عروسک‌بازی
نویسنده : دنا پرویزی
تاریخ ارسال :‌ 1 مرداد 99
بخش :
عروسک‌بازی

 

عروسک‌ها را نزدیک ظهر بدون هیچ مزاحمی، این‌جا تلنبار می‌کنند. تارا همیشه در همین گوشه دنج اتاق بازی قایم می‌شود و بقیه را می‌پاید. مربی‌ و بچه‌ها با او کاری ندارند. بیشتر اوقات مستمع آزاد است و می‌تواند همه‌جای مهدکودک بپلکد. 

امروز عروسک‌ها چپ‌چپ نگاهش می‌کنند. می‌شنود که زیرلب نِق می‌زنند و غُرغُر می‌کنند. چشم یکیشان بیرون زده است. یکی دستش از بیخ کنده شده و دیگری شَل شده است. تارا پوزخند می‌زند:

- "حالا شد. الان خوشگل‌ترین!"

با بی‌خیالی عروسک‌های لَت و پار را کناری پرت می‌کند و از اتاق بیرون می‌زند. تنها عروسک‌ها نیستند که دل خوشی از او ندارند؛ بچه‌ها هم قالش می‌گذارند. قیافه جدیدش را با آن کلاه‌هایی که همیشه سرش است، دوست ندارند. در بازی‌هایشان راهش نمی‌دهند؛ نگاه‌هایشان پرافاده‌ شده است. از ریسه‌رفتن‌های سرخوشانه‌ آن‌ها حرصش می‌گیرد؛ حسودیش می‌شود که چرا هیچ جایشان درد نمی‌کند. غذا خوردنشان را که می‌بیند، دلش ضعف می‌رود. هوس می‌کند از آن بستنی قیفی‌های شکلاتی به او هم بدهند؛ اما یادش می‌آید که دیگر غذاها برایش بی‌مزه شده‌اند. 

مادرش دنبالش آمده است؛ دو کلمه ازش بپرسند، اشکش در می‌آید. در دستش دارو یا آمپولی جدید دارد. دلش برای مادرش می‌سوزد؛ تنش می‌لرزد و پیشانی‌اش داغ می‌شود. سرش را پایین میندازد. می‌شنود که به مربی می‌گوید:

- "دیر که نکردم؟ دوایش پیدا نمی‌شد. کلاهش را که از سرش در نیاوردند؟"

تارا جلو می‌آید. با این‌که ریزه است، سعی می‌کند شجاع باشد. کلاهش را از سرش برمی‌دارد. بچه‌ها کم‌کم دورشان جمع می‌شوند: 

- "موهای طلایی عروسک من!"

- "یال بنفش اسب مرا چرا روی سرت چسبانده‌ای؟"

- "بافته‌های فندقی باربی من!"

یکی از بچه‌ها با زیرِ چشمی کبود، هوار می‌کشد؛ گریه‌کنان می‌گوید:

- "کتکم زد. یک مشت از موهایم را چنگ زد و کَند."

همه مات و جدی شده‌اند؛ اولین باری‌ است که بعد از هفته‌‌ها تارا به چشمشان آمده است. خنده‌ای شیرین و بزرگ تمام صورت بی‌رنگش را پر کرده است. چشم‌هایش برق می‌زند. از خوشحالی کش و قوسی می‌آید و دستی به موهای جدیدش می‌کِشد. کلاه را وسط جمعیت پرت می‌کند و لنگ‌لنگان، جوری که انگار دارد لی‌لی بازی می‌کند، بیرون می‌دود. 

 

 

 

 

 

 

بازگشت