شعری از ثنا نصاری | |
نویسنده : ثنا نصاری تاریخ ارسال : 8 آذر 96 بخش : |
«مسافر»
مأمور گفت: ببُر!
بریدم
از وطنم
بریدم از بند ناف
از بدنم
پیچیدم به خود
به دور گردنم
آنها همهجا در فرودگاه پرسه میزدند
وقتی چمدانم را میگشتند
نمیدیدند که خالی است
آنها همهجا در شهر پرسه میزدند
من فقط میخواستم به قوهای سفید
به مرغابیهای دریاچهی پارک ملت غذا بدهم
من فقط میخواستم بخندم
وقتی آنها نمیخواستند
مأمور همهی چیزهایی را که میخواستم بگویم
میدانست
من سخت ترسیده بودم
و از عهدهی اشکهام برنمیآمدم
از پشت شیشههای خیس فردگاه
برای آخرین بار
رفتنم را نگاه کردم
هیچکس آشنا نبود
تنهاییام بزرگ بود
و در چمدانم
و در گلویم
و در چشمهایم
جا نمیگرفت.