شعرهایی از ثنا نصاری | |
نویسنده : ثنا نصاری تاریخ ارسال : 3 خرداد 00 بخش : |
«ای پدر ما که در آسمانی»
زنها
در فاحشهخانهها
میخندیدند
اما صدایشان
از شیشههای پر نور
عبور نمیکرد
ایکاش اینان
به من ایمان آورده بودند
من بیمناک لب میگزیدم
آنها گمان میکردند
ذکر میگویم
مردم
در رختشویخانهها
با آب یخ
به زندگی چنگ میزدند
صیادها
در بندرگاه
در سرمای استخوانسوز
عرق میخوردند
ایکاش اینان
به من ایمان آورده بودند
من بیمناک
لب میگزیدم
آنها گمان میکردند
ذکر میگویم
در کوچهها
در پسکوچهها
مردم به گداها
کاسهای شیر میدادند
به سگها
استخوان
ایکاش اینان
به من ایمان آورده بودند
بارالها
چهطور غضب کنم
اینان
مردم منند
بگویم عذابشان مده
بر من غضب میکنی
بگویم
عذابشان بده
بر خود
غضب کردهام
«سیاهتر»
پردهها آویخته
شب بیروزن است
در تاریکی
آواز میخواند
سالهاست همهچیز را از بر است
به گیاه کوچکش آب میدهد
کنار گلدان مینشیند
و بیشتاب
نمک را از روی زخم کنار میزند
از پلهها
صدای پایی نمیآید
اما زن
برمیخیزد
در آینه سرمه میکشد
و چشمان شب را
زیبا
تر
میکند.