شعرهایی از یزدان سلحشور
نویسنده : یزدان سلحشور
تاریخ ارسال :‌ 24 آبان 95
بخش :
شعرهایی از یزدان سلحشور

غزلی که ابد گرفت

به غزل حکم تازه‌ای دادند، گرچه اعدام...نه! ابد دارد

ابر، در کوه...باز می‌گرید، هر که در بند...حالِ بد دارد

مرد با اسب...با انار و داس، در کتابی که کودکان خواندند

آمده از بهشت؛ حوّا هم، با دوتا سیب...یک سبد دارد

زوج و فرد است این مسیر...نرو! راه...دور است تا به آزادی...

باز...محدوده انقلاب شده، بوسه گر می‌رود...بَلَد دارد

از بلندی نترس...این ماه است، جنگ...کوتاه کرده مردان را

گرچه خمپاره نصف را برده، سرو...قد ِ غرور قد دارد

کار دریا  سکوت و لبخند است، خشم...تنها...جوابِ آتش بود

برق...! طوفان خلاص کرد و گذشت، عشق...این گونه جزر و مد دارد

درد ِ سر می‌شود دو جرعه حرام، از حلال ِ نگاه...چل روزه

صبر، گاهی «می» است...گَه انگور، مست بودن...نگو که حَد دارد!

جیب ِ غم خالی و...خشابش پر، نان فقط...خویش و قوم مردم شد

مُنعِمی می‌رسد اگر...مرگ است، زندگی –شکر!- دست ِ رد دارد!

به هدف می‌زند...شبی باران، فلسفه...گریه‌های سرباز است

ناز ِ شَست‌اش...برادری بر دوش ، هرکه آتش...به خانه زد...دارد!

گور ِ بابای ما...که گندم کاشت، خُب همین جاست...مرقد ِ حافظ

اَستری پیشه می‌کنم...دنیا! بار ِ جو می‌برم...لگد دارد!

 

روزه‌خواری با بامداد

بزنم از خودم فقط بیرون، حال ِ ناجور ِ ساکتی دارم

رعد غریده برق چرخیده، لااقل... توی کوچه می‌بارم

چمدان پُر...از اضطراب و عذاب، زده بیرون...خیال با دشنام

زورِ من زورِ تو که بسته شود، بوسه را پیش ِ بوسه بگذارم

دو سه باب آشنایی فرضی، فکّ ِ رهن‌اش...به قسطِ نان افتاد

پس کلیدی نمانده دستم تا...خانه را دست ِ گریه بسپارم

پلک‌ها دشمن ِ من ِ منگ‌اند، مثل ِ چاقوی ِ باز در کوچه

خواب ِ قیصر که خوابِ یوسف نیست، بالشم را...بیار! بر «دار»م

به نماز ایستاده خندیدن، شب سحر خورده...روزه‌اش مقبول

به صلاتم چرا نمی‌خوانی؟ خلق...در خواب، من که بیدارم

خاطراتم...از اعتبار نبود، هر چه در مغز ِ من...فقط قرضی

شَرخَری می‌کنند پیری و مرگ، پس برو برف! گرم ِ بازارم

لات ِ آیینه‌ام-که سنگم نیست- می‌زنم پای ِ چشم ِ خود...هر بار

کُت ِ این روزگار...بر دوشم، پس کتم را...چگونه بردارم؟

 

چند رباعی :

 

بداهه(125)

 

یک بطر سکوت با خودش می‌آورد

پنهان نکنم که نیمه!...کمتر!...نامَرد!

در پیرهن‌اش دو کفترِ شُعبده داشت

من...می‌دیدم...و بعد...غیب‌اش می‌کرد!

                                               6 دی 91

*

ترانه برای صدای کوک!

*یک

خُب عاقبت ِ خسرو، شکیبایی شد

دلتنگی‌ها رویت ِ رویایی شد

کوتاه و بلند رودها در گذرند

دریایی‌ها گریه‌ی نیمایی شد

*دو

باران، رویا، شگفت‌حالی و تگرگ

دل آوردم... روی زمین کلی برگ

یک پیک ِ دگر بریز از آن...لامصب!

من ناظم ِ حکمت‌ام...کمی قبل از مرگ

                                 10 تیر 92

  *                              

بداهه(288)

 

-«جامانده ولی فقط همین پیراهن

چیزی نشده! برو! ولی...زنگ بزن!»

مأمور...دروغ گفت، پرواز پرید

جا ماند خیال، بوسه، یک لنگه وطن!

                                      5 مهر 92

--------------------------------

 

دوبیتی‌ها:

 

بداهه(92)

 

زمان:آذر؛عرق،افروختن؛من!

مکان:آغوش؛ قصه:سوختن؛زن!

کمی بارید؛می‌بارید! ماندیم

و زیرِ...سقفِ بوسه،خیس شد تن!

           
        11 آذر91

 

بداهه(93)

 

نگاهی تیز دارد؛فرصتی نیست

کمی پرهیز دارد؛فرصتی نیست

نشانش، خش خشِ پیراهنش، خُب!

هوا،پاییز دارد؛ فرصتی نیست!

               11 آذر 91

 

بداهه(94)

  ----------------یزدان سلحشور

غمی شبرنگ را در چشم دارد

بزن! آهنگ را در چشم دارد

 نمی‌ترسم...ولی او ساکت است و...

پریدم! سنگ را در چشم دارد!

                             11 آذر 91

بازگشت