شعری از رزا جمالی
نویسنده : رزا جمالی
تاریخ ارسال :‌ 2 مهر 89
بخش :
شعری از رزا جمالی

به تنگي آويخته مي مانم!



به تنگي آويخته مي مانم
آب از سرم جاري نمي شود
طبيعي ست كم كم كرخت شوم
گوش ماهيِ كله شق ،
اين آسمانِ لاف مثلِ لنگري سنگين افتاده رويِ پاهام
اين آسمانِ گيج!
ماه را جرم گيري كرده اند
سايه اي ست كه دنبالم مي آيد
و تو پابرهنه تويِ خوابم دويده اي
خب،
كيف مي كني؟
يك رگم از اين زمين جدا نيست كه لك بزنم !

به تنگي آويخته مي مانم
دلخوشِ آسماني كه روزي نهنگي بزرگ بلعيدش
و وقتي كه ديگر خيلي دير شده بود تو در خليج برايم دست تكان دادي
به تنگي آويخته مي مانم
و ساده است:
من باختم!





تك سلوليِ ساعت


چيزي به اشتباه مي ميرد
و آفتاب كه نم برداشته است ، خيس و مات است
اگر به اين خطوط ادامه دهم؛
آن شيء منجمد كه اسيرِ دست توست به اشتباه مي لغزد
و گرنه چندي ست كه روز به پايان رسيده است.

پوك به خانه كه مي رسم
چندي به مكعب ها خيره ام
جريان ِ ساكنِ آب بود
و آفتاب كه نم بر نمي داشت
بر سپيدي اين همه كاغذ
بر رخت هاي پيرم كه گريه كرده بودم !

عناصري جزء به جزء كه به من وابسته اند
و از خونِ من رنگ مي گيرند.
اين سرزمين كه بي وقفه بر من مي بارد!
و ماه كه هنوز پهناور است .


اينجا بر ديرك باريكي يخ بسته ام
و براي ِ توست كه زمان را به رودخانه ريخته ام


زمان هوسِ تندي بود كه از دستم رفت !
اين لحظه ها كه به آساني پاك مي شوند...


به كبودي اين ديوار مي مانيم
من و اين رختِ تاريك
كه به جوي آب ريخته ايم.

گوساله ايست كه از مرگ شير مي نوشد...

اين چيست
كه بر زمينه اي خنثي ته رنگ مي گيرد؟
مي شد رنگِ ديگري داشته باشد
روزهاست كه به نخي بندم...

ماهي چروك كه از سقف مي افتد...

بوران است
در دور دست سنگي سست مي شود
تصويري از انجماد كه روي شيشه مانده است
پلي كه اينجا شكسته است
و سكوت كه روي نوارِ فلزي جاري ست
همه چيز قرار است كه به نقطه اي كور بينجامد.





* از مجموعه ي منتشر نشده ي " اين ساعتِ شني كه به خواب رفته است..."





سالِ گاو


1


موش رگِ سياهِ تندي ست كه در من مي خواند
ببرها صامت اند
پنجه هايش آهسته رويِ برف جان مي كنند...


2



تاريك بود
با عناصرِ فلزي اش ولغزندگيِ يخ كه بر من آوار شد
به كلي تاريك بود...



ماهي چروك كه روي سايه ام راه مي رفت...ماهياني ست كه به گور ريخته ام...
خاطره اي عتيق كه روي سقف آويزان است!...


قرن هاست كه ادامه دارد
رويِ صورتكي كه حرف مي زند
اداهايش شكل مي گيرند....

يخ ها كه مي ريزند... شاخه هايِ مشبكم شكسته اند...

عروسك كاغذي ما بود
كه بر باد داديم اش
و نقش اش كهنه شد بر سقف ...




3


تابوتِ شيشه اي پشتِ پنجره است
زمان بر من ماسيده است
سايه اي كه بر تغار مانده است...

رويِ شيشه هاي لرزاني كه مي لرزيد...


ديروز را به خاك سپرده ام
انگشت ها بر شيشه ساكن اند
زمان لابه لايِ آنها گير كرده است...


آن ابر هيچوقت به پايان نرسيد...آن خطوط به كلي تاريك بودند... آيينه اي كه تا ابد در من راه مي رفت...و ماه كه از دست ام به تنگ آمده است!


زمين مجرايي كهنه است كه پوسيده است
كلاغ ها كه بر باد رفته اند!

خيلِ مورچگاني كه به خانه ام ريخته اند
اين باران هفتصد سال است كه مي بارد
آن كور كه در راهست
و امسال كه سالِ گاو است...


4

اين خرگوش كه از سمتِ راست مي آيد
با برف هايِ سفيد خوابيده است
اين خرگوش كه به رگ هام آغشته است
خونِ برف ها را جويده است...
 


* از مجموعه ي منتشر نشده ي "اين ساعتِ شني كه به خواب رفته است ..."

 

بازگشت