داستانی از ناصر تیموری
نویسنده : ناصر تیموری
تاریخ ارسال :‌ 28 خرداد 00
بخش :
داستانی از ناصر تیموری

لوزی


همه به اسم کوچک صداش می‌کردند؛ «مالک.» شاید به دلیل نام فامیلی‌اش بود که بدجوری توی دهان می‌چرخید. «قلندربگلو» ولی او کمتر کسی را به اسم صدا می‌کرد، مگر به ضرورت. به همه می‌گفت: «دوست من.»
انکار نمی‌کرد که سال‌هاست جز اشعار حافظ و مقالات و مطالبی که در باره‌ی او چاپ شده و می‌شود، کتاب دیگری نخوانده است. روی میز کارش و یا توی سامسونت بزرگش، همیشه نسخه‌ای از دیوان حافظ بود. به قول خودش، کتابخانه نداشت، حافظخانه داشت. مدیر مالی شرکتی بود که من به عنوان کارشناس کامپیوتر، دعوت شده بودم برای مصاحبه.
بهمن شصت و پنج بود و جنگ به شدت ادامه داشت. مصاحبه کننده برگه‌ی پرشده‌ را دستم داد و گفت: «بفرمایید پیش مدیر مالی.» زیر برگه نوشته شده بود: «موافقت می‌شود.»
اتاق آقای قلندربگلو بزرگ بود و میزی پر از میوه و شیرینی در وسط آن بدجوری آدم را وسوسه می‌کرد. سلام کردم. بلند شد و دست داد و با دست دیگر، ورقه را گرفت. و گفت: «چه طوری دوست من؟»
شرکتی که در آن استخدام شده بودم، پروژه‌ی انتقال یک خط لوله‌ی نفت صد کیلومتری را داشت. محل کارگاه، خورموج بود؛ شهرکوچکی نزدیکی های بوشهر. چهارشنبه بود و قرار شد که شنبه‌ی هفته‌ی بعد سرِ کار حاضر شوم.
ده صبح شنبه که به اتاق آقای قلندربگلو رفتم. نشانی از او نبود. داخل اتاق، سه چهارتا میز نقشه‌کشی گذاشته بودند و چند نفر مشغول کار بودند. سراغش را گرفتم، یکی گفت، اتاق بغلی سمت راست.
اتاق دنجی بود. فقط یک میز و دو تا صندلی داشت و یک عسلی کوچک و یک بسته بیسکویت روی آن. بلند شد و گفت: «خوش آمدی دوست من.» گفتم: «جاتون عوض شده آقای قلندربگلو؟» در حالی که دستم را در دست ظریفش‎ می‌فشرد، گفت: «جای همه عوض می‌شه دوست من. یه روز این‌جا و یه روز جای دیگه. چند سال این دنیا و بقیه‌اش هم که معلومه!» و شعری از حافظ را خواند. حس کردم خیلی با او راحتم. بعدها فهمیدم که همه با او راحت بودند. بی شیله پیله بود و کم ادعا. سرش کوچک‌تر از حد معمول بود. صورتی گرد و چشم‌هایی درشت و روشن داشت. چانه‌‌اش آن‌قدر کوتاه بود که جلب توجه می‌کرد.
وضع مالی شرکت تعریفی نداشت. دو ماه بود که پرسنل کارگاه حقوق نگرفته بودندو جوشکارها تهدید به اعتصاب کرده بودند. یک پای مالک، شرکت نفت تهران بود برای گرفتن طلب شرکت و پای دیگرش کارگاه خورموج و در حال مذاکره با جوشکارها و منصرف کردن‌شان از اعتصاب.
دوسه روز مانده بود به عید که بخشی از طلب شرکت پرداخت شد و با آن می‌شد حقوق جوشکارها را داد. مالک گفت: «باید چهارم فروردین بریم خورموج.» پرسیدم: «کارمون؟» گفت: «پرداخت حقوق جوشکارها.»
قرار بود برخی از پرسنل کارگاه که محل زندگی‌شان تهران بود هم، همراه‌مان باشند. شرکت نفت هم اعلام کرده بود که هفت نفر از پرسنل‌شان را جهت بررسی وضعیت پروژه همرا‌مان می‌فرستد. هشت صبح بود که به شرکت رسیدم. اتوبوس آماده‌ی حرکت بود و از پرسنل شرکت نفت کسی نیامده بود. مالک گفت: «اگه می‌دونستم مینی‌بوس می‌گرفتم نه اتوبوس!»
پرسیدم: «اتوبوس بهتری نبود؟ این‌که ریقش دراومده!» گفت: «اینم با هزار بدبختی گیر آوردم. همه‌شون یا نیروهای اعزامی رو به جبهه می‌برن و یا توی خط شمال کار می‌کنن.» نیم‌‌ساعت دیگر هم منتظر ماندیم و جز مهندس سپهری، کس دیگری نیامد.
شانزده نفر بیشتر نبودیم. مالک در ردیف سوم، پشت سر راننده نشست و سه سامسونت بزرگی را که همراه داشت، روی کفی صندلی بغلش جا دادیم و از من هم خواست تا در ردیف کناری‌اش بنشینم. هنوز ننشسته بودم که دم‌گوشم گفت: «توی سامسونت‌ها پر پوله، برای جوشکارها!» پرسیدم: «راست می‌گی؟» کتابی از حافظ را که در دست داشت، توی توری پشت صندلی گذاشت و درِ یکی از سامسونت‌ها را تا نیمه باز کرد. پر بود از بسته‌های باندرول شده‌ی اسکناس. گفتم: «خطرناک نیست؟ چرا نذاشتی که از بانک‌های خورموج بگیری؟» لبخندی زد و گفت: «توی بوشهرش هم این وقت سال، پول پیدا نمی‌شه چه رسه به خورموج!» با تعجب گفتم: «این همه پول فقط برای جوشکارها؟!» چشم تنگ کرد و گفت: «دوماهه حقوق نگرفته‌ن. خدا کنه کم نیاد!»
راننده‌ی موفرفری پشت فرمان نشست و شاگردش، هِن‌وهِن کنان بالا آمد و به سختی خودش را توی صندلی کنار راننده جا داد. مالک تا او را دید، دم گوشم گفت: «قیافه‌اش تو رو یاد چی می‌اندازه؟» فوری گفتم: «لوزی.» چنان قهقهه‌ای زد که همه شنیدند. موفرفری از توی آینه نگاهی انداخت و گفت: «چی گفتید؟ ماهم بدمون نمی‌آد بخندیم.» بلند گفتم: «در باره‌ی هندسه حرف زدیم.» پرسید: «چی؟» گفتم: «هندسه.» ساکت شد و حرفی نزد.
یکی از ته اتوبوس داد زد: «هندسه‌ام خوبه. اگه سؤالی دارید بپرسید.» پرسیدم: «مساحت لوزی چی می‌شه؟» گفت: «کاری نداره. قاعده ضربدر نصف ارتفاع.» مالک مثل بمب ترکید و گفت: «این که مساحت مثلثه.» از ته اتوبوس دوباره داد زد: «ببخشید، می‌شه نصف قطر بزرگ ضربدر نصف قطر کوچک تقسیم بر دو.». مالک در حالی که ریسه می‌رفت گفت: «بازهم غلطه.» سپهری که مهندس ساختمان بود، گفت: «می‌شه قطر بزرگ ضربدر قطر کوچک تقسیم بر دو.» طرف زیر بار نرفت که نرفت.
اول جاده‌ی تهران - قم، راننده پیاده شد و یخدان ماشین را پر یخ کرد. آقای لوزی تکان هم نخورد. مالک گفت: «شاید باورت نشه، من هم می‌خواستم بگم لوزی. خیلی عجیبه، هردو یک نظر داشتیم!»
کمک‌راننده، واقعاً مثل لوزی بود. کمرش چنان پَت و پَهن بود که سروشانه‌ها و پاهای پرگوشتش، در برابر آن،کوچک جلوه می‌کرد.
ساعت دو نیم بعدازظهر بود که اتوبوس جلوی یک رستوران توقف کرد. راننده به عناوین مختلف ما را تا آنجا کشانده بود و به اعتراض‌های سپهری که ناراحتی معده داشت و یک‌ریز غُر می‌زد، توجهی نکرده بود. آقای لوزی جلوتر از بقیه از اتوبوس پیاده شد و یک‌راست به طرف رستوران رفت و دیگران هم که پشت سرش ردیف، منتظر مانده بودند، هجوم بردند سمت دستشویی که بیرون از رستوران بود. من و مالک پای اتوبوس ماندیم تا راننده، در را قفل کند. وارد رستوران که شدیم، مالک گفت: «جایی بشینیم که چشم‌مون به اتوبوس باشه.» می‌ترسید. حق هم داشت، سه سامسونت پر از پول!
سپهری سر میزمان آمد و توی گوش مالک چیزی گفت و اشاره به سمت راست کرد. آقای لوزی پشت صندوق رستوران نشسته بود و کارگرهای رستوران، جلویش خم و راست می‌شدند.
راننده که از دستشویی برگشت، رفت سمت صندوق. آقای لوزی دستوراتی داد و به سرعت، میزی کنار صندوق گذاشته شد و چند نوع غذا روی آن چیده شد و با راننده مشغول خوردن شدند. ناهار را که خوردیم، آقای لوزی در رستورانش ماند و موفرفری پشت فرمان نشست و راه افتادیم.
به هر پلیس‌راهی که می‌رسیدیم، راننده، صفحه‌ی سرعت‌سنجش را از پشت فرمان در می‌آورد و پایین می‌رفت. یک‌بار که برگشت، درِ اتوبوس را چنان محکم بست که چهارچوب درب و داغانش لرزید و یکی از ته اتوبوس داد زد: «صدای چی بود؟» راننده در حالی که صفحه‌ی سرعت‌سنج را سرجایش می‌گذاشت، با کلمات رکیکی شروع کرد به داد و بیداد کردن و فحش دادن به زمین و زمان. مالک گفت: «حتماً به‌خاطر سرعت بالا جریمه‌اش کردن!» نگران بودم که با اتوبوس فزرتی‌اش بلایی سرمان بیاورد. مالک، کتاب «حافظ به سعی سایه» را توی توری پشت صندلی گذاشت و چراغ بالای سرش را خاموش کرد و گفت: «بد به دلت راه نده. اگه جای من بودی چه می‌کردی؟»
ساعت از نیمه‌شب گذشته بود. همه خواب بودند. خسته بودم ولی خوابم نمی‌برد. مالک با دهان نیمه باز خرناسه می‌کرد. از داخل ساکم کتابی بیرون آوردم. چند صفحه‌ای نخوانده بودم که یکهو، اتوبوس تکان‌های شدیدی خورد و حس کردم که بالا و پایین رفت و چند بار هم دور خودش چرخید. سروصدای بچه‌ها، بدجوری فضا را پر کرد. مالک را دیدم که سامسونت‌ها را بغل کرده بود و چانه‌ی تخت‌اش را روی سامسونت بالایی چسبانده بود و چشم‌های درشت و پر از ترس‌اش به اطراف می‌چرخید. راننده خوابش برده بود. پیاده که شدیم، سی‌چهل متری با جاده فاصله داشتیم. آن هم خلاف مسیر اصلی. اتوبوس به شکل معجزه‌آسایی چرخیده بود و در خلاف مسیرمان، خارج از جاده که خوشبختانه کفی بود، متوقف شده بود. همه شکرگزار بودند که جان سالم به در برده بودیم، جز سپهری که نزدیک بود با راننده دست به یقه ‌شود.
به راننده گفتم: «حتماً باید کُمکی داشته باشی چرا نداری؟» قسم خورد که شب قبل از حرکت، برادرِ راننده‌کمکی‌اش، توی جبهه شهید شده بوده و دیگر فرصت نکرده بود کسی را جایگزینش کند. به هرحال او را راضی کردیم تا چرتی بزند. گفت: «به اولین رستوران که رسیدم.»
رسیدیم و رفت سمت بوفه‌ی اتوبوس. همه پیاده شدند، جز من و مالک که داشت شعری از حافظ را تفسیر می‌کرد. طولی نکشید که راننده برگشت و پچ پچی با مالک کرد و پشت فرمان نشست و بوق ماشین را به صدا درآورد.
مالک گفت: «از دست سپهری ناراحته و خوابش نبرده، می‌رم پیشش‌.» سامسونت‌ها را به من سپرد و بلند شد. جای او نشستم و مشغول خواندن کتابم شدم و با صحبت‌های مالک و موفرفری که مثل لالایی توی گوشم می‌پیچید، به خواب رفتم.
یک‌دفعه صدای غرش بسیار مهیبی شنیدم. حس کردم زیر پایم لرزید. یکی گفت: «صدام بی‌شرف بازهم رفت جایی رو بزنه!» دیگری گفت: «نه بابا هواپیماهای خودمونن که دارن می‌رن عراق!». باد تندی می‌وزید و از درز پنجره‌ی سمت خودم زوزه کشان داخل می‌شد. جاده کفی بود و اتوبوس تکان‌های ملایمی داشت. چشم‌ها را بسته بودم و به بحث و جدل‌های چند نفری که موافق یا مخالف جنگ، بودند، گوش می‌دادم که صدای مالک در گوشم پیچید: «هنوز خوابی دوست من؟» پرسیدم: «هواپیماهای عراقی بودن یا هواپیماهای خودمون؟» جوابم را نداد و فقط گفت: «داریم می‌رسیم.» خواستم بلند شوم که اشاره کرد، لازم نیست و به سرعت رفت سمت راننده. طولی نکشید که اتوبوس با تکان‌های زیاد، وارد جاده فرعی شد. صدای مالک را می‌شنیدم و می‌دیدم که با تکان دادن دست مسیر کارگاه را به راننده نشان می‌داد. ده بیست دقیقه‌ی بعد به کارگاه رسیدیم. هوا گرگ ومیش بود. پیاده که شدیم مالک، فوری سپهری را کناری کشید و مشغول صحبت شدند. موفرفری که بارها را تحویل بچه‌ها داد و ماشین را قفل کرد، سپهری جلو رفت و دست به گردنش انداخت.
از مالک پرسیدم: «به سپهری چی گفتی؟» گفت: «هیچی.» گفتم: «بگو.» گفت: «چیز خاصی نگفتم. گفتم که می‌بینی راه برگشت طولانیه و راننده دست‌تنهاس. اگه توی برگشت تصادف کرد و بلایی سرش اومد، خودت رو می‌بخشی؟»
محوطه‌ی وسیع کارگاه عین کندوهای عسل، پر بود از کانکس‌های کوچک و بزرگِ رنگ وارنگ. یک‌سری مخصوص خوابگاه پرسنل بودند و تعدادی بخش اداری را تشکیل می‌دادند. دو تا ساختمان سوله مانند هم بود. مالک گفت: «یکی‌اش رستوران است و دیگری انبار قطعات و تجهیزات.» سوله‌ی انبار خیلی بزرگتر از رستوران بود. به دستور مالک کانکسی به راننده داده شد و او صبحانه‌‌ نخورده، رفت که بخوابد. من و مالک هم به محل کارمان رفتیم و مشغول شدیم. کانکس بزرگی بود و در گوشه‌ای از آن تختخوابی فلزی قرارداشت. مالک گفت: «وقتی می‌آم این‌جا، از بس درگیر کار می‌شم به کانکس خودم نمی‌رم و همین جا اگه لازم شد چرتی می‌زنم.»
بعد از ناهار به کانکس‌مان رفتیم. چرتی زدیم و دوباره برگشتیم سرِ کار و تا دم‌دمای صبح، اطلاعات جوشکارها را وارد کامپیوتر کرده و حقوق‌شان را حساب ‌کردیم. حقوق هر جوشکار، دو سه برابر حقوق مالک بود. رو به او گفتم: «چه خبره؟ این همه حقوق؟!» ‌گفت: «حق‌شونه. جوشکاری لوله‌ها‌ی پنجاه و شش اینچ، کار هرکسی نیست! توی تابستان هم لباس‌ زمستونی می‌پوشن و سرِ کار می‌رن. گرمای دستگاه جوشکاری، جوریه که آفتاب سوزان خورموج را به گرمای دستگاه جوش، ترجیح می‌دن.»
آفتاب تازه داشت طلوع می‌کرد که تاب نیاوردم و دراز کشیدم روی تخت فلزی. ساعت ده صبح بود که صدای مالک در گوشم پیچید. «نمی‌خوای بلند شی دوست من؟» تعجب کردم! هم‌چنان سرحال و قبراق بود. حقوق‌ جوشکارها را پرداخت کردیم و ساعت نُه شب بود که به کانکس‌مان رفتیم برای استراحت.
از حمام که بیرون آمد گفت: «فردا برمی‌گردم تهران و سه چهار روز بعد، پول می‌فرستم تا حقوق بقیه رو بدی.» گفتم: «چه زود برمی‌گردی؟!» شعری از حافظ را با صدای بلند خواند و گفت: «چه زود؟»
رفتم دوش بگیرم و وقتی بیرون آمدم ، مالک خواب بود و کتاب حافظ پهن شده روی سینه‌اش. آرام آن را برداشتم و بی‌آن‌که ببندمش، روی کیف سامسونت‌اش گذاشتم. صبح که بیدار شدم، یادداشتی روی نخت‌اش بود: «لوزی جان! من رفتم تهران و چند روز دیگر پول می‌فرستم تا حقوق بقیه را هم بدهی.» نگهبان گفت: «آفتاب نزده رفت تا به اولین اتوبوس بوشهر- تهران برسد.» از آن روز به بعد، هروقت سرحال بودیم همدیگر را «لوزی» صدا می‌کردیم.
دو سالی به همین روال گذشت و با مالک خیلی اُخت شده بودم. با تمام شدن جنگ، پروژه هم به اتمام رسید. طی این مدت، جوشکار‌ها چند بار اعتصاب کردند و هر بار، درصد قابل توجهی به حقوق‌شان اضافه می‌شد.
محیط پر تنشی بود. پول به موقع نمی‌رسید و حقوق‌ها با تاخیر پرداخت می‌شد. کار در محیط کارگاه خسته‌ام کرده بود. استعفا دادم و بیرون آمدم. سه چهار ماه بعد، به شرکت زنگ زدم و فهمیدم از آن‌جا رفته‌اند. با سپهری که یک ماه بعد از من استعفا داده بود، تماس گرفتم. گفت که شرکت مجبور شده برای تسویه حساب پرسنل، دفتر خیابان الوندش را بفروشد و محل جدیدی را اجاره کند. آدرس جدید شرکت را هم نداشت. فقط می‌دانست که توی یکی از کوچه‌های بین سهروردی شمالی و شریعتی بود. به خانه مالک زنگ زدم. خانه‌‌ی اجاره‌ای‌اش را تخلیه کرده بود.
هشت نه سال بعد، به خیابان جمهوری رفته بودم برای خرید موبایل که دستی به شانه‌ام خورد. «چه طوری دوست من؟» مالک بود. او هم برای خرید موبایل آمده بود. هر دو، یک مدل گوشی خریدیم. نوکیا.
به یاد ندارم که بعد از استعفایم از شرکت، حتی یک‌بار هم زنگ زده باشد. اصلاً اهل تلفن زدن نبود. سپهری همیشه می‌گفت: «آرزوی زنگ زدنش به دلم مانده!» و به همین دلیل هم، با او قطع رابطه کرده بود. ولی من به‌ خوبی می‌شناختمش و همین‌طوری قبولش داشتم. دیگر برایم مهم نبود کجا کار می‌کند و کجا زندگی؟ شماره موبایلش را داشتم و هروقت دلم هوایش را می‌کرد، زنگی می‌زدم و بی‌آن‌که احوال‌پرسی کند، می‌گفت: «ها بگو!» می‌گفتم: «لوزی جان! می‌دونی کی‌ام؟» با خنده می‌گفت: «چه طوری دوست من؟»
به مرور ارتباط‌مان کم شد و از ماهی دو سه بار، به دو سه ماه یک بار رسید و بعد از مدتی تقریباً قطع شد. شاید غر زدن‌ها‌ی سپهری هم بی تاثیر نبود.
اواخر سال نود و سه بود که او را در یکی از ایستگا‌های مترو دیدم. چند روزی بود که بازنشسته شده‌ بود. تبریک گفتم: «حالا می‌خوای چی‌کار کنی لوزی جان؟» خندید و دو دست ظریفش را روی شانه‌هام گذاشت و چشم‌های درشت و روشن‌اش را به چشمم دوخت: «جز خواندن شعر حافظ، مگه کار دیگه‌ای هم می‌شه کرد؟ می‌خوام با حافظ هم‌خانه بشم!» سراغ سپهری را گرفت. گفتم: «بد نیست. رفت و آمدی داریم، تو هم بیا.»
برای پنجشنبه شب هفته‌ی بعد، دعوتش کردم و به سپهری هم گفتم. گفت: «نمی‌آد.» گفتم: «آدرس خونه رو گرفت.» گفت: «مطمئن باش نمی‌آد.» و نیامد. زنگ زدم. عذر خواهی کرد و بهانه‌ای آورد و شعری از حافظ را خواند. گوشی را به سپهری دادم. یکی دو تا شعر هم برای او خواند. سپهری گوشی را که دستم داد، گفت: «واقعاً دیوانه‌س. دیوانه‌ای به تمام معنا. شماره‌ی موبایلش را بده، بد نیست داشته باشم.»
در ایستگاه مترو که دیدمش، لاغر و تکیده شده بود. ریشی پروفسوری داشت و چانه‌ی کوتاهش را به‌خوبی پوشانده بود. چشم‌های درشت و موهای یک‌دست سفیدش، حالتی دوست داشتنی به چهره‌اش بخشیده بود.
اواسط اردیبهشت نود و چهار بود که زنگ زدم. گفت: «چند روز پیش اولین حقوق بازنشستگی‌ام را گرفتم و می‌خوام کاری کنم کارستان.» گفتم: «و حتماً به انبار کتان فقر کبریتی بزنی!» خندید و گفت: «نه، نه. بعداً می‌گم.» و هیچ وقت هم نگفت.
شانزدهم شهریورماه بود که پیامی از مالک را روی موبایلم دیدم. عجیب بود! مالک و پیام! مالک و تماس! با کنجکاوی زیاد پیام را خواندم.
«با درود. بدین وسیله به اطلاع همه‌ی دوستان می‌رساند، مجلس ترحیم مرحوم مالک قلندربگلو، روز جمعه بیستم شهریور نود و چهار از ساعت هفده و سی دقیقه لغایت نوزده در مسجد ... واقع در خیابان ... منعقد می‌گردد.» به سپهری زنگ زدم. گفت: «حتماً پدرش فوت شده و پیام داده.» گفتم:«فرد فوت شده، مالک قلندربگلو بوده. ولی نمی‌دونم چرا از موبایل خودش زنگ زده شده؟» خندید و گفت: «هنوز نشناختیش؟!»
چندبار به مویایلش زنگ زدم، خاموش بود. هیچ تلفنی هم از محل زندگی‌اش نداشتم، سپهری هم نداشت. بیستم شهریور ماه با اصرار من، سپهری هم آمد. از پله‌های ورودی مسجد که بالا رفتیم، عکس مالک را دیدیم با همان ریش پروفسوری!
عجیب بود! سپهری اشک ریخت و گفت: «ای وای، مالک هم رفت!» موبایلش را از جیب بیرون آورد و گفت: «باورت می‌شه؟ این هفتمین شماره‌ای‌ است که توی این یکی دو ماهه، از روی موبایلم پاک می‌کنم؟ همه دارن می‌رن!»
تا آخر مجلس ماندیم. می‌دانستیم دو پسر داشت. تشخیص‌شان سخت نبود. هر دو چشم‌های درشت و خوش حالت پدر را داشتند. خودمان را معرفی کردیم. پسربزرگش گفت: «بابا سکته کرده بود و روز بعد فهمیدیم. وارد آپارتمانش که شدیم، دیدیم دمَر افتاده بود و کتاب حافظ، پهن شده در کنارش.»
سپهری پرسید: «پیامی که از موبایلش فرستاده شده بود چی؟» گفت. «دوست‌های بابا را، نه دیده‌ بودیم و نه می‌‍‌شناختیم. خبر فوتش را با موبایل خودش، به شماره‌هایی که روی موبایلش بود، فرستادیم.»
پسر کوچکش که نتوانست خودش را کنترل کند با گریه گفت: «بابا بعد از بازنشستگی، خونه‌ای اجاره کرده بود و تنها زندگی می‌کرد. حوصله‌ی هیچ‌کس و هیچ‌چیز را نداشت جز حافظ. بابا ما رو ترک کرد و همنشین حاقظ شد!»
زنی با چشم‌های پف کرده نزدیک شد. پسر بزرگش رو به مادرش گفت: «از دوست‌های بابان.» و اشاره به من کرد و گفت: «همونی که سا‌ل‌ها قبل، با بابا به خورموج رفته بود. یادته؟». زن، اشک‌هاش را با گوشه‌ی روسری‌ پاک کرد و با لبخند تلخی گفت «لوزی؟!»

 

بازگشت