تا برای او جفتی دست و پا كند و حالا خودش آن پايين، ساكت و مظلوم گوشهجايی نشسته بود و بیقرار پايين تنهاش را به ديوار میماليد و مرتب آه میكشيد و حسرتزده به بالا زل زده بود و يكريز میناليد: ای خدا جون پس كی ديگه منم بالغ میشم تا همیجوری واسه خودم كيف كنم؟!
اما بعكسِ او، آميزمحمود كه تحمل ديدن و شنيدن اين صحنه و اين همه شلوغی را نداشت، تند و تند دور خودش میچرخيد؛ میغريد؛ زيرِ لب فحش میداد و هر قدر سعی میكرد به بالا نگاه نكند، در هر چرخی كه میزد برای لحظهای هم كه شده از زيرِ ابروهای گره خوردهاش چشمش به آن دو میافتاد كه حالا ديگر در واقع يكی شده بودند و وضعيت و حالتشان در ذهنش نقش میبست و همين نگاههای غير ارادی، بيشتر غيرتیاش میكرد و بيشتر به جانش آتش میزد؛ آنقدر كه مدام به خودش و به اطرافيانش لعنت میفرستاد و تكرار میكرد: تف به اين دنيا. تف به اين زندگیِ سگی!...
آنقدر او به در و ديوار و به خودش و اطرافيانش و هرچه هست و نيست فحش داد، غر زد و دور خودش چرخيد و آنقدر منيجهخانوم آه كشيد و به نفسنفسها، عرق ريختنها، پيچ و تابها و آه و نالههای ننهاش دقيق شد تا عاقبت كارشان به پایان رسید. همين كه عنكبوتِ نر، بیحال گوشهای افتاد، ننه چند دقيقهای ماند تا نفسی تازه كند و لذتِ مشت و مال جانانه را زيرِ دندانهای نداشتهاش مزمزه كند. بعد با دستهای درازِِ بیقوارهی پوشيده از پُرزش عرق سر و صورتش را خشك كرد و سلانهسلانه به طرفِ نر خزيد. كنارش زانو زد و با حوصله مشغول پاره كردن و خوردنِ او شد. طبق معمول خوردن را از شرمگاه شروع كرد.
همانطور كه مشغول جويدن و بلعيدن بود، صدای آميزمحمود را شنيد كه میغريد: فرهادكُش. فرهادكُشِ كثيف. بهخدا ما از نژادِ عقربيم نه عنكبوت!
اما او برای آن كه عيشاش منقص نشود، اعتنايی به آميزمحمود نكرد. صبر كرد تا آخرين ريزههای بهجا مانده از لاشه را به نيش بكشد. بعد، دور پوزهاش را پاك كرد؛ دستی به سر و زلفش كشيد؛ سير و پُر نگاهی به پسرش انداخت و غريد: چيه؟ چه مرگته هی زرزر میزنی. كرديش كوفتم با اين چُس نالههات. چی میگی تو زغنبوط. چی میخوای از جون من؛ ها؟...
آميزمحمود رو به او ايستاد. رگهای گردنش سيخ شد. چشمهايش از حدقه بيرون زد. داد زد: چی میخوام؟! هيچی. فقط میخوام بدونم كی میخوای دست از هرزگی برداری. اين برنامهی لجنو تا كی میخوای كِشش بدی آخه!
ننهعنكبوت تشر زد: تو را سننه تخمِ جن. تو را چه به اين غلطا؟!
همين بگومگوی كوتاه باعث شد تا طبق معمول دعوای هميشگی بين مادر و فرزند بالا بگيرد. هميشه همين كلمات يا كلماتی مشابه، مقدمهی شروع داد و فرياد و فحش و لج و لجبازی میشد. البته نه كه رفتار و خواستههای ننهعنكبوت با ننهعنكبوتهای ديگر مغاير باشد يا زيادهخواه باشد، يا بخواهد عمداً حقخوری و حقكُشی كند و چه و چههای ديگر. اصلاً نقل اين حرفها نبود. میشود گفت در عالم عنكبوتها روحيه و رفتار او دور از عرف نبود هيچ، حتا دقيقاً طبق استاندارد هم بود مثل همهی ماده عنكبوتهای ديگر كه به آلافالوفی رسيده بودند. فقط ضعف از آميزمحمود بود كه به علتِ حساسيت و زودرنجی زيادی كه داشت نمیتوانست ببيند ننهاش هرازگاهی نره عنكبوتِ گردنكلفتی را بهخودش بكشد، الكی آه و ناله سر بدهد و بعد از پايانِ كار مثل گرگِ گرسنه بنشيند پارهپارهاش كند و بخوردش. تازه، برای انجام اين خوشگذرانی وقيحانه از آنها هم كمك بخواهد. اگرچه او از وقتی كه خودش را شناخته بود بارها و بارها شاهدِ اين قبيل معاشقههای بهقول خودش جنونآميزِ مسخره شده بود و بهخوبی میدانست ماده عنكبوتهای ديگر، خصوصاً آنهايی كه از همه چاقتر و پيرترند از اين قاعده مستثنا نيستند؛ اما هرگز به ديدن اين صحنهها عادت نكرده بود هیچ، حتا روزبهروز هم حساسيتاش نسبت به آن بيشتر میشد؛ بيشتر زجر میكشيد و احساس بيزاری میكرد؛ خصوصاً كه میديد ناخواسته ناچار است نقشِ قرمساقها را بازی كند جانبهلب شده بود؛ بهقدری كه دلش میخواست بزند اين بساطِ شرمآور را بههم بريزد؛ اما نه از لحاظِ قدوقواره همپای ننهاش بود و نه توانايی پنجه انداختن با او را داشت و نه میتوانست با اَخم و تَخم و حرفِ حساب مانع هرزگی و خونخواریاش بشود. ناچار فقط خونِ دل میخورد؛ غرغر میكرد و فحش میداد. البته گاهی هم جسارت را بهحدی میرساند كه روبهروی مادرش بايستد و به او امر و نهی كند؛ اما مدام بازندهی مبارزه خودش بود؛ چون بعد از اين كه میديد حريفِ زبانِِ دريدهی ننهاش نمیشود بهاجبار كوتاه میآمد؛ سرِ جايش خِپ میكرد و با نفرت به دوروبرش نگاه میكرد و مرتب میگفت: تف به اين زندگی. تف به اين دنيا!
دنيای او، يك مستراح بود؛ يكی از همين مستراحهای قديمی گوشهی كاروانسرايی در بيابانی برهوت؛ با سقفِ ساخته شده از شاخههای كژومژِ چوبهای ضخيم و باريكِ خشكيدهای كه داخلشان را موريانه خورده و لابهلایشان هزاران ساس و كنه و رتيل و عقرب و سوسك و خرچسونه و انواع جانوران ديگر لانه كرده بود. ديوارهای اطراف پوسيده، و كاهگِل جایجايی از آن ريخته بود. از زيرِ فروريختگیها خشتهای گِلی مثل دندانهای سياهِ مردهها بيرون زده بود. جلوی در، پردهای از گونی پارهپورهی زبری آويزان بود كه در طول سالیان ريشههای پاييناش از گِل و گُه منگوله بسته بود طوری كه اگر كسی برای قضایحاجت داخل میشد و روی چاهك مینشست، با هر پس و پيش شدنِِ دامنِ هميشه خیسِ گونی، منگولههای گُه به سروصورتش ساييده میشد.
چاهكِ عميق و دهانگشادِ مستراح مدام لبالب از نجاست بود؛ آنقدر كه هر مسافری ناچار بود روی پنجهی پاهايش بلند شود؛ با احتياط داخل برود و دقت كند حتماً پا روی دو قلوه سنگِ بزرگی كه اينطرف و آنطرفِ چاهك گذاشته بودند بگذارد. موقع تخليهی رودههايش هم مواظب باشد تعادلش را از دست ندهد مبادا توی باتلاقی از شاش و گُه بيفتد. همچنين با يك دست گوشهای از پرده را بگيرد نكند كسی بیهوا بيايد آن را پس بزند و عورتش را ببيند.
هرچند تابستانها بهنسبتِ گرمای هوا تا اندازهای از حجم گنداب كاسته میشد و بهجایش، وزوزِ انبوهِ مگسهای درشتِ سبزرنگِ براق و بوی سنگين و سرگيجهآورِ نجاستِ خشك شده فضا را میانباشت اما در فصلهای ديگر اوضاع بهشدت وخيم میشد. بخصوص در فصل بارندگی كه البته بهندرت بارشی در كار بود؛ همين كه برف يا بارانی میباريد، آبِ زردِ بوگندويی روی سقف راه میگرفت؛ از سوراخهای ريز و درشتِ كاهگِل بام به داخل میريخت؛ در و ديوار را خيس میكرد. از آنطرف هم آب و گِل و پِِهِِنهای آب شدهی بیرون رو به مستراح سرازير میشد و ديوارهايش را تا نيمه میپوشاند. آنوقت ديگر هيچكس جرأت نداشت قدم در آن حوالی بگذارد.
اين كاروانسرای درندشتِ قديمی كه سرِ راهِ زوار بنا شده بود، هميشه شلوغ بود. خر و اسب و گاو و قاطر و آدم تویش میپلكيدند و از هر گوشهاش يك نوع صدا بلند بود. صداهايی كه شب و روز خاموشی نداشت.
آميزمحمود و خانوادهاش در اينطور محيطی زندگی میكردند. ننهعنكبوت تورِ محكمِ بسيار بزرگش را كنج سقف، در بالاترين نقطه گسترده بود و مثل ملكهای كه روی تخت جلوس كرده باشد با جثهی چاقِِ درشتِ پوشيده از پُرزهای بلندِ ضخيمش در وسط آن كمين كرده بود. كمی پايينتر از او، آميزمحمود و منيجهخانوم آبجی كوچكش، تورهای خودشان را كه به نسبتِ سنشان كوچکتر بود موازاتِ هم پهن كرده بودند. اين سه تور طوری نزديك به هم تنيده شده بود كه اگر كسی از پايين نگاهشان میكرد خيال میكرد يكی هستند. تفاوتشان فقط در رنگ و مقدار گرد و خاكی بود كه روی هريك نشسته بود. تورِ منيجهخانوم از آن دوتای ديگر سفيدتر، نازكتر، تميزتر و سبكتر بود اما تور ننهعنكبوت كه به مرور زمان لايهلايه غبار جذبش شده بود نهتنها سنگين شده و لَش انداخته، حتا رنگش هم از خاكستری روشن به دودی چركينی گراييده بود.
برخلاف منيجهخانوم و آميزمحمود كه هر وقت حوصلهشان سر میرفت بلند میشدند، گشتی در اطراف میزدند و توی سوراخسنبههای ديگر سر میكشيدند، ننهعنكبوت اصلاً مقرِ فرماندهیاش را ترك نمیكرد. سالی دوازده ماه مثل كوهِ قلنبهای آن بالا خيمه زده بود و با چشمهای ريزِ مكارش همهجا را زيرِ نظر داشت. گاهگاهی در جوابِ اصرارهای دخترش كه از او میخواست با آنها به گردش برود، قِر و قميشی به سر و كمرش میداد؛ صدايش را نازك و محزون میكرد و میگفت: نه ننهجون، فدات شم، نمیآم. من بايس همیجا بمونم و همهجا رو بپام نكنه دشمنمشمنی بهمون شبيخون بزنه تخت و بختمونو ازمون بسونه. همه كه نباس برن تفريح؛ يكی میباس خودشو فدای ديگرون بكنه تا بقيه راحت باشن. شوما برين خوش باشين. فقط زودی برگردين ها!
اگرچه اين جواب آنقدر سرشار از گذشت و بزرگواری بود كه اشكِ شوق و حقشناسی در چشمهای منيجه جمع میكرد اما به عقيدهی آميزمحمود خانهنشینیِ بیبی از بیچادریاش بود. میگفت: علتِ این پستون به تنور چسبوندنها همه از ناتوانیه!
او يقين داشت اگر مادرش جوان، چابك و تندرست بود نه تنها اينجور خاصهخرجی نمیكرد، بلكه قبل از هركاری اول با تيپا آن دو زنگولهی مزاحم را از سر راهاش دور میانداخت تا بعد خودش تك و تنها به سير و سياحتِ همهی زوايای مستراح بپردازد و هرجا كه خواست بساطِ عيش و نوشش را راه بيندازد؛ اما حالا چه كند با پيری كه پاك دست و پايش را توی گِل گذاشته بود.
راستی هم كه ننهعنكبوت بهقدری پير شده بود كه مشخص نبود چند سال يا چند قرن عمر كرده است؛ اما مشكلاش فقط پيری نبود، بلكه چاقی بیش از اندازهاش هم بود؛ طوری كه بهسختی میتوانست خودش را جابهجا كند و اگر فشار گرسنگی نبود، هيچوقت به خودش زحمت نمیداد به طرفِ شکارهایی که به دامش میافتادند بخزد. از طرفِ ديگر كه مهمترين قسمتِ قضيه بود، كژوكوله شدن دست و پا و ضخيم شدن پُرزها و از ريخت افتادن هيكل و قيافهاش بود كه ديگر توجه هيچ نری را جلب نمیكرد و او ناچار بود برای رسیدن به بزرگترين دلخوشیاش در زندگی، به بچههایش متکی باشد. پس هروقت هوس جفتگيری میكرد، خصوصاً در فصل بهار كه شهوت غلبه میكرد، ناگريز بود قبل از هر اقدامِ جدی، همانطور كه روی تور گَرد و خاك گرفتهاش خيمه زده بود، كمی خودش را جابهجا كند تا تارها مرتعش شوند و ارتعاشاش، توجه بچههايش را به او جلب كند.
اينطور مواقع منيجهخانوم هميشه بهمحض شنيدنِ اعلامِ خبر، دست و پايش را جمع میكرد. هر كاری داشت، كنار میگذاشت. ساكت و مؤدب، گوش بهزنگ رو به مادر مینشست. آميزمحمود هم تا قبل از بلوغ دقيقاً همتای آبجیاش بود اما از وقتی كه بالغ شده بود، اطاعتِ محض و آماده بهخدمتیاش رنگ باخته، جايش را نارضايتی گرفته و روزبهروز به شدتاش اضافه شده بود؛ طوری كه اخيراً ديگر بیآن كه از جايش جنب بخورد، فقط غرغر میكرد؛ سر میچرخاند و از گوشهی چشم به او زل میزد.
بعد، ننهعنكبوت قيافهی فيلسوفمآبی به خودش میگرفت و سعی میكرد تا جايی كه ممكن است نگاه و گفتارش نافذ و مؤثر باشد. چند سرفهی پيايی میكرد تا سينهاش صاف شود. آنوقت بیآن كه چشم از بچههايش بردارد، با صدايی شبيه پارسِِ سگ میگفت: عزيزای من خوب گوش كنين ببينين میخوام واسهتون چی بگم. چيزی كه میخوام بگم هم واسه دنياتون خوبه، هم واسهی آخرتتون!
بعد از اين مقدمهی كوتاه، بلافاصله سخنرانی پُر از تهديد و ارعابِ هميشگیاش را شروع میكرد. موضوع آن در بارهی حقوالدين و عاقوالدين بود و اين كه حق پدر و مادر آنقدر زياد است كه هر بچهای حتا اگر بهقدری پير شده باشد كه گيساش سفيد، يا ريشاش تا روی نافاش رسيده باشد، باز هم نمیتواند از اوامر آنها سرپيچی كند و مجبور است تا عمر دارد به همهی خواستههایشان تن بدهد و همهی دستورهایشان را موبهمو و به بهترين شكلِ ممكن انجام دهد تا هم در دنيا سعادتمند باشد و هم در عُقبا رو سفيد. اما اگر خدای ناخواسته كوچكترين خطا يا سهلانگاری از او سر بزند، عاقبتبهشر میشود. اگر هم عاقوالدين بشود كه ديگر مطمئناً دچارِ عذاب الهی است. هيچوقت رنگِ خوشی به چشم نمیبيند. تا زنده است پشيمان، سرگردان و بدبخت است. وقتی هم كه بميرد، توی قبر تا قيامِِ قيامت با مار و اژدها و كژدم مونس میشود. در آن دنيا هم جايش قعر جهنم است و نجاست به خوردش میدهند و چكارش میكنند و چه بلاهايی سرش میآورند و هزار چه و چههای ديگر.
آنچه گفته میشد بهقدری تكرار شده بود كه شنيدن يا نشنيدناش هيچ فرقی نداشت. آميزمحمود هميشه در طول سخنرانیهای ننهاش يا پشتِ سرِ هم خميازه میكشيد و چُرت میزد، يا زيرلب فحش میداد؛ اما منيجهخانوم طوری سراپا گوش میشد كه انگار برای اولين دفعه است اين حرفها را میشنود. ننهعنكبوت هم كه حيرت و هراس را در چشمهای دخترش میديد، تشويق میشد طوری به گفتارش رنگ و لعاب بزند تا مطمئن شود حسابی توی دل بچههايش را خالی كرده است. بعد، نفسی تازه میكرد و اين مرتبه از زحمتهايی كه هر مادری برای بچههايش متحمل میشود میگفت و اين كه زايمان چه به صورتِ شكمزايی باشد يا تخمگذاری، اصلاً تفاوتی ندارد چون در هر دو صورت مادرِ بيچاره موقعِ وضع حمل راستراستی تا توی دهن مرگ میرود و برمیگردد. تازه، بعد از آنهمه سختی چيزی هم نصيبش نمیشود جز شبنخوابیها و شير دادنها و غذا خوراندن و مراقبتهای دائمی و شستن ان و گُه بچهاش. و اضافه میكرد: شوما خيال میكنين يه ننه چه توقعی از تولههاش داره؟ بهخدا هيچی. همیقد كه گوش به فرمونش باشن و قدر زحماتشو بدونن واسهش بسه. همين و بس!
رشتهی كلام كه به اينجا میرسيد، منيجهخانوم پاك احساساتی میشد. اشك توی چشمهايش جمع میشد. مُفاش را بالا میكشيد. سر تكانتكان میداد و همراه با آهی كه از سينه بيرون میداد، میگفت: آره واله. آره واله....
و هرچه سعی میكرد دنبالهی كلامش را بگيرد، چيزی به فكرش نمیرسيد. پس ساكت میماند و با پشتِ دست اشك و مُفاش را پاك میكرد. البته اين ابراز احساساتِ علنی مربوط به دورانی بود كه هنوز آميزمحمود ياغی نشده بود؛ چون بعد از اين كه او بنای نارضايتی و مخالفت را گذاشت، اينطور مواقعی پوزخند میزد و با لحن تمسخرآمیزی میپرسيد: تو از كجا میدونی حرفاش درسته كه زودی آبغوره میگيری. مگه تا حالا زاييدی؟
منيجهخانوم يكیدوبار جواب داده بود: خب راس میگه ديگه. منم همی كه بالغ شم صاحاب توله میشم!
و رو به ننهعنكبوت، با صدای نازکِ بغضآلودی پرسيده بود: مگه نه مامانجون؟
ننهعنكبوت چشمغرهای به آميزمحمود رفته، جواب داده بود: پس چی ننهجون. تو هم صاحاب توله میشی. اصلاً هر مادهای صاحاب توله میشه. اگه نشه كه ماده نيس!
و با تحکم اضافه كرده بود: لازم نكرده گوش به حرفای اين تخمِ حرومِ كافر بدی. اگه عقل و شعور داشت كه اين همه خون به دل من نمیكرد؛ زنازادهی ولدِ چموش!
اما بدوبيراهها و توپوتشرها تاثيری نداشت هيچ، حتا آميزمحمود را جریتر میكرد تا هر دفعه متلك و زخمزبانِ بيشتری نثارشان كند؛ آنقدر كه حالا ديگر منيجهخانوم همين كه دچار احساسات میشد، فقط دلش را خوش میكرد به اين كه اشك در چشم بغلتاند و مرتب مُف بالا بکشد و يواشيواش سرش را به نشانهی تأييد تكان بدهد. جرأت هم نكند نيمنگاهی به آميزمحمود بيندازد؛ چون میدانست او با آن چشمهای ريزِ موذیاش پوزخندزنان همهی حركاتشان را زير نظر دارد.
باری، بندِ بعدی سخنرانی در بارهی رابطهی زن و مرد بود و اين كه آميزشِ اين دو موجود ضروریست؛ و جماع، يكی از اركان اصلی زندگی هر جانداری محسوب میشود و بهقدری مهم استكه حتا در روايات نقل كردهاند اگر كسی بالغ باشد و عزب بماند، تا زمانی كه جماع نكند، زمينِ زيرِ پايش مدام لعن و نفريناش میكند و از خدا میخواهد سنگينی وجودِ نجسِ او را از روی كرهی ارض بردارد؛ و هر كس به اين قاعده تن ندهد، دچار عذاب الهی میشود.
در همين جا ننهعنكبوت بلافاصله اضافه میكرد: ولی بهتون بگمها، اين موضوع چون خيلی مهم و حساسه هركی نمیتونه واسهش تصميم بگيره. يعنی هر تولهای نمیتونه سی خودش بگه من ديگه بالغ شدهم و بايس برم جماع كنم. فقط پدر و مادرن كه میتونن تشخيص بدن تولهشون كی بالغ شده و كی نشده. اگه زبونم لال تولهی تُخسی پيدا شه بخواد خودش معين كنه بالغ شده يا نه، اونوقته كه يهو دچار غضبِ الهی میشه. به مرادِ دلش نمیرسه هيچی؛ خدا درِ رحمتشو هم به روش میبنده. فهميدين؟... خب، پس گوش كنين ببينين چی میگم. حالا موقعيه كه من باس وظيفهی شرعی خودمو انجام بدم!
آن وقت به اصلیترين و مهمترين بخش از سخنرانیاش میپرداخت. در اين قسمت از دخترِ عزيز دُردانهاش میخواست همين كه او علامت داد، دستبهكار شود؛ تند و تند بوهای تحريكآميز از خودش بيرون بدهد و همانجا، روی تورِ تنيدهاش سروصدا راه بيندازد تا توجه نرهايی كه اين گوشه و آن گوشه مخفی بودند را جلب كند. همين كه سروكلهی نری پيدا شد، زود انتشارِِ بو را قطع كند. سرِ جايش خِپ بكند و جيك نزند و تا جايی كه میتواند طوری خودش را جمعوجور و كوچك كند كه به چشم نيايد. باقی كار را بسپارد دستِ او. بعد با اخموتَخم به آميزمحمود تشر میزد: تو هم اون تن و بدنِ گُندهی بیخاصيتو تكون بده گاس به دردِ كاری خورده واشی!
احتياجی به توضيح نبود. منظورش اين بود كه آميز محمود میبايست تور زيرِ پايش را محكم در پنجههايش بگيرد؛ طوری بايستد كه انگار رو به بالا خيز برداشته و در حالی كه سرش را سيخ گرفته است، عقب و جلو برود و رو به مادرش پارس كند تا نرهايی كه آن دور و بر هستند خيال كنند اين بابا يكی از عشاقِ سينهچاكِ بانویی است كه آن بالاست و مطمئناً هم بانو لعبتی است كه نظير ندارد. بعد كه يكی از نرها تحريك شد و به تله افتاد، منيجهخانوم دوباره انتشار بو را از سر بگيرد تا عنكبوتِ نر خيال كند بو، بوی بانوست. آميزمحمود هم تا پايان دقايق طولانی آمیزش ننهاش همان حركات را انجام بدهد و سروصدا كند تا نر حريصتر باشد و معاشقه را با شور و شوق زيادتری انجام بدهد و متوجه هم نشود چه كلاهِ گشادی سرش گذاشتهاند.
اگرچه تا قبل از بلوغ، آميزمحمود هم مثل منيجهخانوم به همهی خواستههای ننهاش بیكم و كاست تن میداد اما از وقتی كه رگِ غيرت و مردانگیاش جنبيده، حس كرده بود چيزی در وجودش تغيير كرده است، ديگر اين ماموريت را کسر شأن خودش میدانست و سعی میكرد از هر راهی كه میشود زير بار نرود.
اوايل جرأت نداشت مخالفتش را علنی كند؛ فقط دل خوش كرده بود به اين كه حركاتش كُند و سروصدايش بیرمق باشد. به خاطر همين بیحالی، ننهعنكبوت چه توپ و تشرها و چه سركوفتهايی كه بهش زده بود بماند. بعدها كه ديده بود از اين راه به جايی نمیرسد، لج كرده، از فرمانِ ننه سرپيچی كرده بود. ديگر نه پارس میكرد و نه نمايشِ به گفتهی خودش مسخره را اجرا میكرد. در حقيقت آشكارا اعلان جنگ داده بود. وقتی كه ننهعنكبوت علتِ مخالفتش را پرسيده بود، با صدايی لرزان اما رُك و پوست كنده جواب داده بود: من ديگه بزرگ شدم. حاضر نيسم جاكشی بكنم. واسهی خودم يه پا مَردم. میفهمی؟
ننهعنكبوت طوری با دقت سراپايش را ورانداز كرده بود كه انگار برای اولين بار است او را میبيند. بعد، سری تكان داده، گفته بود: گمونم راس میگی. دارم با چشای خودم میبينم. خب پس چرا معطلی؟ اگه راسراسی شاشت كف كرده، بيا خاليش كن تو كمرِ من ديگه چرا خجالت میکشی؟
همين حرف آتشی شده، به جان او افتاده بود. فرياد زده بود: آخه به تو هم میگن زن. آخه به تو هم میگن مادر!
و بهسختی جلوی تركيدن بغضش را گرفته بود. بعد از مکثی کوتاه دوباره داد زده بود: اگه قراره با زنی مثِ تو جفت شم اصلاً از بيخ و بُن مردانگیمو میكَنم، میندازم دور!
ننهعنكبوت چشمغرهی مهيبی به او رفته و غريده بود: زياد مردی و مردانگیتو به رخم نكش ها، مُردنی. من با همی زن بودنم هزارون مردِ گِت و گُنده رو جوری مالوندم كه تا ابد پا نشن. مردايی كه تو به يه تار موی گنديدهشونم نمیشی. خوبه خودت با اون چشای كلاپيسهی باباغوریت ديدی!
بعد، دعوای مفصلی با او كرده، هرچه ليچار میدانست نثارش كرده بود شايد تنبيه شود. دعوا و بد و بيراه تاثيری نداشت. ناچار دست به ارعاب و تهديد و حتا خواهش و التماس زده بود. اما همين كه دفعهی بعد آميزمحمود دوباره از فرمانش سرپيچی كرده، قاطع و برا گفته بود «نه»، ناگريز فقط به حالتِ تهديدآميزی سر تكان داده، جواب داده بود: باشه، نه. میبينيم. اين خط، اين هم نشون. بلايی به روزگارت بيارم كه حظ كنی!
و از همان لحظه يكباره رشتهی پيوندِ مادر و فرزندی بينشان پاره شده بود. خونی يكديگر شده بودند. از آن روز به بعد ديگر ننهعنكبوت روی خوش به او نشان نمیداد. ديگر او را نه پسرِ يكیيكدانهی خودش، بلكه غدهی چركينی میدانست كه روی چشمهايش سر زده بود. سعی میكرد به هر بهانهای سر به سردندهاش كند و فحشش بدهد و متلك بارش كند و زجرش بدهد تا ادب شود.
در اين ميان دوسه مرتبه منيجهخانوم پادرميانی كرده بود آشتیشان بدهد. هر دفعه ننهعنكبوت گفته بود: تا وقتی مثِ سگ دُمب تكون نده و نياد دوروورم موسموس كنه و به هرچی میگم گوش كنه، محلِ سگ بهش نمیذارم. بايس بياد بيفته رو دس و پام تا از سرِ تقصيراتش بگذرم!
آميزمحمود هم گفته بود: تا وقتی دست از هرزگی برنداره و سنگين و رنگين نشينه سرِ جاش، به مادری قبولش ندارم كه ندارم!
منيجهخانوم كه ديده بود روزبهروز آتش كينه و جنگ و دعوای آنها تيزتر میشود به ننهاش پيشنهاد كرده بود اجازه بدهد آميزمحمود برود برای خودش گوشهی ديگری زندگی مستقلی تشكيل بدهد. اما ننه غيظآلود غريده بود: آره جونِ خودش میذارم آبِ خوش از گلوش پايين بره. با هزار مكافات و بدبختی بچه پس انداختم واسهی روزِ تنگ، نه كه هر وقت عشقش كشيد، راهشو بكشه بره پی كَيفش. تازه، من كلی واسهش برنامه دارم. تا نقشههام اجرا نشه كه ولش نمیكنم به اين مفتی!
آميزمحمود گير افتاد بود. نه میتوانست بدون اجازهی ننهعنكبوت تركِ ديار كند و نه رغبت میكرد تن به خواستههای او بدهد. هيچ چارهای نداشت جز اين كه بماند و ببيند آخر و عاقبتش چه میشود. در اين ميان هر وقت فرصتی میشد، خودش را پيش میكشيد و آهسته زيرِ گوش آبجی کوچولویش پچپچ میكرد. چيزهايی میگفت كه البته از ديدهی تيزبين ننهعنكبوت دور نمیماند و باعث میشد داد بزند: چيه سرتونو كردين تو ماتحتِ همديگه. چی دارين واسهی هم بلغور میكنين کرهخرا؟
منيجهخانوم زود خودش را كنار میكشيد؛ دست و پايش را جمع میكرد و مؤدب مینشست. آميز محمود هم غرولندكنان سرِ جای خودش برمیگشت.
اين پچپچ كردنها آنقدر تكرار شده بود كه باعث شد ننه مشكوك شود، طوری كه هميشه گوش بهزنگ بماند ببيند آنها چه میگويند. يك روز شنيده بود پسرش میگويد: خنگِ خدا، مگه بالغ شدن چهجوريه؟ همی كه بعضی وقتا حس میكنی يه چيزی تو تنت تكون میخوره، يه حالی میشی و يه تغييری كردی، نشونهی بلوغه ديگه. تا كی میخوای گول بخوری؟!
و منيجه جواب میدهد: آره داداش جون؛ بهخدا راس میگی. همی حالی میشم كه تو میگی. خيلی وقتم هس كه اين جوریام؛ ولی چيكار كنم، نمیتونم تو روش واستم و بگم منم ديگه بالغ شدم. میترسم!
از همانروز ننهعنكبوت دستورِ اكيد صادر کرده بود آن دو حق ندارند با هم حرف بزنند. بعد كه ديده بود به جای حرف زدن با حركاتِ چشم و لب و دست و ابرو علامت میدهند، به منيجهخانوم امر كرده بود مدام پشت به آميزمحمود بنشيند و حقِ برگشتن و نگاه كردن به او را ندارد. اين مسأله بيشتر به آتش بحران دامن زده بود؛ آنقدر كه عرصه به هر يك تنگ شده بود؛ خصوصاً به ننهعنكبوت. چون همكاری نكردنِ آميزمحمود موجب شده بود بازارش از رونق بيفتد و برخلاف سابق كه هر وقت اراده میكرد هر چندتا عنكبوتِ نری را كه میخواست به طرف خودش میكشيد، حالا ديگر تكوتوكی، آنهم برحسب اتفاق و بعد از مدتها كمين و چشمانتظاری سراغش میآمدند. همين تشنه ماندنِ دائمی دليلی شده بود تا سايهی پسرش را با تير بزند و از هركاری برای اذیت و آزارش كوتاهی نكند. همچنين برای اين كه دخترش را هم از دست ندهد مجبور بود مدام به او هشدار بدهد؛ بترساندش و از عواقبِ عاقوالدين بگويد.
محكمكاریها و پند و اندرز دادنها و توپ و تشرها و قهر و دعواهای هميشگی بهقدری تكرار شده بود كه راستراستی هر سه نفرشان جان به لب شده بودند.
***
عاقبت، عصر يكی از روزهای آخرِ تابستان، آميزمحمود تصميمِ نهايیاش را گرفت. بادِ سهمناكی كه از صبح شروع به وزيدن كرده بود هنوز ادامه داشت. پردهی جلوی مستراح لحظهای آرام نمیماند؛ مرتب به اينطرف و آنطرف كوبيده میشد. بوی تندِ شاش و گُه، همراه با ذراتِ خاك در هوا معلق بود. منيجهخانوم از ترسِ پاره شدن تورش در گوشهای جمع شده، وحشتزده به شلاقهزدنهای تهديدآميزِ گونی نگاه میكرد. ننهعنكبوت بیاعتنا به هوهوی باد و تكانهای پرده، يكريز غر میزد و در جايش وول میخورد. به خودش و به زمين و زمان ناسزا میگفت. شكوه سر داده بود: اگه من اين شانسِ ته دریدهی خودمو ديدم، راسراسی هم اگه برم دريا واسه یه قُلُپ آب، فیالفور خشک میشه. ای بسوزی شانسِ بد. ای آتش بگيری بختِ کون سياه....
از ديدهی تيزبين آميزمحمود دور نبود كه همهی اين آه و نالهها فقط و فقط از فشار شهوت است نه چيزی ديگر. چون مدتها بود بزرگترين دلخوشی ننهعنكبوت از او دريغ شده بود. مدتها بود هيچ نری سراغش نرفته بود؛ بخصوص در اين فصل كه طلايهدار غمِ تنهايی بود. البته او يك مرتبهی ديگر با همهی توان سعی كرده بود مثل روزگاران گذشته فرزندانش را وادار كند جفتی برايش دست و پا كنند. منيجهخانوم، طبقمعمول به خواستهی ننه تن داده بود؛ اما ننهعنكبوت میدانست اين تن دادنها و اطاعتهای امروزی مثل تسليم شدنهای بیچون و چرای سابق نيست؛ بلكه با همهی سكوت و اطاعتِ ظاهری، از پس پرده، بوی عدم رضايت و سركشی به مشام میرسد. بارها به خودش گفته بود: اگه راسراسی رضاس كارمو راه بندازه پس واسه چی سروكلهی هيچ نرهخری پيدا نمیشه؟
او كاملاً آگاه بود اگر ماده عنكبوتی با رغبتِ تمام برای جذبِ جفت، بو منتشر نكند، آنچه از ناگزيری بيرون میدهد چندان محرك نيست. اين اواخر بیميلی به انتشارِ بوهای تحريكآميز را به خوبی درك كرده بود. پس امروز ناچار شده بود به دخترش تشر بزند: خدا به سر شاهده اگه بخوای بازم لوسبازی درآری و گوش به حرف اين پسرهی تخم جن بدی و اونجور كه میخوام بو ول ندی، گيستو میكنم. حالا خود دانی!
تهدیدهايش همیشه كارساز بود؛ يك خط و نشان كشيدنِ خشك و خالی او كافی بود تا رشتهی هفتهها بحث و فلسفهبافی و ارشادِ آميزمحمود را پنبه كند. اما از بختِ بد حالا كه منيجهخانوم قولِ شرف داده بود از دل و جان با ننهاش همكاری كند، بادِ لعنتی شروع شده دخترك را وحشتزده كرده بود. همچنين باعث شده بود تا هيچ عنكبوتی جرأتِ جنبيدن از جايش را نداشته باشد. ننهعنكبوت كه از نامساعد بودن اوضاع پاك كلافه شده بود، مدام به خودش میپيچيد؛ پايين تنهی گندهاش را به تور میماليد و غر میزد: اگه بختم سياه نبود كه اين حال و روزم نبود. از شانس منِ گيسبُريده نه از بچه خير میبينم نه از زمين و آسمون. حالا انگاری آسمونِ کون دريده اين چُسچُسهای خونه خرابكنشو ول نده، كفر میشه!...
و مرتب سر پسرش داد میزد: خدا مرگت بده با سَقِ سيايی كه داری، ته زردِ آسوری رنگ!
آميزمحمود كه میدید اوضاع بر وفق مرادِ ننهاش نیست، قند توی دلش آب میکردند. او كه ظاهراً ساكت وآرام روی تورش خپ كرده بود، از گوشهی چشم مشتاقانه اطراف را زيرِ نظر داشت؛ و چنان قيافهی حقبهجانب و در عينحال موذيانهای بهخودش گرفته بود كه عاقبت دادِ ننهعنكبوت درآمد: بیخودی خودتو به موشمُردگی نزن ها. به خداوندی خدا اگه به اونچی كه گفتم عمل نكنی بيچارهت میكنم، پدرسوختهی کوفتی!
آميزمحمود سرش را به نشانهی تأييد تكان داد؛ بهقدری مصنوعی و تمسخرآميز كه ننهعنكبوت را پاك از كوره بهدر كرد: عاقت میكنم. كاری میكنم از گُه خوردن خودت پشيمون شی!
واکنشِ آميزمحمود فقط پوزخند بود. بعد، توی دلش گفت: حالا میبينيم كی، كيو عاق میکنه و داغ میكنه. صبركن!
آنقدر صبر كردند تا وزشِ باد آرام گرفت. همين كه گونی از حركت افتاد و آرامش و امنيت به مستراح برگشت، ننه، به دخترش نهيب زد: بجنب!
منيجهخانوم كه حسابی ترسيده بود با همهی توان شروع كرد به انتشارِ بو و ايجادِ سروصدای تحريكآميز. ننهعنكبوت يك مرتبهی ديگر هم سعی كرد پسرش را بهكار بگيرد اما او بیاعتنا به آنها، پشت كرد و ظاهراً چشم به درِ مستراح دوخت.
طولی نكشيد كه سروكلهی عنكبوتی نر پيدا شد. ننه كه مدتِ زیادی تبدار و بیقرار انتظار كشيده بود، با ديدن چنان گردن كلفتِ غبراقی كه سلانهسلانه و بوكشان به طرفش میآمد، از شادی جيغ خفهای كشيد. مشتاقانه به سر و گردن و شكمِ بزرگِ او زل زد و در حالی كه دهانش آب افتاده بود، شروع كرد پايين تنهاش را به تور ماليدن و جنب و جوش كردن. عنكبوتِ نر بهقدری در نظرش گُل كرده بود كه انگار دنيا را بهش داده بودند. تندی دستهای كژوكولهی پُرزدارش را با آبِ دهان خيس كرد و به سر و زلفش كشيد. بیآن كه چشم از او بردارد طوری آماده شد تا به محض نزديك شدنش حتا لحظهای فرصت را هم از دست ندهد.
آميزمحمود هیچ حركتی نكرد. همانجا كه خِپ كرده بود ماند تا همهی حركاتشان را زير نظر بگيرد. عنكبوتِ نر، مست از بوهای محرك، كنجكاو و مشتاق نزديك شد. با نزديك شدنش، منيجهخانوم طبقِ دستور، انتشارِ بو را قطع كرد و طوری در خودش جمع شد که به چشم نيايد. نوبت به خودنمايی ننهعنكبوت رسيد كه حالا مثل تازهعروسها هفت قلم آرايش كرده بود و با ناز و كرشمه جنبوجوش میكرد تا توجه نر را به خودش جلب كند.
عنكبوتِ نر بیاعتنا به آميزمحمود که چپچپ نگاهاش میکرد، از كنار او گذشت. به طرفِ تور بزرگ رفت. ننهعنكبوت سراپا شور و شوق به نزديك شدنش نگاه میكرد و از هر ادا و اصول و قروغمزهای كه میدانست شمهای اجرا میكرد.
آميزمحمود صبر كرد تا عنكبوتِ نر كاملاً به ننهاش نزديك شود؛ آنقدر نزدیک كه ننهعنكبوت بوی او را حس كند و دلش را برای جفتگیری جانانهای صابون بزند؛ اما قبل از اين كه تنشان به هم چفت شود، ناگهان از جا پريد و شروع كرد به انتشار بو. بويی كه متصاعد میکرد به اندازهای زياد و بد بود كه در يك آن همهی مستراح را پر كرد.
عنكبوتِ نر كه تا آن لحظه مستِ هوس بود، يكباره سرِ جايش ماند و متعجب به ننهعنكبوت خيره شد. ننه زود متوجه توطئهی پسرش شد. دستپاچه داد زد: آقاجون، واله اين بوِ من نيس. من خيلی خوشبوم. خيلی. اين، كارِ اون لقمهی حرومِ لعنتيه كه اونجاس!...
و سعی كرد با اشارهی دست آميزمحمود را نشان بدهد. طوری هراسان شده بود كه ندانست با حرف زدن و دراز كردنِ دست، پيری و بدقوارگی خودش را لو میدهد. عنكبوتِ نر مثل كسی كه تازه از خواب بيدار شده باشد، لحظهای گيج و گنگ به هيكلِ گُنده و از ريخت افتادهی او زل زد و لرزش و خدشه و گرفتگی صدايی را كه شنيده بود دوباره در ذهنش مرور كرد و بعد با نفرت غريد: پيرزنِ كپ كپوی كوفتی حقهباز!
و پشت كرد و راه افتاد. ننه هول شد. سعی كرد بلند شود و مانع رفتنش بشود اما به علتِ تن و بدن سنگينی كه داشت فقط توانست در جايش وول بخورد. با وول خوردنش، تورِ بزرگ طوری لرزید انگار زلزله آمده باشد. آميزمحمود بیآن كه انتشار بو را قطع كند، با ديدن اين صحنه دست روی دلش گرفت و غشغش خنديد. منيجهخانوم متعجب و ترسيده گاهی به برادرش و گاهی به ننهاش و گاه به عنكبوت نر كه سريع و عصبی دور میشد، نگاه میكرد و نمیدانست چه باید بکند.
ننهعنكبوت با همهی وجود تلاش كرد عنكبوتِ نر را برگرداند. داد زد. التماس كرد. قسمش داد. فحشش داد. بهقدری سروصدا راه انداخت كه فضای مستراح پُر از ولوله و هياهو شد؛ اما عنكبوتِ نر سریع از مهلكه فرار كرد و بعد از لحظهای معلوم نشد اصلاً خودش را توی كدام سوراخسنبه قايم كرد.
بهمحض پنهان شدن او، ننهعنكبوت برای چند دقيقه ساكت ماند. با رنگِ پريده و چشمهای از حدقه بيرونزده به جای خالی او زل زد. بعد، ناگهان بغضش تركيد. حالا گريه نكن كی بكن. طوری زار زد كه دلِ كافر برايش كباب میشد. منيجهخانوم هم كه دقايق پُر التهابی را از سر گذرانده بود، حالا يا از ترس و يا كه واقعاً دلش سوخت پابهپای ننهاش اشک ریخت؛ اما آميزمحمود که لبخند تمسخرآميزی روی پوزهاش نشانده بود سرشار از شوق و لذت به صحنهی سوگواریشان نگاه كرد و گفت: عشقی كه به يه باد بند باشه، بهتره كه با همون باد بره!
ننهعنكبوت بعد از اين كه يك دلِ سير گريه كرد، شروع كرد داد و فرياد كردن سرِ پسرش. هرچه فحش و بد و بيراه در طول عمرِ طولانیاش ياد گرفته بود، همه را نثار او كرد. حتا چند مرتبه هم سعی كرد بيايد پايين، پسرش را تیپا بگيرد كه جثهی بزرگِ پيرش اجازهی اين کار را نداد.
آميزمحمود كه خودش را برای كتك خوردنِ جانانهای آماده كرده بود، با ديدن ناتوانی ننهاش داد زد: میبينی. میبينی لكاتهی كوفتی. تو حتا نمیتونی بيايی دس رو من بُلن كنی. اون وقت تا امروز همهش با تهديدهای تو خالیت مارو میترسوندی كه اِله میكنم و بِِله میكنم. حالا معلوم شد هيچ غلطی نمیتونی بكنی. شايد از اولشم نمیتونستی بكنی!...
با شنيدن اين حرفها، ننه عنكبوت جریتر شد. تلاشِ زیادتری كرد پايين بيايد؛ اما همين كه متوجه شد راستراستی نمیتواند، دوباره زير گريه زد. دستهايش را رو به آسمان بلند كرد و محكم به سينهی كُركدارِ قوسی شكلش كوبيد. زوزه كشيد: شيرم حرومت باشه حرومزاده. اون همه سختی كه واسهت كشيدم حرومت باشه مثِ گوشتِ سگ؛ مثل گوشتِ تنِ مُرده. برو كه خدا سيابختت كنه. برو كه اميدوارم هيچ وقت به رونِ راس نشينی. خير از جوونیت نبينی. برو جز جگر بزنی الهی!
سينههایش را در دستهايش گرفت، رو به آسمان غريد: اگه عادلی، اگه معجزه داری ازت میخوام اين حروم لقمه رو از رزق و روزی محرومش كنی، همين و بس!
و سرِ پسرش داد زد: پاشو. پاشو برو نمك به حرومِِ فلان فلان شده. پاشو برو كه ديگه نمیخوام جلو چشام باشی. زود گورتو گم كن!
اين داد و فرياد و دك كردن، در حقيقت مجوزِ آزادی آميزمحمود بود. بهمحض شنيدنش، بلافاصله دست و پايش را جمع كرد، چشمكی به خواهرش زد و راه افتاد. موقع رفتن، صدای ننهاش را شنيد كه مثل مادرِ فرزند مُردهای زوزه میكشيد، مويه میكرد و آه و ناله راه انداخته بود. میدانست اگر برگردد حتما جثهی درشتِ بیريخت او را غرق در اشك میبيند؛ اما نيمنگاهی هم به پشت سرش نينداخت. ديوارِ كاهگلی مستراح را گرفت و پايين آمد. آنقدر پايين كه به اندازهی كافی از محلِ قبلیاش دور باشد. بعد، با صبر و حوصله شروع به گشتن كرد تا جای مناسبی برای خودش در نظر بگيرد. اينطرف و آنطرف را به دقت بررسی كرد. به هرگوشه و كناری سر كشيد. عاقبت كنج خلوتی را گير آورد، شروع به تنيدنِ تار كرد. طولی نكشيد كه تورِ تازهای برای خودش بافت و با خيال راحت روی آن لم داد. بهقدری احساس سبكی و راحتی میكرد كه حد و حساب نداشت. خيال میكرد تا حالا توی تاريكخانهی تنگ و تُرشی بوده، مجال هيچ جنبوجوشی نداشته و يكباره در بيابانِ وسيع و روشنی رها شده است. از اين كه تا امروز به فكرش نرسيده بود با اين شِگِرد زودتر خودش را خلاص كند افسوس میخورد اما مرتب به خودش دلداری میداد: ماهی رو هر وقت از آب بگيری تازهاس!
***
هشت روز از تاريخِ رهايی آميزمحمود گذشت. در اين مدت زندگی او دچار دگرگونیهای عجيبی شد. روز اول و دوم به خيال اين كه برای هميشه از آن گنداب و سلطهی منفور نجات يافته است و میتواند زندگی بدون دغدغهای داشته باشد، خوش بود. يكريز روی تور تازهاش قدم میزد؛ پُر شور و شوق به اطراف سر میكشيد؛ فارغ از هر جاروجنجال به خودش میباليد كه از يوغِ استعمار خلاص شده است. واقعا هم دنيا به كامش بود. تورِِ تازه، زندگی جديد، آسودگی خاطر و غذای لذيذ همه دست به دستِ هم دادند تا با افتخار سرش را بالا بگيرد و داد بزند: زنده باد آزادی!
و به خودش بگويد: زندگی به همين میگن. نه مجبوری قرمساق باشی و نه از موعظه و امرونهی و خطابه خبری هس!
اما شادی و آسایش دير نپاييد. روزِ سوم هر قدر منتظر ماند، هيچ زنبور يا مگسی سراغش نيامد. اول متوجه وخامتِ اوضاع نشد، فقط خيال كرد به خاطر تغيير هوا تعدادِ مگسها كم شده؛ ولی خوب كه دقت كرد ديد اتفاقاً تعدادشان از هميشه بيشتر است. دستهدسته به هرطرف پرواز میكنند اما هيچيك به سمتِ تور او نمیآيد. خودش را دلداری داد: شايد قسمتم اينه گشنه بمونم. فردا تلافیشو درمیآرم اگه خدا بخواد!
فردا هم گرهای از مشكل باز نشد. در اين روز حتا نتوانست يك زنبورِ زخمِزيلی مُردنی كه گيجوویج تا لبهی تورش آمد را هم شكار كند. گرسنگی به جانش نيش میزد. بیطاقت شده بود. در نهايتِ تعجب میديد هرازگاهی سهچهار مگسِ تپل وزوزكنان از روی چاهك بلند میشوند، بیاعتنا به او از كنارش میگذرند. میروند بالا، به تورِ منيجهخانوم و ننهعنكبوت میچسبند. صدای ملچملچ دهان و سايشِ آروارههای آنها كه با لذت طعام را میجويدند، بيشتر دلش را ضعف میبُرد.
روزِ پنجم به خيال اين كه تورش را در محلِ مناسبی نگسترانيده، رهايش كرد. رفت گوشهی ديگری تار تنيد. اين نقطه درست روبهروی تورهای ننه و آبجیاش بود؛ اما خيلی پايينتر؛ طوری كه اگر سر بلند میكرد، قلمرو آنها را كه شكم داده بود میديد.
جابهجايی محل هم فايدهای نداشت. هيچ موجودِ جانداری سراغش نيامد. يكدو روز ديگر هم صبر كرد. بینتيجه بود. در اين مدت، نيمههای هر شب، در ظلماتِ مستراح، غرش ننهعنكبوت را میشنيد كه به منيجه میگفت: عاقبتِ عاقوالدين شدن همينه ديگه. نفرينِ ننه گيراس. كو تا بلا سرش بياد. اين تازه اولشه. باس اينقد گشنگی بکشه تا بميره كوفتی!...
واقعاً هم كه چند روز گرسنگی كاملاً رمقش را چيده بود؛ طوری كه كمكم دچار شك و ترديد شد: نكنه راسراسكی نفرينش گيراس، يقهمو گرفته؟!
او كه در سراسر عمرش سعی كرده بود با خرافات ميانهای نداشته باشد، حالا مجبور بود باور كند نفرين ننهعنكبوت گيرا بوده است اما هنوز میخواست با اين باور بجنگد.
روز هشتم بهقدری گرسنگی فشار آورد كه ناچار به خودش نهيب زد: گور پدرِ تو و هرچی مگس و زنبوره. بايس به فكرِ چارهی ديگهای باشم!
چارهی دیگر اين بود كه به جای نشستن و انتظار كشيدن، برود دوروبَرِ سوسكها و خرچسونهها بگردد شايد از طرفِ آنها چيزی عايدش شود. از تور پايين آمد. به سمتِ دو سوسك جگریرنگ كه لای درزِ ديوار جا خوش كرده بودند رفت. سلام كرد. موسموس كرد بلكه تحويلش بگيرند و نزديكش بيايند، اما محلِ سگ بهش نگذاشتند. طوری وانمود كردند كه انگار اصلاً او را نمیبينند.
غريد: چه پُر فيس و افاده. مث ايكه از دماغ فيل افتادهن!
راهاش را كژ كرد. آن طرفتر سوسك مادهی چاقوچلهای گوشهای خپ كرده بود و به آسودگی شاخكهای بلندش را بههم میساييد. سوسك ماده هم فقط نگاهی به او انداخت و دوباره دست به كارِ آرايش خودش شد. حتا دو بچه سوسك هم كه كنجكاوانه داخل هر سوراخسنبهای سر میكشيدند، بهمحض ديدن او، اول روبهرويش ايستادند؛ به حالت تهديدآميز شاخكهایشان را بههم ساييدند، بعد عقبگرد كردند و فلنگ را بستند.
آميزمحمود از خودش پرسيد: اينا چشونه؟ انگار نه انگار منم آدمم!
ناگهان قهقههی چندشآور ننهاش را شنيد. سر بلند كرد. او را ديد كه به منتهیاليه تورش چسبيده، از همان جا سرك كشيده، مشغول پاييدن او بود. همين كه فهمید پسرِ ناخلفش نگاهاش میكند، دوباره قهقههی شادمانهای سر داد و با صدایی رسا كه توی مستراح طنين انداخت گفت: سزای نافرمونی همينه ديگه. شدی يهودی سرگردون. كسی هم خايه نداره باهات همكلوم شه چه برسه به ايه كه كمكت كنه!
و با لحنِ تهديدآميزی به منيجهخانوم گفت: میبينی؟ خيال میكنه سوسكها عاشق چشم و ابروشن حالا میآن خودشونو قربونیش میكنن، زرشك!...
و شيشكی آبداری كشيد. منيجهخانوم با رنگِ روی پريده و چشمهای نگران و غمگين، از آن بالا به برادرش زل زده بود. آميزمحمود از ديدن قيافهی ناراحتِ آبجیاش و آن همه تُردی و شادابی كه اسير شده بود، دلتنگ شد. آهی كشيد و به راهاش ادامه داد. اگرچه هنوز نگاهِ نگران منيجهخانم جلوی چشمهايش بود و قهقههی گوشخراش و كلمات كوبندهی ننهاش در كاسهی سرش میپيچيد.
***
ديگر برای آميزمحمود رمقی نمانده بود. مطمئن بود امروز یا فردا غزلِ خداحافظی را میخواند. مدتها هيچ نخورده بود. به همه جا سركشيده بود. هفتهشت بار تور تنيده و جابهجا شده بود. تملقِ سوسكها و خرچسونهها را گفته بود. حتا يكدو مرتبه دور چند عقربِ گردنكلفت هم چرخيده بود؛ اما هيچ تاثيری نداشت. نه كسی همكلامش میشد و نه خُردهای غذا بهش میداد. يواشيواش همهی قوايش تحليل رفت، آنقدر كه ديگر نه میتوانست بايستد و نه راه برود. آخرين دفعه فقط توانست بهزحمت خودش را طرفِ توری كه این اواخر تنيده بود بكشاند و بدن خشك شده از گرسنگیاش را روی آن بيندازد. از شبِ گذشته هم دچار بلای تازهای شده بود. هر چند دقيقه يكبار بدنش گُر میگرفت. داغ میشد. هوش از كلهاش میپرید. شروع میكرد پرت و پلا گفتن؛ آنهم با صدای ضعيفی كه انگار از ته چاه بلند میشد. بعد، يکهو تباش پايين میآمد. بدنش يخ میكرد. شروع میكرد به لرزيدن. در همه حال وزوزِ مگسها را میشنيد. تلاش میكرد آنها را ببيند. گاهی چشمهايش سياهی میرفت؛ هيچ نمیديد جز تاريكی. گاهی هم فقط نقطههای لرزانی را میديد توی هوا؛ بعضی وقتها هم آشکارا میشنيد مگسی به تنهايی، پرپرزنان از كنارش میگذرد؛ رو به بالا میرود و لحظهای ديگر صدای پروازِ دستهجمعیشان را میشنيد.
از خودش میپرسيد: اين همه مگس میروند آن جا چكار؟!
ننهعنكبوت و منيجهخانوم را در نظر مجسم میكرد كه شاد و شيرآسا میان گلهی مگسها افتادهاند و از سَرِ سيری فقط چاقترها و جوانترها را شکار میكنند. دلش میخواست میتوانست برود بالا، از نزديك سفرهی پُر نعمتشان را ببيند اما به اندازهای بیرمق شده بود كه حتا حال نداشت سرش را بالا بگیرد و از همان زير، تورِ خانوادهاش را نگاه كند. دايم پلكهايش روی هم میافتاد. آشكارا حس میكرد شكمش به پشتش چسبيده است. بدنش بهقدری ضعيف شده بود كه گاهی دچار رعشههای ريزی میشد.
در اين حال بود كه ناگهان صدای آبجیاش را شنيد. بهسختی پلك باز كرد. ديد او پايين آمده، كنارش ايستاده است. غمگين نگاهاش میكند. لب باز كرد تا علتِ آمدنش را بپرسد. هر قدر سعی كرد، هيچ كلمهای از دهانش بيرون نيامد. فقط آروارههايش بیصدا باز و بسته شد. انگار هوا را گاز میزد. اشك از چشمهای منيجهخانوم سرازير شد. با صدای بغضآلودی جيغ كشيد: وای، خدا مرگم بده واسهی حال و روزت، داداشِ بیكَسِِ بدبختم!
و هایهای زيرِ گريه زد. كنار آميزمحمود نشست و يك دلِ سير اشك ريخت. كمی كه آرام شد، گفت: میدونی چيه داداش جون! واسهت پيغوم آوردم. ننه قول داده اگه شرط و شروطشو قبول كنی اجازه میده برگردی مث سابق پيش خودمون زندگی كنی. البته بگم ها، خودش که راضی نبود. اونقده من عزوچز کردم و به دست و پاش افتادم که عاقبت رضا داد بیام باهات شرط ببندم!
آميزمحمود با صدايی كه به زحمت شنيده میشد، پرسيد: چه پيغومی؛ چه شرطی. نكنه میخواد دوباره بيام جاكشیشو بكنم؟
: راستش همينه كه میگی. گفته اگه بيايی به حرفاش گوش كنی از سر تقصيراتت میگذره. نفرينشو پس میگيره و میذاره هرچه دلت میخواد غذا بخوری. شرط بعدیش هم اينه كه چون تو ديگه يهپا مرد شدی، میباس هر وقت دستور داد، بری باهاش جفت شی!
آميزمحمود با شنيدن اين حرف يکباره صحنهی جفتگيریهای ننهاش در نظرش مجسم شد كه چطور بعد از آنهمه شور و التهاب، بعد از اين كه كاملاً ارضاء میشد، ملچملچكنان میافتاد به جانِ نرهای بیچاره و پارهپارهشان میكرد. تجسم اين صحنه ستون فقراتش را لرزاند. چندشش شد. به خودش نهيب زد. ضعف و بیحالی را از ياد برد. پا شد و زهرخند روی پوزه نشاند. غريد: ديگه هر وقت نداره. بگو يه مرتبه حالی بهش بده و بعدش بمير!
و رو به بالا داد زد: كثافتِ فرهادكُش!
منيجه هراسان شد. لب گزيد. با چشم و ابرو اشاره كرد آرام بگيرد. تندتند گفت: خب چارهای نداری. اين جور از گشنگی بميری خوبه يا دلی از عزا درآری؟ بذار نفرينشو پس بگيره تا از بدبختی خلاص شی!
آميزمحمود غرید: كدوم نفرين؟ اين حرفا چيه؟ همی سادگی و زودباوری تو شيرش كرده تا هر غلطی میخواد بكنه. اگه تو هم جلوش درمیاومدی جرأت نمیكرد اين جور واسهمون چُسچُس كنه!
منيجهخانوم لبولوچهاش را جمع كرد. قهرآميز پرسيد: يعنی میخوای بگی منم میباس خودمو سپر لعن و نفرينش كنم كه مثِ تو بشم؟
: چقد خِنگی تو. اون اگه دعاش مستجاب میشد كه ديگه لزومی نداشت دور و بَرِ من و تو موسموس كنه و دُم بجنبونه. دعا میكرد هميشه جوون بمونه و هر چنتا نری كه میخواد واسهش از غيب بفرسن. ديگه احتياجی به اين همه خواهش و دعوا نبود که!
چشمهای منيجهخانوم از تعجب گِرد شد. با صدایی خفه پرسيد: اگه نفرين نيس پس چيه. پس چرا اين بلا سرت اومد؟!
آميزمحمود قاطع و كوتاه جواب داد: كلك. فقط كلك. منم دوسه دفعه خرافاتی شدم خيال كردم راسراسی گيرِ نفرين افتادم. ولی خوب كه دقت كردم ديدم همهش كلكه. اون روزِ دومی كه تازه از پيشتون رفته بودم يادته؟... بگو ببينم تو پا شده بودی اينور-اونور دنبال چی میگشتی، چی براش جمع میكردی؟
منیجه، لحظهای به فكر فرو رفت. بعد با ترديد جواب داد: هيچی، فقط منو فرستاد كمی واسهش خِرتوپِرت جمع كنم. اونم چيزای قِر و قاطیِ به درد نخور؛ از ان و گُه خرچسونه و مورچه گرفته تا لكهی شاشِ خشكيدهی آدما و هزار کِت و کثافتِ ديگه!
يكمرتبه لب از گفتن بست و در خودش فرو رفت؛ انگار به سفر دور و درازی رفته باشد. لحظهای گذشت. بعد، چشمهايش برق زد. پُر شور و شگفتزده گفت: مث ايكه راس میگی. آخه بعد از اون كه خِت و خُردها را جمع كردم بهش دادم سرِ مگسها پيدا شد. ننه آتوآشغالا رو رو تورِ خودش يه گوشهجا جمع كرد، كمیشو خورد و كمی ديگهشو دستمالی كرده گذاشته. همی كه وزوز مگس يا زنبوری رو میشنفه كه داره اين پايين میپره، يا هر جونورِ ديگهای كه نزديكِ تو میشه يا تو نزديكشون میشی، زودی ماتحتشو میكنه طرف اونا و بوهايی بيرون میده كه هر كدومش يه جورِ ديگهس!
آميزمحمود حرفِ او را بريد: آره، دقيقاً همينه. منم متوجه بو شدهم؛ ولی هرچی میخوام خودمم اينجور بوهايی ول بدم نمیشه. آخه نمیدونم چیها رو قاطی كرده خورده و چه لِمی داره كه من و تو بلد نيستيم. ولی هرچه هس با همی بوها و آتوآشغالا تونسته همهی جونورا رو طرفِ خودش بكشونه!
منيجه گفت: خب حالا نفرين نه، كلك؛ چه فرقی میكنه. تو كه حريفش نمیشی، باطل كردن جادو جنبل هم كه بلد نيستی. پس میخوای چیكار كنی... میخوای از گشنگی بميری؟
: نه، راستش درسته خودم حدس میزدم همچی كلكی تو کاره، ولی انگار منتظر بودم حسابی مطمئن شم. حالا كه خیالم راحت شد، میبينم دیگه جای من تو اين مستراح نيس. باس برم جای ديگهای رو پيدا كنم. چون هر نقطهی اينجا كه باشم از دوز و كلكش در امون نيستم. میرم میگردم؛ محل مناسبی كه گيرم اومد ميام دنبالت، تو رو هم با خودم میبرم!
منيجهخانوم ذوق كرد. دست دور گردنِ برادرش انداخت. چند ماچِِ درشتِ آبدار از سر و صورتش كرد و گفت: آخ فدات شم داداش جون. بهخدا منم ديگه ذله شدم. كفرم دراومده. میدونم خيلی وقته بالغ شدم. دلم واسهی جفت لك زده؛ ولی اين بیپير هی منو سر میدوونه. امروز و فردا میكنه. از اينجا كه نجات پيدا كنم اولين كارم اينه يه نرِ جوون خيلی خوشگل گير بيارم!
آميزمحمود ريشخندكنان پرسيد: تا مثِ ننهمون بعد كه حسابی كيف كردی بخوريش؟
منيجه تند جواب داد: نه. نه خدا شاهده. همهی عنكبوتا كه نراشونو نمیخورن!
آميزمحمود سر تكان داد: تا ببينيم. اگه چه از قديم و نديم گفتهن عاقبت گرگزاده گرگ شود!
: مگه خودتم گرگزاده نيستی، پس چرا گرگ نشدی؟
آميزمحمود مهربانانه خنديد: ای بدجنسِ حاضرجواب. تو هم آتشپارهای بودی و نمیدونستيم ها!
و اضافه كرد: پس منتظر باش برگردم. به اميد يه زندگی شاد و آزاد!
منيجهخانوم هم تكرار كرد: به اميد یه زندگی شاد و آزاد!
بعد، خواهر و برادر با هم وداع كردند. در حالی كه منيجهخانوم اشك در چشم غلتانده و دست به دعا بلند كرده بود، آميزمحمود از تور پايين آمد و راهِ درِِ مستراح را در پيش گرفت. اگرچه گرسنگی دراز مدت بهكلی شيرهی جانش را مكيده بود و نای حركت نداشت اما اميد به زندگیِ بهتر او را به جلو میراند.
بهسختی از كنار پرده بيرون خزيد. قدم در حياطِ كاروانسرا گذاشت. هوای تازه وجودش را نوازش داد. لحظهای ماند تا نفسی تازه كند. روشنايی بيرون نشاطانگيز بود. نگاهی به اطراف انداخت. قسمتی از آسمان ابری بود. پارههای ابر نيمی از خورشيد را در خودش پوشانیده بود. زمين و ديوارها به رنگِ زردِ غبارگرفتهای بود. كاروانسرا پُر بود از خر و گاو و قاطر. چند مرغ و خروس و تعدادی هم گوسفند اين گوشه و آن گوشه میپلكيدند.
آميزمحمود دقيقاً همه جا را نگاه كرد تا محلِ دلخواهاش را بيابد. آن سمتِ حياط، اتاق بزرگِ بیدر و پيكری بود كه انگار به عنوان انبار یا آغل زمستانی ازش استفاده میشد. بهنظر مناسب میرسيد. راه افتاد. بايد از عرضِ حياط میگذشت. راه دور بود و ناهموار. تپههای پِِهِِن و تكههای كلوخ و لكههای شاشِ حيوانات و از همه مهمتر، ضعفِ بدن، مجبورش میكرد به زحمت و خيلی کُند پيش برود. هنوز وسط ِحياط نرسيده بود كه از نفس افتاد. صبر كرد كمی خستگی از تن بگيرد. ناگهان قاطرِ بزرگی مثل عزراييل جلويش ظاهر شد. قاطر، پوزه به زمين میساييد و باد در بينی انداخته بود. سر تكان میداد و پيش میآمد. آميزمحمود سعی كرد خودش را از سرِ راهِ او كنار بكشد. چند قدم به اينطرف رفت. چند قدم به آنطرف رفت؛ اما قاطر آنقدر بزرگ بود كه سايهاش همهی راههای فرار را در خود میپوشاند. آميزمحمود وحشت كرد. داد زد: آهای نرهخر يواش!...
اجل مهلت نداد اعتراضش را تمام كند. سُمی به اندازهی كوه روی سرش فرود آمد.
قاطر كه گذشت، از آميزمحمود چيزی باقی نمانده بود جز چند پَرَه پوستهی خشكيدهی بدنش و زردآبی كه به زمين چسبيده بود.
12/5/1375