شعری از علی رضا نوری | |
نویسنده : علی رضا نوری تاریخ ارسال : 20 خرداد 96 بخش : |
سردم بود
گرگها بیرون پنجره زوزه میکشیدند
موش خانه را برداشته بود
از دوستان جانی خنجری به پهلو
چاقویی در چشمم بود
داشتم آخرین نفسهای یک آدم مرده را میکشیدم
صدایی از آنطرف آرام صدایم کرد
شعرهایم را خواند
در تابستان دستهایش گرمم کرد
زنی که من او را قبل از تولد یکبار در شکم مادر خواب دیدم
و دیدم او با چشمهایش مرا به دنیا آورد
گرمم کرد
و آنروز که همه داشتند در انتهای جهان قدم میزدند لبخندی برایم فرستاد
ماه را نوشتم كه بماند در نوك علف بسوزد
داشتم به رابطهی خط و زيبايی زن فكر میكردم
به برگی از تاريخ كه زن را نكشته باشند
آدمی كه قلبش را از كنج سينه برمیدارد
حتما زنی در كنار دارد
و قصدش از زندگی
تولد چندم خويش است
صدایی از آن سمت خط میگويد:
علیرضا
نگران نباش همهچيز درست میشود
و من چشمهايم را میبندم و دوباره به دنيا میآيم
من برای نوشتن از زن به دنيا آمدم
هر شاعری يك كلمهی سرد است
هر شاعری را يك زن گرم میكند
هر شاعری تنها با يك زن میتواند ابرها را به اتاقش بياورد
و نقش خون را از خيابان بكشاند به شعر
شاعری كه زن را ننويسد
شاعری كه در قلبش زنی پاهايش را دراز نكرده
آخ آخ
فردا كه پيشگاه حقيقت شود مجاز
آخ آخ
فردا كه بنويسم واقعيت دارد كه من برای هر زنی بيشتر از دو شعر نمینويسم
اوه
اوه
من داشتم رنگ جهان را فراموش میکردم
داشتم زن را فراموش میکردم
سردم بود
زنی برای زندگی من درختی کاشت
و درخت را در قلبش کاشت و من به دنیا آمدم
مرا با چشمهایش به دنیا آورد
و اینگونه بود که حس کردم بین دو انگشتم سینههایی را لمس میکنم که شاعران جهان آن را آرزو کردهاند و میکنند
زنی که با او زمستانهای همدان را فراموش کنی
زنی که درختچههای روانت را باز کند
زنی که رنگ چشمانش شراب شراب شادی است
نه
من این زن را با خود زندگی هم تاخت نمیزنم
نه
نه
من هرگز نمیتوانم این زن را ننویسم