زن، شب، باران
(داستان مینی‌مال)
نویسنده : رها شاهرخی
تاریخ ارسال :‌ 1 اسفند 98
بخش :
زن، شب، باران
(داستان مینی‌مال)


وارد اتاق خالی اش که میشوم، دلم میگیرد. انگار سال هاست که اینجا نبوده و من دلتنگی تمام این دوران را با خود حمل میکنم. همین یک هفته پیش بود. باران می بارید. او هم با چشمان خیسش به آسمان زل زد:«میاد، نه؟ این یه نشونه ست. باید برم دنبالش که گم نشه ، آخه خونه مون رو عوض کردیم. میلادم برمیگرده. مگه نه؟» و من نمی توانستم به او بگویم نه، تمام این سال ها که اینجا بودی، پیش من، مگر باران نباریده که او هنوز برنگشته؟ آه، زهره، زهره! چرا یادت نمی آید جسدش را آوردند؟ این آلزایمر لعنتی چه بود که نصیبت شد؟ یا شاید هم واقعا موهبتی بود. که فراموش کنی که جنگ، بر سر همسر تو، برادر من، چه آورد. که دیگر کسی را نداشتیم جز هم... که فقط باریدیم تمام آن سال ها....
آن شب هم مثل شبهای دیگر، ساکت ماندم ولی تو عصبانی شدی: «جوابمو بده! میاد یا نه؟»   لبم را گازگرفتم:«نمیدونم زهره.» کنترلت را از دست دادی:«متنفرم...ازت متنفرم. هیچوقت نمیدونی. هیچوقت دلداریم نمیدی. توی لعنتی.» و اشک هایش به سرعت سرازیر شدند. آه، زهره، تو حتی یادت نیست میلاد برادر من هم بود؟ میخواستم این یکی را بداند، یادش بیاید. تا دهانم را باز کردم، جیغ کشید:«ساکت شو، فقط ساکت شو، نمیخوام چیزی بشنوم. فقط برو. نمیخوام ببینمت. نه الان، نه هیچوقت دیگه.»   میدانستم که وقتی این حالتی میشود، بحث فایده ای ندارد. حتما دوباره حالش خوب میشد. خوب که چه بگویم، میشد همان زهره ی غمگین گوشه گیر ساکت. با همین فکرها رفتم بیرون، پارک روبروی خانه. بدون چتر. و فقط باریدم. انگار سال های سال بود دلم سوگواری این چنینی میخواست. آنقدر که نفهیدم کی ساعت دوازده شد. با عجله برگشتم خانه. نبودی. تمام وسایلت هم جمع شده بود. حتی یادداشتی هم نگذاشته بودی. ترسیدم. داشت گریه ام میگرفت. اما میدانستم اینطوری حل نمیشود. باید میرفتم کلانتری. و رفتم.
یک هفته گذشته است و هنوز هیچ خبری از تو نیست. کاش حداقل یادداشتی مینوشتی. بدون تو چکار کنم زهره؟ کاش این آلزایمر نصیب من هم شده بود.....
زنگ خانه ام را میزنند. خدا را چه دیدی؟ شاید همه ی این سال ها اشتباه کرده اند. شاید پشت در زهره باشد، همراه میلاد. چون امشب هم مثل همان شب، می بارد

 

بازگشت