شعری از رباب محب | |
نویسنده : رباب محب تاریخ ارسال : 28 اسفند 92 بخش : |
این همان گردابی است که قصّه هایِ تو را نوشت
این روز. این میز. این دفتر...
حتا خیابانی که از کنار تو گذشت و نگفت بهارِ مرا
بباف دورِ گردنت مثلِ دو گیس
یا درختِ همسایه که با سایه هایِ شکوفه هایِ نارنجِ دامنت
درخت شد. تو در تقلایِ دایره هایت برای خط شدن
خط خوردی. سرت از تنت گرانبهاتر نشد...
حالا بیا هی شکوفه هایِ رفته را از شیشه هایِ پنجره هایت بچین
بدوز به قابِ پیراهنت در عکس.
این شکوفه ها هرگز به میوه نمیرسند...
حالا بیا هی بهار رفته را بگیر بباف دورِ گردنت مثلِ دو گیس
با اینهمه شاخه. و اندکی برگ.
حالا بیا گدائی کن چند قطره اشک هایِ بارانی؛
برایِ گونه هایت که میراثِ چشم های کویری را
سرمه می کشند بر سقف هایِ ریخته یِ پلک...
حالا بیا به یقه ات برگرد!
این حواصیل با آن گردنِ درازِ خمیده
از دیوار نُدبه هم بالا نمی رود
و این خروسِ صحرایی که هفت رنگ از دُمش
به صورتت دوخته...