شعری از سهراب رحیمی
نویسنده : سهراب رحیمی
تاریخ ارسال :‌ 2 مهر 89
بخش :
شعری از سهراب رحیمی

تاریخ تلخ

 

 

با دستی خاموش

از حافظه ی روز

پرتاب می شوم

تا ندانم کجایم.

 

خستگی ها ی گهواره  

راه به ناکجا می برند.

 

چشمان شیشه ای

با رگهای ورم کرده

در انتظار سوسن و باران

در انتظار زنگ  بر کومه های  دور.

 

روز هفتم است و

تاریخ

بر گهواره ی موج موج یکشنبه

تلخ ایستاده است.

 

از پله های گورستان بالا می روم

و از دندانه های تنگ آسمان

خیره می مانم.

 

سنگی

بازمانده از کژدم های سرخ است.

 

زخمی در روزنه های روز

قطاری گیج

در سایه های زمین و

 ایستگاههای هوا.

 

بر ارتفاع لرزانی ایستاده ام

و بندرهای دور را

 از تالارهای تشویش

عبور می دهم

زخم های تن

یادهای سرگردانی اند و

خواب ها، میدانچه هایی

در چاه های سیاه.

 

از هزارمین پله ی هول می گذرم

و بغضی دیرینه را بر سینه ی شب رها می کنم

آینه های کوچک و

شیشه های بزرگ

دستگیره ها ی دری هستند

در انتظار تو بیدار.

 

بر لبه ی بادهایی از برهوت

همچون فانوسی بی ملال

 بر دهانه ی سیاه جادو

 چشمک می زنم.

 

 وطن  شلاق می خورد

صندلی ی روزها

در اشغال باران و گریه است

 

حالا عربده ی گزمه ها و

سوزش تیر

در میدان های شهر

 

حالا تصویر ما

 فراموش می شود

 

  کسی

 ناممان را

بر نیمکت های شهر نوشته است

 

ندای  ما

در کرانه های جهان

 طنین انداخته است.

دوم اوت 2009

 

 

 

شعرهای پیشین سهراب رحیمی در پیاده رو :

 

 

1

 می تابد...

 

تصویرِ ماه

 

بر سنگ ها

«کوزه های کنارِ هم چیده ی ماه»

 

 

 

می تابد از شیراز

شیرازِ تن

 

...از هیچ کناره اش

طنینِ رکناباد

نمی آید

 

 

تا اینهمه نیشابور... نانوشته نمانَد

از م...ی...ا...ن

می شکند

امشب!

 

 

 

2

 

تصویروُ گورِ راه...

 

چاه...

 

***

 

 

و حفره های مرگ

کُراتِ خون را

می بلعد

 

***

 

 

فصل..از زخم

روشن است

گور

از ازدحامِ سنگ.

 

 

***

 

در زخمِ شب می سوزد.. فانوس

سطرِ سیاهِ رگ

از زخم ها

ی

آه ه ه ه..

 

آه.. لذتِ خارش.

در زخم.

...

ردِ نمک

که در ورید

می گذرد

 

و زخم

که می پاید...

 

 

 

3

 

 

 

چه مرگ می گردم        گردِ ویرانه های خودم

 

...؟ «چیزی م نیست

جزاینکه دارم باز اندکی می میرم»

 

***

 

 

در خم عبور

گذشتم از..

دقایقِ تن

 

از..قالبِ من

 

 

 

«آتشِ کشته یی م

در شبِ سنگ

که کاشتم»1

 

***

 

 

چه طولانی باید باشد

تا:

«در تو از دست بروم»

 

ای ی ی ی ی... که بمیرم ات

«من»!

 

 

 

 

 

4

 

جهیده از دلِ تاریک

که سر

می رود

قطره ی سرخ

بر رجِ سطرهای سنگ

 

درهمِ دوارِ آینه

هزار می شود

در فصلِ کبودِ رنگ

 

 

از نیشِ نمک

نمی پوسد

می سوزد از:

لذت

دمی ست

غبارِ رنگ

می پاید

خورشید

دمی

در غروبِ

می تابد

 

 

5

 

خزان، سریع

از خیزِ رنگ

بر می خیزد

 

سر می رود

قطره ی ماه

از سرِ سنگ

 

تیزاب

در دایره های سرخ

می-

چرخد

بازگشت