داستانی از گلناز فخاری
نویسنده : گلناز فخاری
تاریخ ارسال :‌ 4 دی 00
بخش :
داستانی از گلناز فخاری

کُنار میوه ندارد

1. دختر جوان با خال روی لب:
بار اولی که بعد از بازگشتش سعی کردم ببوسمش، از دودو زدن چشم‌هاش و بوی ترسی که مثل یِه حیوونِ اسیر از وجودش ترشح می‌شد، فهمیدم یِه جای کار ایراد داره.
ولی دلم از ندیدنش مچاله بود و روحم پر می‌زد برای این‌که بتونم در آغوش بگیرمش.
این مرد، شوهرم بود. هر بار که فکرم به اینجا ختم می‌شد، انگاری یِه نفر توی گوشم زهرخند می‌زد که:‌ «این مرد شوهرت «بود». نگاهش کن، چه چیزِ این آدم به شوهری که می‌شناختی شبیهِ؟»
 با این حال، یِه صدای ضعیف دیگه هم توی گوشم زمزمه می‌کرد که: «بچسب بِهِش. کسی که یک‌بار رفته، شاید دوباره و سه‌باره هم بِره.»
ولی هر دفعه قبل از این‌که بتونم بِهِش نزدیک بِشم، پا پس می‌کشید و هراسان با قدم‌های تند و ناهمگون از من دور می‌شد و قلب من از دیدن پاهای لاغر و شونه‌های تکیده‌اش بیشتر مچاله می‌شد.
به اشک‌هام نهیب می‌زنم که بتمرگند سر جاشون. گریه شده خوراک هرروزم؛ وعده‌ی اول به‌محض بیدار شدن، وعده‌ی دوم حوالی ظهر و وعده‌ی سوم و گاهی وعده‌ی چهارم و گریه‌ی آخر شب که مثل لالایی خوابم می‌کنه.
لیوانِ چای به دست، پشت پرده‌ی توری اتاق‌خواب قایم شدم و زل زدم بِهِش که بی‌حوصله طول و عرض حیاط رُو گز می‌کرد. این برنامه‌ی هر روزش شده بود. بعد از یک استکان چای غلیظ و چند حبه قندِ درشت و گاهی چند عدد بیسکویت که اسمش رُو گذاشته بود صبحانه، به حیاط می‌رفت و ساعت‌ها قدم می‌زد.
حیاط، دیگه به رنگ و حال روزهای گذشته نبود؛ به حال و هوای صبح‌هایی که اون، روزش رُو با سر زدن به باغچه شروع می‌کرد. به تک‌تک درخت‌ها، بوته‌ها و پیچک‌ها سلام می‌کرد. به یکی آب می‌داد، به شاخه‌های دیگه دست می‌زد و دستوراتی برای عوض کردن خاک یا هرس کردن به یکی از اهالی خونه می‌داد. می‌گفت: «این عمارت شاید حاصل زحمت‌های شبانه‌روزیم باشه و نتیجه‌ی موفقیت‌هام؛ ولی این باغچه و این حیاط، روح همه‌ی چیزهایی هست که همیشه می‌خواستم و به دست نیاوُردم.»
و من هر بار از خودم می‌پرسیدم که مگر چیزی هم در این دنیا وجود داره که این مرد بخواد و نتونه به دست بیاره؟‌
جرعه‌ای چای می‌نوشم و خیره می‌شم به دست راستش و سیگاری که بین انگشتاش هست. دستش، مثل یک ربات، فقط یک حرکت رُو تکرار می‌کنه؛ آروم می‌ره بالا، کامِ عمیقی می‌گیره و دوباره میاد پایین. دوباره... دوباره.
لابه‌لای دود سیگار و موهای بلند و شونه نکرده و انبوه ریش گوریده به هم، سعی می‌کنم مردی رُو به یاد بیارم که توی اون عصر گرم بهاری، سرِ راهم سبز شده بود و قبل از این‌که فکر کنم حتماً دنبال آدرس می‌گرده، چشمْ درشت کرده و گفته بود: «فکر کردم اگر از نزدیک باهات آشنا نَشم حتماً می‌میرم.»
خندیده بودم. در نگاهش و حرفی که زد ذره‌ای هرزگی نبود.
ولی خب، خیلی زود فهمیدم که بیشتر حرف‌هایی که می‌زنه همون‌قدر که بی غل و غش هست، پوچ و بی‌فکر هم هست. همه‌ی تصمیم‌هاش احساساتی بود و آنی. شب عروسی‌مون با اصرار، چند نفر مهمون برای شب‌نشینی به خونه‌مون دعوت کرد. تا گرگ‌ومیش صبح زدن و رقصیدن و خوشی کردن و من، مثل دلقکی که به‌جای لباس گشادِ رنگی، لباس پفیِ سفید پوشیده باشه، ساعت‌ها در اتاق‌خواب مجللمون به انتظارش نشستم. درک نمی‌کردم که یک مرد چطور می‌تونه رقص و پای‌کوبی رُو به تنها بودن با عروسش ترجیح بِده.
این‌که آدم‌هاش، کسانی که براش کار می‌کردن، همگی اَزش حساب می‌بردن برام عجیب بود.
یکی از قدیمی‌ترین خدمه‌ای که سال‌ها بود براش کار می‌کرد، یک‌بار با خنده به من گفت: «آقا رُو این‌طور نگاه نکنید. این اخلاق و حرف‌شنوی را فقط در خونه و برای شما داره. بیرون خونه...» بعد هم ابروهاش رُو داد بالا و سوت معنی‌داری کشید.
در این یک‌هفته‌ای که برگشته بود، عذر همه‌ی خدم‌وحشم رُو خواسته بود و حالا فقط من بودم و خودش.
من بااینکه بارها آرزو کرده بودم که ‌ای‌کاش این‌همه آدم به خونه‌مون رفت‌وآمد نداشتن، حالا از سکوتی که انگاری مثل گردوخاک، گوشه‌کنار خونه رُو پوشونده بود می‌ترسیدم.
دوباره به حیاط نگاه می‌کنم. به مردی که تا چند هفته پیش با قدم‌های بلند و مطمئن راه می‌رفت و چونه‌اش همیشه بالا بود و حالا تبدیل شده بود به یک...به یک...
تبدیل شده بود به چی؟ این پیرمردِ پیزوری اصلاً چه شباهتی به شوهر من داشت؟ چطور این‌قدر راحت قبول کرده بودم که این ترسوی توسری‌خور که انگاری از سایه‌ی خودش هم می‌ترسه، شوهر من هست؟
حالا کنار درخت کُنار ایستاده بود و تکون نمی‌خورد.
چرخی توی اتاق می‌زنم و لباس‌هایی که تازه از ماشین لباسشویی درآوُردم رُو یکی‌یکی تا می‌کنم.
بوی لباسِ شسته مشامم رُو قلقلک می‌ده.
 یک ساعت پیش، قبل از اینکه سلانه‌سلانه بِره حیاط گفت: «ما باید از هم جدا بشیم. دیگه نمی‌خوام ببینمت.»
صدای شکستن قلبم رُو به‌وضوح شنیدم و برای صدمین بار از خودم پرسیدم که چرا باید به خاطر جدایی از این مردِ غریبه دل‌شکسته بِشم؟
صدایی موذی گوشه‌ی ذهنم گفته بود: «برای این‌که از طرد شدن می‌ترسی. اصلاً کجا می‌خوای بِری؟‌ کجا رُو داری که بِری؟»‌
از ترس فلج شده بودم. ترسی که برای من ناشناخته نبود.
ترس از رها شدن؛ ترس از تنهایی.
وهمین ترس بود که هرروز صبح بیدارم می‌کرد، لرزون می‌کشوندم به اتاق طبقه‌ی سوم که هفته‌ها بود شده بود اتاق «او» و وا‌دارم می‌کرد تا از لای در بِهِش نگاه کنم و مطمئن بِشم که هنوز اینجاست، که بازهم نرفته؛ که هنوز زنده‌ست.
همین ترس بود که ترغیبم می‌کرد به تظاهر. تظاهر به نترسیدن. تظاهر به این‌که «همه‌چیز درست می‌شه».
همین ترس فلج‌کننده بود که مجبورم می‌کرد تظاهر کنم به دوست داشتن مردی که اسماً شوهرم بود، ولی چشم‌هاش برام غریبه بود.
برای هزارمین بار فکر می‌کنم که اگر از هم جدا بشیم، من باید چی کار کنم؟ کجا بِرم؟
و ترس، بازهم فلجم می‌کنه.
***
۲. پیرمرد با ماه‌گرفتگی روی ساعد:
سنگینی نگاهش رُو حس می‌کنم. سعی می‌کنم به روی خودم نیارم. به درخت کُنار و پیچک‌های روی دیوار نگاه می‌کنم. به همه‌جا نگاه می‌کنم به‌جز پنجره‌ی طبقه‌ی دوم. می‌دونم که مثل همیشه پشت پرده‌ی توری پناه گرفته و من رُو می‌پاد.
سیگار دود به دود می‌کنم. از سیگار کشیدن متنفره. یادم میاد که چقدر سعی کرد ترکم بِده. هر بار که سیگاری آتش می‌زدم با غمزه‌ی مختص به خودش لب برمی‌چید و می‌گفت: «اگه سیگار نکشی برات دم‌نوش درست می‌کنم.»‌ و من، نه به خاطر دم‌نوش که از طعمش متنفر بودم، بلکه به خاطر حالت چشمهاش سیگارم رُو خاموش می‌کردم. هر بار با خودم فکر می‌کردم حیفه با دهنی که بوی سیگار می‌ده خالِ روی لبش رُو ببوسم.
بعد از ازدواج، از روزی هفت نخ سیگار، به روزی یکی دو چس دود رسیده بودم.
البته این ماجرا برای قبل از رفتنم بود. قبل از اینکه دنیام زیر و رو بِشه؛ بعد از اون، سیگار که دیگه هیچ، دود وافور و آتش منقل و دود کردن کتامین هم نمی‌تونست در فراموش کردن بِهِم کمک کنه.
تابه‌حال این‌قدر برای از یاد بردن تقلا نکردم. زمانی بود که دلم می‌خواست به ثانیه‌های زندگیم چنگ بندازم؛ دورانی که هیچ‌چیزی در دنیا برام «غیرممکن» نبود و همه‌ی موفقیت‌ها انگاری کف زمین و دقیقاً جلوی پای «من» افتاده بودن. فقط کافی بود به خودم زحمت خم شدن می‌دادم.
ولی حالا دلم می‌خواست ساعت‌ها روی دور تند بیُفتن و هفته‌ها و ماه‌ها به‌تندیِ ثانیه‌ها حرکت کنن.
به درخت کُنار محبوبم نگاه می‌کنم. روزی که نقشه‌ی این خونه رُو معمار مشهور شهر با خضوع و خشوع تحویلم داد، به اولین قسمتی که دقت کردم طراحی حیاط بود. دلم درخت می‌خواست و بوته‌های گل و پیچک‌هایی که روی دیوارها کرشمه کنن.
طراح گفته بود بیشتر گیاهانی که دلم می‌خواد بومی منطقه نیستن و با آب‌وهوای گرم و شرجی جنوب، میونه‌ای ندارن.
گفته بود:‌ «براتون باغ رشک بهشت درست می‌کنم. قول می‌دم.»‌
معمار به قولش عمل کرده بود و اولین باری که با عروس تازهَ‌م وارد حیاط شده بودیم، از بهت نگاهش غرق لذت شدم؛
خم شدم و خال روی لبش رُو بوسیدم و زمزمه کردم: «به خونه‌ات خوش آمدی.»
ای‌کاش به گذشته فکر نکنم. ای‌کاش می‌تونستم به خواب برم و وقتی بیدار بِشم که چند ماهی گذشته باشه؛ ای‌کاش وقتی بیدار بِشم که سال‌ها گذشته باشه و هیچ‌کس حتی اسم من رُو هم به خاطر نیاره.
سنگینی نگاهش رُو هنوز هم حس می‌کنم. سیگارم رُو به روی زمین میندازم و به خودم حتی زحمت نمی‌دم که با پا خاموشش کنم. می‌دونم که تک‌تک این حرکات چقدر به چشمش نفرت‌انگیزه. چه‌بهتر. تنها سلاحم این روزها همینه. نفرت‌انگیز بودن. دلم می‌خواد از من دل بکنه.
برای فرار از نگاهش می‌رم کنار استخر. از پنجره‌ی طبقه‌ی دوم، این قسمتِ حیاط دید نداره.
مثل همیشه سعی می‌کنم به داخل آب نگاه نکنم. اصلاً کی به این پدرسوخته‌ها اجازه داده بود که استخر رُو دوباره آب کنن؟ یک‌مشت آدم عوضی و حرف گوش نکن دور خودم جمع کردم.
به‌جز خش‌خش برگ‌ها که با نسیم گرمی می‌لرزن، صدای دیگه‌ای نمیاد. فاصله‌ی خونه با خیابون اصلی خیلی زیاده و در این گوشه‌ی بکر و ساکت، می‌تونم ساعت‌ها به هیچ‌چیز و همه‌چیز فکر کنم.
صحنه‌ای آشنا جایی در ذهنم به رقص در میاد.
اون رُو می‌بینم که لم داده کنار استخر؛ با کلاه حصیریِ بزرگی که همیشه زیر آفتاب، روی سرش می‌ذاره و گل شاه‌پسندی که برای دلبری بیشتر، گوشه‌ی کلاه رُو تزئین کرده. تک‌خالِ روی لبش حتی از دور هم به من لبخند می‌زنه. دلم می‌خواد تا ابد به این تصویر چنگ بِندازم.
چشمام رُو می‌بندم و تصویر، خیلی زود عوض می‌شه.
حالا کنار استخر ایستاده. استخر آب نداره، کلاه حصیری در کار نیست و من می‌دونم که درختچه‌ی زیبای شاه‌پسند خیلی وقته که خشک شده. باد، موهای بلند و فلفل نمکیش رُو آروم می‌رقصونه و چشماش غرق در اشکه.
نفسم بند میاد. چشمام رُو باز می‌کنم و برای فراری دادن این تصویرِ غمگین زل می‌زنم به آب استخر.
این پیرمرد ژولیده احوال کیه؟ چه بلایی به سر خودم آوُردم؟ حالم از قیافه‌ی خودم به هم می‌خوره. سال‌های سال سعی کردم همه کاری بکنم، به هر دری بزنم تا هیچ‌وقت شبیه پدرم نَشَم. ولی حالا، انگاری پدرم با چشم‌های بی‌حال و خط‌های عمیق پیشونی، از داخل استخر بِهِم زل زده.
 بار این گناه رُو تا کی باید به دوش بکشم؟
پاهام بی‌حسه و می‌دونم که خماری داره قدم‌به‌قدم جونم رُو تسخیر می‌کنه. کنار استخر دراز می‌کشم.
ابرهای سفید شبیه تکه‌های پنبه پخش شدن توی آسمون.
بچه که بودم عادت داشتم ساعت‌ها به آسمون زل بزنم و با ابرها داستان‌سرایی کنم. داستان‌هایی که قهرمان‌هاش خودم بودم، آدم بَده‌هاش هم خودم بودم. تراژدی‌هایی که همیشه با مرگم تموم می‌شد.
چشمام سنگین شده. خواب شب خیلی وقته برام حرومه. توی تاریکی و سکوت مطلق نمی‌تونم بخوابم. کابوسی که هر شب به سراغم میاد اون‌قدر ترسناک و واضحه که هر بار که از خواب می‌پرم، چنددقیقه‌ای طول می‌کشه بفهمم کجا هستم؛ هر بار باید به خودم بقبولونم که مرز بین خواب و واقعیت رُو هنوز گم نکردم.
نور آفتاب، چشمم رُو می‌زنه. دستم رُو روی چشمام می‌ذارم و سعی می‌کنم به ماه‌گرفتگیِ پررنگ روی ساعدم توجهی نکنم.
دنیای خواب در روشنایی روز خیلی هم ترسناک نیست.
***
۳. مرد جوان با ماه‌گرفتگی روی کمر:
پاورچین‌پاورچین از اتاق میام بیرون. قبل از این‌که در رُو پشت سرم ببندم مطمئن می‌شم که بیدارش نکرده باشم و درعین‌حال، سعی می‌کنم به مدل خوابیدنش هم نخندم.
طاقْ باز خوابیده و دهنش باز مونده. آب دهنش روی تک‌خال روی لبش خشک شده. ظرافت صداش شب‌ها موقع خواب، تبدیل می‌شه به خرناسه‌های بلند. انگارنه‌انگار یک زن پنجاه کیلوییِ فسقلی کنارم خوابیده.
برای خودم لیوانی آب‌خنک می‌ریزم و می‌شینم رو به پنجره‌ی آشپزخونه. چراغ‌های حیاط به‌صورت خودکار ساعت دوازده شب خاموش می‌شن و حیاط حالا تاریکِ تاریکه. کاش می‌تونستم درخت کُنار رُو ببینم.
به کابوسی که از خواب بیدارم کرده فکر می‌کنم. سال‌هاست که خواب آرومی ندارم؛ ولی هیچ‌وقت به‌اندازه‌ی این چند ماه کابوس‌هام این‌قدر واضح و تکراری نبودن.
توی یک دشت بی‌انتها قدم می‌زنم. هیچ موجود زنده‌ای دور و برم نیست. انگاری توی یک خلأ راه می‌رم؛ با این حال، می‌دونم که نباید بایستم که حرکت تنها راه نجاتمه.
صداهای درهم‌وبرهمی می‌شنوم. صدای باد، صدای خش‌خش برگ، صدای آدم‌هایی که با هم حرف می‌زنن، می‌خندن، دعوا می‌کنن. گاهی هم چهچهه‌ی پرنده‌ای به گوشم می‌رسه.
تا مدت‌ها، کل کابوس همین بود. راه رفتن و نرسیدن؛ ولی حالا چند وقتیه که انگاری کارگردانیِ کابوس‌هام عوض شده.
صداهای مبهمی که می‌شنیدم، حالا به گوشم آشنا میاد. صدای زنم و پیشکارم رُو از همه بلندتر می‌شنوم. صدای قهقهه‌های بلند برادرم رُو هم می‌شنوم و هر بار که از خواب می‌پرم با خودم فکر می‌کنم که حتماً جاش در بهشت اَمنه که این‌طور مستانه می‌خنده. تا وقتی زنده بود صدای خنده‌اش رُو این‌قدر بلند و رها نشنیده بودم.
صدای بم پدرم رُو هم می‌شنوم و دقیقاً همین صداست که وا‌دارم می‌کنه تا قدم‌هام رُو تندتر کنم. حتی در خواب هم دلم می‌خواد از مردک فرار کنم. وقتی صدای اون بلند می‌شه، باقی صداها انگاری خفه می‌شن.
«هار شدی. نون و آب حروم خوردی وجودت رو گنداب گرفته.»
«آره فرار کن. بزدلای بی‌خاصیت همیشه باید فرار کنن.»
هرچقدر قدم‌هام رُو تندتر می‌کنم، صدای اون هم بلندتر می‌شه، اگر شانس بیارم، همون موقع از خواب می‌پرم. نفس‌نفس‌زنان سعی می‌کنم به یاد بیارم که پدرم سال‌هاست مرده، که یک مرده نمی‌تونه به من صدمه بزنه.
سلامت فیزیکیم هم کم‌کم تحت تأثیر این کابوس‌ها از بین می‌ره. هر بار از خواب می‌پرم، نقطه‌ای روی کمرم، دقیقاً روی ماه‌گرفتگی مادرزادی که زنم می‌گه شبیه قاره‌ی آفریقاست، شروع می‌کنه به سوزش و خاریدن. میلم به غذا کم شده و وزنم داره به‌سرعت پایین میاد.
زنم خبر از کابوس‌هام نداره و لاغریم رُو نتیجه‌ی سیگار کشیدن می‌دونه و روزی چند بار برام دم‌نوش درست می‌کنه.
روان‌شناس خرفت هم کلاً هیچی حالیش نیست. هر بار مجبورم می‌کنه کابوس‌ها رُو با جزئیات تعریف کنم و آخرشم می‌گه: «ناخودآگاهت داره سعی می‌کنه پیامی بِهِت بِده. باید ببینی این پیام چیه.» یا: «باید سعی کنی پدرت رُو ببخشی.»
مردک انگاری اصلاً به حرف‌های من گوش نمی‌ده.
پدرم رُو ببخشم؟ مردی که تمام زندگی‌مون رُو به فنا داد و بعد برای تبرئه‌ی خودش، گناه همه‌ی بدبختی‌های خانواده رُو انداخت گردن برادر بزرگم که می‌دونست چقدر نازک‌دل و ضعیف هست و نمی‌تونه زیر بار فشار قضاوت مردم دوام بیاره. وقتی خبر خودکشی برادرم رُو برامون آوردن، مردک حتی اشک نریخت.
توی چشمای شونزده‌ساله‌ی من، پدرم خودِ شیطان بود و روزی که خبر رسید برادرم خودش رُو در شط غرق کرده، تصمیم گرفتم تا از سرنوشتی که از روز تولد برام نوشته بودن فرار کنم. وقتی از آلونک کثیفی که اسمش رُو خونه گذاشته بودیم فرار کردم، هیچ‌چیزی همراه خودم نبردم.
آخرین باری که مردک رُو دیدم ۲۵ ساله بودم و هزاران تیر به شاخ‌هام خورده بود. دست رد به سینه‌ی هیچ کاری نزده و بالاخره برای خودم کسی شده بودم.
مردک صدام زد «حروم خور.» این‌قدر ضعیف و مفنگی شده بود که حتی نمی‌تونست روی پاهاش بایسته با این حال، زبونش هنوز مثل تیغ می‌برید.
پدرم رُو بارها و بارها در ذهنم کشته بودم. این‌قدر گردنش رُو فشار داده بودم که نفسش برای همیشه قطع شده بود. بارها خواب دیده بودم که بالای سرش ایستادم و جون کندنش رُو نگاه می‌کنم.
لیوان رُو دوباره پر از آب‌خنک می‌کنم. احساس می‌کنم درونم ملتهبه و اگر زود نجنبم، کم‌کم شعله‌ور می‌شه و وجودم رُو آتیش می‌زنه.
خودم بهتر از هر کسی می‌دونم که در ناخودآگاهم چه خبره. شاید تونسته باشم خاطرات گذشته رُو فراموش کنم، اما بار گناهی که به دوش می‌کشم فراموش کردنی نیست.
آسمون به رنگ نارنجی دراومده و خورشید کم‌کم از خواب بیدار می‌شه. نور کم‌رنگی به نوک درخت کُنار رسیده.
بدیِ یادآوری خاطرات اینه که وقتی شروع می‌کنی، نمی‌تونی بین بدها و بدترها انتخاب کنی. همگی به ذهنت هجوم میارن.
پررنگ‌ترین خاطره از آخرین دیدارم با پدرم لحظه‌ای هست که بالای سرش ایستاده بودم و به خونی که از گوشه‌ی لبش می‌اومد نگاه می‌کردم.
حتی یک قطره اشک هم نریخته بودم.
سوزش پشت کمرم بیشتر شده و حالا نقطه‌ای روی ساعد دستم هم می‌سوزه. تو نور کمی که آشپزخونه رُو روشن کرده به دستم زل می‌زنم.
مگر ماه‌گرفتگی می‌تونه یک‌شبه روی پوست آدمیزاد نقش ببنده؟
***
۴. پیرمرد با ماه‌گرفتگی روی ساعد:
صدای بق بقوی بلندی از خواب بیدارم می‌کنه. نمی‌دونم چندساعت خوابم برده. دست راستم ولو شده لبه‌ی استخر و آستینم خیسِ خیسه. شانس آوُردم پرت نشدم توی آب.
بدنم هنوز کوفته‌ست و این چرت صبحگاهی دردی رُو دوا نکرده.
گاهی فکر می‌کنم ای‌کاش نرفته بودم. گاهی هم فکر می‌کنم، باید خیلی زودتر می‌رفتم.
قبل از رفتن و در عرض یک ماه، کابوس‌هام اون‌قدر زیاد شده بودن که گاهی فرق بین خواب‌وبیداری رُو نمی‌فهمیدم. خواب‌هام از گذشته‌ها به آینده پرواز می‌کردن. کم‌کم، به‌غیراز صدا، چهره‌ی آدم‌ها رُو هم می‌دیدم. پای تمام اطرافیانم به خواب‌های آشفته‌َم باز شد و بیشتر از همه، زنم که گریه‌ها و ناله‌هاش امان از من می‌برید.
زندگیِ معمولی از یادم رفته بود، چه برسه به عاشقی کردن.
یِه روز صبح، با نوازش دست‌های فسقلیِ زنم از خواب بیدار شدم.
خنکی انگشت‌هاش روی پوست همیشه داغ من، لذت اغواگرانه‌ای داشت. با ریتمی آرام سرشانه‌ها و کمرم رُو نوازش می‌کرد.
گفت: «اوا، چقدر عجیب. ماه‌گرفتگیِ کمرت پاک شده.»‌
از تخت جست زده بودم پایین و دو بار برای رسیدن به دستشویی سکندری خورده بودم.
نه، دروغ نبود.
ماه‌گرفتگی روی کمرم محو شده بود و به‌جاش، ماه‌گرفتگی که آروم‌آروم روی دست راستم نقش می‌بست، حالا شبیه قاره‌ی آفریقا شده بود و کل ساعدم رُو پوشونده بود.
اون شب، خواب جدیدی دیدم.
در یک اتاق نشسته بودم و دور تا دورم آینه بود. آینه‌های بلند، کوتاه، گرد و مربع شکل.
به هر آینه‌ای که نگاه می‌کردم تصویر جدیدی از خودم می‌دیدم. در این آینه پسرکی خردسال بودم. در اون یکی، نوجوانی با صورتی پر از جوش. اون یکی، تصویرم رُو با سبیل‌های نرم جَوونی نشون می‌داد. نه، این خواب، کابوس نبود؛ انگاری یک دورِ تند از زندگیم بود.
بعد ناگهان، همه‌ی آینه‌ها شکستند و تنها یک آینه‌قدی باقی موند که ترک‌های زیادی داشت.
از داخل آینه، انگاری پدرم بِهِم زل زده بود. عقب عقب رفتم، ولی آینه هم با من حرکت می‌کرد.
 نه، این خودم بودم که از داخل آینه به خودم زل زده بودم پیر و شکسته و با چشمایی که بیشتر شبیه دو حفره‌ی خالی بودن.
تصویر داخل آینه دستش رُو به سمتم دراز کرد و صدایی شبیه به صدای خودم گفت: «لکه‌های تاریک گذشته با روشنایی امروز، شاید کمرنگ بشن، اما هیچ‌وقت از بین نمی‌رن.»
روی صورت پیر و تکیده‌ی تصویر، یک ماه‌گرفتگی شبیه قاره‌ی آفریقا بود.
تصویر گفت:‌ «دنیا جای کثیفیه. تاوان گناه رُو همیشه دیگری می‌ده. تاوان گناه پدر رُو پسر و تاوان گناه پسر رُو...»
سعی کردم فریاد بزنم تا بلکه از خواب بپرم؛ اما صدایی از حنجره‌ام بیرون نمی‌اومد.
آینه ناگهان هزار تکه شده بود. سعی کردم فرار کنم، اما انگاری توی یک جعبه‌ی کوچک گیر افتاده بودم.
صدای گریه‌ای قلبم رُو از جا کند. زنم، پشت به من ایستاده بود و گریه می‌کرد.
چرا گریه می‌کنی؟ به من نگاه کن. ببین من اینجام، نترس. همه‌ی این‌ها رُو فریاد زدم و با این حال، صدایی از گلوم خارج نمی‌شد.
آروم سرش رُو چرخوند و نگاهم کرد و من از ترس فلج شدم.
روی صورتش یک ماه‌گرفتگی شبیه به قاره‌ی آفریقا بود.
فردای همان روز بار سبکی بستم و بی‌هیچ حرفی رفتم. رفتم بلکه بتونم بار گناهم رُو کم کنم. می‌خواستم چرخه‌ی معیوب بی‌عدالتی دنیا رُو بشکنم. چرخه‌ای که تاوان گناه من رُو دیگری می‌داد.
یادم رفته بود که برای جبران، شجاعت و جسارت لازمه و من سال‌ها بود که شجاعتم رُو از دست داده بودم.
جسارت هم خودبه‌خود با اولین نشئگی به باد رفت.
بعد از یک ماه پرسه زدن در اطراف شهر و کابوس دیدن‌های شبانه که هر بار تصویر ترسناک‌تری از آینده‌ی جهنمیِ زنم رُو نشونم می‌داد، برگشته بودم. با چهره‌ای دقیقاً شبیه به تصویرِ در آینه. پیر و فرتوت و با نگاهی توخالی.
دقیقاً شبیه پدرم، وقتی دستام را به دور گردنش حلقه کرده بودم و این‌قدر فشار داده بودم تا خون از دهنش قُلپ قُلپ بیرون زده بود.
قطره‌ای آب افتاد روی صورتم. به آسمون نگاه می‌کنم که تا ساعتی قبل پر از ابرهای پنبه‌ای بود و حالا، جولانگاه ابرهای تیره و پراکنده شده بود.
همیشه عاشق تماشای برخورد قطرات باران به آب استخر بودم؛ ولی حالا حتی صدای بارون هم دلهره‌ای عجیب بِهِم می‌ده.
فکر کنم پایان برای بعضی‌ها وقتیه که حتی از زیبایی‌ها هم بترسن.
زیر درخت کُنار می‌ایستم و بالاخره به پنجره‌ی طبقه‌ی دوم نگاه می‌کنم؛ پرده‌ی توری، کیپ هست و سنگینی نگاهش رُو حس نمی‌کنم.
باید بِرم داخل خونه و بِهِش بگم که همین امروز باید از هم جدا بشیم. تنها راه نجاتش همینه.
داخل خونه خنک هست و بوی لباس شسته همه‌جا پیچیده.
گلدون گل کوکب روی میز نهارخوری پلاسیده شده و روی میز، پر از گل‌برگ‌های پژمرده‌ست. صدای هوهوی کولر، تنها صداییه که سکوت خونه رُو می‌شکنه. به آشپزخونه و هال سرک می‌کشم و پیداش نمی‌کنم.
پشت در اتاق‌خوابمون تعلل می‌کنم. چند بار پیش خودم جمله‌ای رُو که می‌خوام بِهِش بِگم مزمزه می‌کنم:‌ «همین امروز طلاق می‌گیریم. تو بمون همین‌جا. اینجا خونه‌ته. منم که باید برم.»
در، نیمه‌بازه و وقتی هلش می‌دم، صدای قیژ بدی می‌ده. انگاری توی یِه فیلم درجه سه‌ی ترسناک بازی می‌کنم.
روی تخت، طاق‌باز خوابیده و دهنش نیمه‌بازه؛ چشم‌هاش هم. خالِ روی لبش انگاری کمرنگ شده.
بالای سرش می‌ایستم و با بهت به خونی که ملحفه‌ی سفید رُو رنگین کرده نگاه می‌کنم...
نگاه می‌کنم...
ای‌کاش مثل تصویرِ توی آینه، هزار تکه شده بودم...

 

 

بازگشت