شعری از ناظم حکمت
برگردان از ثریا خلیق خیاوی
نویسنده : ثریا خلیق خیاوی
تاریخ ارسال :‌ 28 مرداد 01
بخش :
شعری از ناظم حکمت 
برگردان از ثریا خلیق خیاوی

 

 


از منوّر نامه‌ای دریافت کردم نوشته بود:

برای‌ام از زادگاه‌ام حرف بزن ناظم!
از صوفیه وقتی خیلی کوچک بودم رفتیم
اما زبانِ بلغار ی را می‌دانستم...

صوفیه چگونه شهری‌ست؟
از مادرم می شنیدم؛
صوفیه شهرِ کوچکی بوده
بزرگ شده
فکر کن چهل‌ویک سال سپری شده
آن زمان پارکی بهنامِ «بوریس» داشت
دایه‌ام هر صبح مرا آن‌جا می‌برد
بزرگ‌ترین پارکِ صوفیه بود
عکس‌هایی که از من در آن‌جا گرفته شده هنوز هست
پارکی پر از آفتاب، پر از سایه بود
برو آنجا بنشین.

شاید نیمکتی را که روی آن بازی می‌کردم ببینی
اما نیمکت‌ها چهل سال نمی‌مانند
حتمن آنها هم پوسیده و عوض شده‌اند
از همه بهتر درختان هستند
درختان بیش از خاطره‌ها عمر می‌کنند
یک روز برو
آن‌جا
در زیرِ کهن‌سال‌ترین بلوط بنشین.
همه چیز را فراموش کن
حتا جدایی را
فقط به من بیندیش.

 

بازگشت